روان‌شناسی و دین، سال هفتم، شماره دوم، پیاپی 26، تابستان 1393، صفحات 5-38

    بررسی انتقادی «روی‌آورد یادگیری به رشد اخلاقی» از منظر قرآن

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    صادق کریم زاده / استاديار گروه علوم تربيتي مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني / skarimzadeh178@yahoo.com
    چکیده: 
    هدف این مقاله، توصیف جنبه های مختلف فرایند رشد اخلاقی در روی آورد یادگیری و بررسی انتقادی آن، به ویژه از طریق تعالیم اسلامی و به روش اسنادی است. روی آورد مزبور، رشد اخلاقی را «یادگیری انجام رفتار اجتماعی مورد پذیرش جامعه‌ی خاص، که از طریق پیامدهای آن تقویت می شود» توصیف می کند. گستره این فرایند، «رفتار اجتماعی پذیرفته شده» و مؤلفه اصلی آن «رفتار اخلاقی»، در برابر شناخت و هیجان اخلاقی، بوده و تقویت، به ویژه شکل اجتماعی آن، سازوکار عمده به شمار می رود. عدم پذیرش ارزش های ذاتی و نیز ارزش های اخذ شده از منابع فرااجتماعی، عدم تسری مرز اخلاق به رفتارهای اخلاقی ناسازگار با هنجارهای موجود، نادیده گرفتن مؤلفه های شناختی و هیجانی اخلاق و غفلت از سازوکارهایی غیر از تقویت، کاستی های عمده ای است که از دیدگاه اسلامی مواضع این روی آورد را به چالش می کشد.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    A Critical Investigation of the Learning Approach to Moral Development according to the Quran
    Abstract: 
    The aim of this paper is to illustrate the different aspects of the process of behavioral development in learning and present a critical review of this process. The review is mainly based on Islamic doctrines and uses a documentary method. The mentioned approach defines behavioral development as a way of "learning how to display the social behavior which, according to certain, community is acceptable and which is confirmed through its consequences". The scope of this process is "the acceptable social behavior", and it main component is "moral behavior" as distinct from behavioral recognition and excitement, and reinforcement of, especially its social form, is counted as its main mechanism. Rejecting the dominant values and the values derived from meta-social sources, non-extension of the boundaries of morality to the moral behaviors which are inconsistent with existing norms, disregarding the cognitive and emotional components of morality and neglecting the mechanisms other than reinforcement are the main shortcomings that, according to Islamic view, represent a challenge to the positions of this approach.
    References: 
    متن کامل مقاله: 

     
    مقدمه
    مطالعه جنبه‌هاي مختلف رشد اخلاقي از آغاز شکل‌گيري روان‌شناسي نوين در کانون توجه پژوهشگران (براي نمونه فرويد، 1923؛ هارت‌شورن و مي، 1928) تاکنون (براي نمونه آيسنبرگ و همکاران، 2002؛ توريل، 2002) بوده است. در طول يک قرن گذشته، روي‌آوردهاي روان‌شناختي و نظريه‌هاي متعددي در باب اين موضوع شکل گرفته است. روي‌آوردهاي يادشده، با تمرکز بر پرسش‌هاي اصلي اين حوزه و عمدتاً با تأکيد بر مؤلفه‌هايي همچون عواطف و شناخت‌ها، به بررسي اين پديده مهم برخاستند. با وجود اين، يکي از راه‌هاي مطالعه رشد اخلاقي اين است که مطالعه رفتار و کردار را، به‌عنوان ملاک اصلي اخلاق، قرار داده است. رفتار و کردار، همان مؤلفه‌اي است که بيشتر مردم به هنگام بحث از اخلاق و با استفاده از درک عمومي خود از آن سخن مي‌گويند. بحث از رشد اخلاقی بسنده فرد یا گروه، بحث از یک شیوه رفتار شایسته مثل کمک به همنوع است. همچنین، بحث از کاستی‌های فرد یا گروه خاصي در زمینه اخلاق، استناد به شیوه رفتاري نامناسب است. براي مثال، تقلب در امتحان، دروغ‌گويي براي حفظ آبرو، فريب دادن ديگران، کمک‌کردن به افراد فقير و تنگدست، همگي از‌جمله اموري هستند که عنوان «خوب» يا «بد» را در ذهن تجسم مي‌کند. با وجود این، هيچ‌يک از موارد يادشده از سنخ انديشه يا احساس اخلاقي، که محور اصلی بسیاری از پژوهش‌های مربوط به رشد اخلاقی است، نمي‌باشد.
    یکی از روی‌آوردهای حوزه رشد اخلاقی از سوی پژوهشگران، سنت یادگیری است که بر مبناي پژوهش‌هاي افرادي همچون جان بي واتسون، در مورد شرطي‌سازي رفتار، بي اف اسکينر، در مورد شرطي‌شدن کنشگر به وجود آمده است. اساس این دیدگاه، بر پذيرش نقش بي‌بديل اکتسابات و يادگيري‌ها در فرايند «شدن» انسان است. رشد در درجه اول، از تجربه ناشي مي‌شود. کودکان با ورود به دنياي مادي و اجتماعي، رفتارهاي جديد را ياد مي‌گيرند، شيوه‌هاي رفتاري گذشته را تغيير مي‌دهند و با تراکم روزافزون تجربه‌هاي خاص، رشد مي‌کنند (ميلر، 2011، ص 224). بررسي موضع خاص اين رويکرد روان‌شناختي در زمينه اخلاق، به‌ويژه از اين جهت اهميت دارد که در چارچوب نظام انديشه خاص مي‌کوشد روان‌شناسي را از اينکه يک شاخه فلسفي به حساب آيد، به علم تبديل کند. همچنين، رويکرد مزبور از نظم خاصي برخوردار بوده و در ادبيات روان‌شناختي حاضر زنده است و ما را به درک بهتر رفتار ياري رسانده است (بونژه و آرديلا، 1987، ص 51).
    روي‌آورد يادگيري، همانند ساير روي‌آوردهاي رشد اخلاقي، علاوه بر اينکه توضيحات سودمندي در مورد رشد اخلاقي، عوامل، همبسته‌ها و چگونگي تحقق آن در مقاطع گوناگون رشدي ارائه مي‌دهند، از برخي ديدگاه‌هاي کلي نسبت به اخلاق بهره مي‌برد که بنيان نظرية رشد اخلاقي را تشکيل داده و اجزاي مختلف نظريه را تحت تأثير قرار مي‌دهند. يکي از اين ديدگاه‌هاي اساسي، به چگونگی تفسير اخلاق و رشد آن در فرد مربوط مي‌شود. موضوع دوم، گستره‌اي است که اين نظريه براي فرايند رشد اخلاقي در نظر گرفته و امور فراتر از آن را خارج از قلمرو آن فرض مي‌کند. همچنين، مؤلفه‌ اصلي که در تحقق رفتار اخلاقي نقش دارند، موضوع سومي است که نظريه آن را توصيف مي‌کند.
    اين پژوهش، با بازخواني مواضع روي‌آورد یادگيري، بررسي مواضع آن در سه مسئله یادشده را بر عهده مي‌گيرد. علاوه بر اين، داوري در مورد مواضع مرتبط با اين ديدگاه، به‌ویژه با استفاده از مضامين انديشه اسلامي، هدف ديگر اين مقاله است. به دليل موقعیت کلیدی نظریه رفتارگرایی اسکینر و اهمیت فراوان آن در این سنت پژوهشی، و نيز پرهيز از تطويل بحث، موضوع مقاله بر توصیف و نقد اندیشه‌های ایشان متمرکز خواهد بود. توصيف و نقد نظريه‌هاي ديگر، که در دامنه اين روي‌آورد قرار مي‌گيرند، به مقاله ديگري موکول مي‌شود. در برخي موارد، تلاش شده است با ارائه تصويري گويا از جنبه‌هاي روش‌شناختي و روان‌شناختي موضوع، به استنتاج دیدگاه یادشده بپردازد.
    پيشينه روان‌شناسي رشد اخلاقي در سنت يادگيري
    رفتارگرايي، به‌عنوان يک نظريه پيشگام در سنت يادگيري، اندکي پيش از جنگ جهاني اول در آمريکا به وجود آمده و به سرعت به گرايش غالب روان‌شناختي در آن کشور تبديل شد و بر دانش‌هاي اجتماعي، تأثير سودمند و قاطعي گذاشت. واتسون، بارزترين چهرة طرفدار رفتارگرايي، از اين موضع طرفداري مي‌کرد كه مطالعة انسان بايد بر پايه ويژگي‌هاي رفتاري قابل‌‌مشاهده او صورت پذيرد. مشاهده دروني و توصيف حالات ذهني يا درون‌نگري، نمي‌تواند به پيش‌بيني و کنترل رفتار کمک کند. در روان‌شناسي پيشنهادي او، همة رفتارها، حتي رفتارهاي پيچيده، براساس داده‌هاي تعريف‌‌شدة دقيق مشاهده‌اي، تحليل و تبيين مي‌شد. با استفاده از انديشه بازتاب‌هاي شرطي پاولف، امکان تحليل هيجانات و افكار به الگوها يا مجموعه‌هايي از بازتاب‌هاي فطري يا اكتسابي، كه از طريق شرطي‌سازي به‌دست آمده و يكپارچه شده‌اند، وجود داشت. از‌اين‌رو، روان‌شناسي تطبيقي، كه مطالعة گونه‌هاي پايين‌تر از انسان است، به دليل امكان دقت علمي زياد در طراحي آزمايش‌ها، مورد توجه بيشتر قرار گرفت. روش آزمايشي به‌صورت روش اصلي و از برخي جهات، به‌عنوان تنها روش تحقيق علمي پذيرفته ‌شده، معرفي شد (مک‌کبي، 1992، ص 11).
    اين رويكرد، رفتار اخلاقي را به مجموعه‌اي از بازتاب‌هاي خودکار، كه از طريق فرايند شرطي‌سازي به دست آمده‌اند، تقليل داد. رفتارهاي پيچيده اخلاقي، به اجزا و واحدهاي کوچک‌تر و متمايز از يکديگر تحليل برده مي‌شود تا شناخت آن آسان‌تر شود. از‌آنجا‌که رفتارگرايي، رفتار انسان را تعيين‌شده مي‌داند، جايگاهي براي خودفرماني يا گزينش آزاد اخلاقي وجود ندارد. نقش اصلي به محيط اختصاص دارد، به هنگام تولد، تفاوت‌هاي فردي وجود ندارند و اينکه افراد چه بشوند، حاصل تجربه آنان از تقويت‌هاي مختلف است.
    اسکينر بيش از واتسون، بر ارزش مشاهدة تجربي رفتار، اصرار مي‌ورزيد. وي تأكيد افراطي بر عوامل محيطي را حفظ كرده و عوامل جسماني و مسائل شناختي يا فرايندهاي دروني ديگر را كم‌‌اهميت ‌شمرد. از‌اين‌‌رو، شرطي‌سازي عامل به صورت ابزار تبيين تقريباً همة رفتارهاي جهت‌دار معرفي شد و وظيفة تحقيقات، تنها يافتن الگوهاي تقويت بود. در حوزة رشد اخلاقي، فنون شرطي‌سازي عامل، در شكل‌دهي رفتار مورد استفاده قرار مي‌گيرند. فرض بر اين است كه رفتارها، محصول الگوهاي تقويت‌اند، و به هيچ ويژگي اخلاقي برنمي‌گردند (همان، ص 16).
    از ميان موضع‌گيري‌هاي نظري متأثر از رفتارگرايي، نظریه‌هاي اجتماعي شناختي به مسئله رشد اخلاقي بيشتر پرداخته‌اند. با رشد برخی نظام‌هاي يادگيري‌ همچون نظام‌هاي هال و تولمن، محققان به‌تدريج توجه خود را به الگوهاي پيچيده‌تر رفتار انساني، از قبيل شناخت، تعامل اجتماعي، و شخصيت، معطوف نمودند. آراء روان‌تحليل‌گيري در اين فرايند بسيار مؤثر بودند. امروزه بسياري از پژوهش‌های تجربي‌ مرتبط با رفتار اخلاقي از سوی پژوهشگراني انجام مي‌شود كه مي‌توان آنها را تحت عنوان نظريه‌‌پردازان شناختي اجتماعي طبقه‌‌بندي نمود. اين گروه، بيش از اينکه بر اساس تأکيدهاي نظري شناسايي شوند، از طريق مفروضه‌های روش‌‌شناختي‌‌ مشخص مي‌شوند‌. در يک نگاه كلي، ايشان نظریة اخلاقي را به‌عنوان محصول يادگيري مي‌پذيرند و ساخت‌هاي شناختي را غيرضروري تلقي مي‌كنند. نظريه‌پردازان اين سنت پژوهشي، رويكردهاي آزمايشي را در تحقيقات به كار مي‌گيرند و مطالعاتشان از لحاظ طرح تحقيق كاملاً دقيق و بر رفتارهاي خاص متمرکز است (همان). اين تحقيقات، طيف وسيعي از موقعيت‌ها را از‌جمله تصميم‌گيري‌هاي اخلاقي مرتبط با گول‌زدن ديگران، دزدي، يا دروغ ‌گفتن شامل مي‌شود. افزون بر اين، مطالعات زيادي در مورد رفتار اجتماعي نيز انجام شده است كه بيشتر بر روي کودکان اجرا شده و براساس رويكرد رشدي، به بررسي عوامل تعيين‌كنندة رفتار ياري‌گرانه مي‌پردازد.
    رفتارگرايي و رشد اخلاقی
    به اعتقاد اسکينر، به‌عنوان يک رفتارگراي بنيادي، تقريباً همه مشکلات اصلي به رفتار ما انسان‌ها مربوط مي‌شود. به همين دليل، تغيير و اصلاح رفتار مي‌تواند اوضاع ما را بهبود بخشد. آنچه که مي‌تواند در اين زمينه به ما کمک کند، طراحي دانشي است که بتوان از آن يک فناوري رفتار را استخراج کرد (اسكينر، 1971، ص 29). او در اين‌باره مي‌نويسد:
    ما به ايجاد تغييرات گسترده در زمينه رفتار انسان نياز داريم، اما اين کار را نمي‌توانيم به کمک دانش فيزيک و زيست‌شناسي انجام دهيم. آنچه ما به آن احتياج داريم، فناوري رفتار است. يک فناوري رفتاري که از توان و دقت فناوري فيزيکي و زيست‌شناختي بهره ببرد، وجود ندارد (همان، ص 10-11).
    اسکينر بر اين باور بود که دانش‌هايي همچون فيزيک و زيست‌شناسي جديد، مسائلي را روشن ساخته‌اند که از برخي ابعاد از رفتار انسان ساده‌تر نيستند (همان، ص 12-13). با وجود اينکه رفتار انسان يک زمينه دشوار در حوزه مطالعات علوم است، تفاوت دانش مربوط به شناخت رفتار انسان و دانش فيزيک و زيست‌شناسي در اين نيست که شناخت رفتار انسان و توليد فناوري مربوط به آن، از اولويت کمتري برخوردار بوده، بلکه به دليل اين است که در کانون توجه علاقه ما قرار نگرفته و همه امکانات آن مورد بررسي واقع نشده است.
    به اعتقاد اسکينر، ضعف عمده در بيشتر مباحث جاري در مورد رفتار انسان، به تفسير ما از علل رفتار مربوط مي‌شود (همان، ص 13). در گذشته، ما انسان‌ها اگر علت يک واقعه را مي‌ديديم، در تبيين يک رويداد به همان واقعيت ديده‌شده استناد مي‌کرديم. اما اگر علت آن قابل ‌ديدن نبود، به اموري که قابل رسوخ در درون پديده‌ها باشد، متوسل مي‌شديم. حتي در دانش‌هايي نظير روان‌شناسي نيز براي پيدا کردن علل رفتار به اموري از قبيل اراده، عاطفه، احساس، قصد و ساير صفاتي که در درون ما قرار دارند، ارجاع مي‌دهيم؛ چيزي که شايد بتوان آن را شخصيت‌دادن به اشيا و پديده‌ها نام نهاد. اسکينر در اين زمينه مي‌گويد:
    (دانش‌هايي همچون) فيزيک و زيست‌شناسي به زودي تبيين‌هاي دروني را رها کرده و به علل سودمندي متوسل شدند، اما در زمينه مطالعه رفتار انسان، چنين حرکت مهمي رخ نداد. اما رفتار انسان هنوز هم به‌طور عام به عللي که در درون او جاي گرفته‌اند، نسبت داده مي‌شود. براي نمونه (هنوز هم) گفته مي‌شود يک نوجوان بزهکار از شخصيت آشفته خود رنج مي‌برد (همان).
    به نظر اسکينر (1971) سپرده ارثي شخص، که محصول تکامل نوع اوست، بخشي از امور ذهني را تبيين مي‌کند و پيشينه فرد هم بخش ديگر را توضيح مي‌دهد. ساختارهای ژنتیکی، گسترة کلی پاسخ‌هایی را که از فرد سر می‌زند، مشخص می‌کنند. پرخاشگري به ميليون‌ها سال تاريخ تکامل انسان بازمي‌گردد و اضطرابي که در سال‌هاي کودکي حاصل شده است تا زمان پيري باقي مي‌ماند. با وجود اين، تنها محیط است که باید در کانون توجه ما باشد؛ زيرا بر این فرایند کنترل داشته و خواهد داشت (همان، ص 16). از‌اين‌رو، برای شناخت علل رفتار، لازم نيست به جست‌وجوي درون و ذهن آدمی و فرض حالات ذهنی یا انگیزش‌های دروني برای تعین رفتار، اقدام نمود. بدين‌ترتيب، اسکينر در راه‌حل نهايي براي شکوفايي دانش ما در مورد رفتار و ايجاد فناوري آن، به رابطه مستقيم و بدون واسطه محيط و رفتار مي‌رسد:
    ما زماني مي‌توانيم همان مسير دانش‌هاي فيزيک و زيست‌شناسي را دنبال کنيم که به‌طور مستقيم به رابطه ميان رفتار و محيط روي آوريم و حالت‌هاي ميانجي ذهني فرضي را ناديده بگيريم. دانش فيزيک از طريق نگاه دقيق‌تر به شادماني يک جسم در حال سقوط يا زيست‌شناسي با توجه به ارواح زندگي‌بخش، به پيشرفت نائل نشدند، بنابراين، ما هم در رسيدن به يک تحليل علمي از رفتار، محتاج اين نيستيم که چند و چون واقعيت شخصيت، حالت‌هاي ذهني، احساسات، صفات شخصيت، مقاصد، نيات يا ساير لوازم انسان خودمختار را کشف کنيم (همان، ص 20).
    به اعتقاد اسکينر (1971)، ريشه‌يابي رفتار انسان تاکنون از طريق تبيين‌هاي ذهني و خيالي صورت پذيرفته است. اين خود بر مشکلات فهم رفتار افزوده و جايگاه محيط را بيش از پيش با ابهام روبه‌رو مي‌کند:
    اگر ما تبيين‌هاي غيرذهني را مي‌خواهيم ظاهراً بايد آنها را در محيط بيرون جست‌وجو کنيم، اما مسئله اين است که نقش محيط هم به هيچ روي روشن نيست. مشکل اين است که محيط به شيوه‌اي عمل مي‌کند که توجه ما را جلب نمي‌کند: محيط نه دفع مي‌کند و نه جذب مي‌کند، بلکه انتخاب مي‌کند (همان، ص 21-22).
    هرچند شناخت نقش محيط در شکل‌دهي و نگهداري رفتار آسان نيست، اما با تلاش زياد مي‌توان به آن دست يافت: «اگر کنش متقابل ميان موجود زنده و محيط فهميده شود، تأثيراتي که زماني به حالت‌هاي ذهني، احساسات و صفات اسناد داده مي‌شد، به شرايط در دسترس (و قابل ‌فهم) ربط داده خواهد شد و احتمالاً به فناوري رفتار دست پيدا خواهيم کرد» (همان، ص 30).
    رويکرد فوق در رفتار انسان، توصيفي است که از خلقت نوزاد انساني بر مبناي دو پيش‌فرض ارائه مي‌شود: الف. نوزاد انسان با مجموعه‌اي بازتاب که ويژه نوع اوست، به دنيا مي‌آيد؛ ب. او همچنين، با ذهني متولد مي‌شود که همچون لوح سفيدي است. اما اين وضع خيلي زود تغيير مي‌کند و بر اثر برخورد با محيط و تحريکات حسي ناشي از آن و تعامل‌هاي مستمر، تداعي‌ها تشکيل و انباشت مي‌شوند و اين لوح نانوشته قبلي، نقش و نگار خاص خود را پيدا مي‌کند (محسني، 1390، ص 68).
    با وجود اين، اينكه گفته می‌شود نیروهای محیطی ریشه‌های اساسی رفتار، اعم از اخلاقي و غير آن هستند، معنایش این نیست که رفتار از همان آغاز پيدايي، واکنشی در برابر شرايط و محرک‌های پیرامونی است. بعکس، اسکینر کودک را موجودی می‌داند که فطرتاً فعال است و سرشت او بدین‌گونه نیست که تنها به محرک‌ها واکنش نشان دهد، بلکه او دارای توانایی دادن و گرفتن پاسخ است. این پیش‌فرض، به‌ویژه برای او اهمیت بسیار دارد و در مورد آن می‌گوید: «خلاصه کلام اينکه رفتار عاملی بیش از آنچه از فرد گرفته شده باشد، از طرف او صادر شده است» (اسکينر، 2005، ص 107). او از رفتاری حرف می‌زند و آن را مبنای نظریة خود قرار می‌دهد که روی محیط عمل می‌کند تا نتیجه‌ای به بار آورد. در‌حالی‌که رفتارهای واکنشی، تحت مهار مستقیم و بی‌واسطة محرک‌های پیش‌رفتاری است، رفتار عاملی، در اصل توسط موجود زنده و در غیاب محرک برانگیزاننده‌ای که به آسانی قابل تشخیص نیست، صادر، و با نتایجی که به بار می‌آورد، کنترل می‌شود. از‌آنجاکه این نوع رفتار در ابتدا با محرک‌های شناخته‌‌‌شده همراه نیست و از سوی فرد آغاز می‌شوند، خودبه‌خودی به نظر می‌رسند. وقتی که رفتار شروع شد و در محیط به مرحلة ظهور رسید، نقش محیط هم جلوه می‌کند. اگر این رفتار برای جنبه‌ای از محیط به گونه‌ای بود که نتایج مثبت یا ناگواری را در مقابل آن آشکار کند، رفتار موردنظر دوباره تکرار شده یا دیگر ظاهر نمی‌شود. اگر یک رفتاري از محیط دریافتی تقویت شود، خود آن رفتار یا رفتار مشابهی که احتمالاً همان نتایج را به دنبال دارد، دوباره رخ می‌دهد. اگر محیط نسبت به یک رفتار واکنش منفی نشان داده و عامل را با یک محرک آزار‌دهنده مجازات کند، یا یک امر مطلوب را از دسترس او دور کند، احتمال تکرار آن رفتار کاهش می‌یابد. بنابراين، محیط در تعیین رفتار، شکل‌دهی و نگهداری آن نقش‌آفرين است.
    بدین‌ترتیب، می‌توان گفت: اصلی‌ترین جنبه‌ای از محیط که هرگونه رفتارـ و از‌جمله رفتار اخلاقی- را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد، فرایند تقویت، يعني جرياني است که از طريق پيامدهاي آن، نيرومندي پاسخ را افزايش مي‌دهد. اگر يک رفتار پيامد خاصي به دنبال داشته باشد، به احتمال زياد اين رفتار تكرار مي‌شود. تقویت همیشه به‌معنای سیر شرایط فرد در جهت افزايش احتمال بازگشت رفتار خاص است، اما این حرکت ممکن است با افزودن يک عنصر مطلوب به موقعيت فرد (تقويت مثبت) يا خارج کردن يک محرک آزارنده يا ناخوشايند از موقعيت (تقویت منفي) صورت پذيرد. تقویت‌ منفی از هر لحاظ می‌تواند به اندازة تقویت‌ مثبت، رفتار را نيرومند سازد.
    تقسیم دیگری که اسکینر در مورد تقویت ارائه می‌دهد، به اجتماعی‌بودن و غیراجتماعی ‌بودن این فرایند مربوط می‌شود. منظور از «تقويت اجتماعي»، هر فرايند اجتماعي است که موجب افزايش احتمال يا فراواني رفتاري مي‌شود که مقدم بر آن انجام شده است (ربر و ربر، 2001، ص 619). تقویت اگر اجتماعی باشد، از ناحیة گروه یا جامعة گسترده‌تر اجرا می‌شود، ولی نوع دوم در موقعیت‌های فردی به کار می‌رود. توجه دوستان، تأییدهای گوناگون آنها از رفتار خاص و احتمالاً پذیرفتن دیدگاه‌های فرد و پیروی از آنها، تقویت‌هایی هستند که از سوی جامعه عملی می‌شوند. تقویت اجتماعی را نباید از هر جهت، شبیه به تقویت غیراجتماعی دانست، دلیل آن هم ويژگي‌هايي است که در تقویت‌های غیراجتماعی، کمتر یافت می‌شود. اسکینر در این‌باره می‌نویسد:
    تقويت اجتماعي از ابعاد مختلف با شرايط مکانيکي و ماشين‌وار تفاوت مي‌کند. تقویت اجتماعی از لحظه‌ای به لحظة دیگر تغییر می‌کند و به شرایط عامل تقویت‌کننده بستگی دارد. بنابراین، به خاطر وجود شرايط مختلف، پاسخ‌های گوناگون ممکن است به نتيجه يکساني منجر شود و یک پاسخ مي‌تواند به نتایج متفاوت ختم شود. در نتیجه، دايره شمول رفتار اجتماعی گسترده‌تر از رفتار قابل ‌مقایسة آن در محیط غیراجتماعی، مي‌باشد. آن، همچنین، از انعطاف بیشتری برخوردار است، به این معنا که وقتي رفتار موجود زنده مؤثر نباشد، امکان دارد خیلی سریع‌ آن پاسخ را کنار گذاشته و پاسخ ديگري بدهد (اسكينر، 2005، ص 299).
    با وجود اينکه نوعي نسبيت در تقويت، به شکل کلي آن، وجود دارد، به نظر مي‌رسد نسبيت در تقويت اجتماعي گسترده‌تر باشد. اسکينر در اين‌باره مي‌گويد:
    در يک نظام اجتماعي، يک تقويت ممکن است براي يک فرد مثبت باشد و براي فرد ديگر منفي. وقتي از غنايم جنگي به‌عنوان يک تقويت‌ براي رزمنده فاتح جنگ ياد مي‌شود، به اين خاطر است که اثر ناخوشايندي در رزمنده مغلوب ايجاد مي‌کند. کودکي که يک اسباب‌بازي را از يک کودک مي‌گيرد، از اين طريق تقويت شده است، اما کودکي که آن را از دست داده است، از اين وضعيت متنفر است. خواستگاري که با موافقت طرف مقابل روبه‌رو شده است، به‌طور حتم شرايط نامساعدي را براي خواستگاران ديگر فراهم مي‌کند (همان، ص 323).
    افراد به دليل کسب تقويت‌هاي موجود در گروه، به تشکيل گروه و عضويت در آن، اقدام مي‌کنند. همين ويژگي سبب مي‌شود مهار اجتماعي جايگاه عمده‌اي در تکوين رفتار مطلوب و اصلاح رفتارهاي نادرست پيدا ‌کند. به باور اسکینر، رفتار فرد از طریق وابستگی‌هايي مهار مي‌شود که می‌تواند به وسیلة جامعه، فرد دیگر یا حتی خود او ایجاد شده باشد. با وجود این، همه صور مهار رفتار، با مهار اجتماعي رابطه مستقيمي دارد و اراده آزاد نقش چنداني در آن ندارد.
    براساس آنچه گفته شد، منشأ رفتارهای اخلاقی و سازوكار شکل‌گیری آنها را باید در قوانین و اصول کلی رفتار دنبال نمود. رفتار اخلاقی را نمی‌توان از طریق گنجاندن برخی مفاهیم ذهنی- از قبیل اراده یا انتخاب فرد- بین رفتارها و رویدادهای علّی پیش از آن توجیه نمود. به اعتقاد اسکینر، استفاده از این امور در تبیین رفتارهای اخلاقی، به علت آنکه توجه ما را از علل واقعی رویدادها دور می‌کند، تنها موجب گمراهی و ابهام می‌شود. در‌واقع چیزی را هم تبیین نمی‌کنند. رفتار اخلاقي هر فرد را حوادث و رویدادهایی که در گذشته و حال برایش اتفاق افتاده است، رقم می‌زند. در ميان اين رويدادها، فرايندهاي ناشي از محيط پيراموني، يعني تقويت، به‌ويژه تقويت اجتماعي، نقش اصلي را در تعيين رفتار اخلاقي بر عهده دارند.
    مهار از طریق جامعه: افراد، گروه‌های اجتماعی را تشکیل می‌دهند؛ زيرا چنین رفتاری تقویت‌کننده است. گروه‌ها به نوبة خود با تدوین قوانین، مقررات و رسوم مدون يا غيرمدوني که موجودیت مادی فراتر از زندگی اعضا دارند، اعضاي خود را مهار می‌کنند. قوانین یک ملت، مقررات یک سازمان و سنت‌های یک فرهنگ از روش‌هاي مهار متقابل هر فرد فراتر می‌روند و متغیرهای مهارکنندة قدرتمندي مي‌شوند که در زندگی اعضا نقش ايفا مي‌کنند (فیست و فیست، 2008، ص 463).
    نیروها و فنون اجتماعی بسياري وجود دارند که رفتار ما را مهار می‌کنند. يکي از اين عوامل را مي‌توان با عنوان کلي فرایندهای شرطی‌سازی کنشگر توصيف کرد (اسکينر، 2005، ص 66). جامعه از طريق سه روش اصلی، اعضاي خود را کنترل می‌کند. اين شيوه‌ها، که از اصول شرطي‌سازي کنشگر اخذ شده‌اند، عبارتند از: تقویت مثبت، تقویت منفی و تنبیه. والدین ممکن است برای تلاش زیاد فرزند خود در فعالیت‌های نوع‌دوستانه در فرصت‌های مناسب او را مورد تحسين قرار دهند (تقويت مثبت)، يا وقتی کودک به دليل یک رفتار نامطلوب از والدین خود پوزش می‌طلبد، محروميت او براي شرکت در ميهماني خانوادگي را کاهش دهند (تقويت منفي). همچنین، والدين ممکن است به دليل رفتار ناشايست کودک، تکلیف پرزحمتی مثل شستن ظروف آشپزخانه را به او واگذار کنند (تنبيه). در اين موارد، والدين تقويت يا تنبيه را با رفتار کودک پيوند مي‌زنند. اثربخشي سازوکارهاي تکوين، يا تغيير رفتار خاص به شيوه اجراي آنها، موقعيت زيستي فرد و پيشينه تقويت او بستگي دارد. به هر حال، آنچه که به رفتار فرد شکل يا ثبات مي‌بخشد، نتايج عمل او مي‌باشد.
    تنبيه براي حذف رفتار زشت، خطرناک يا هر شکل از رفتار نامطلوب از خزانه رفتار فرد در نظر گرفته مي‌شود. تنبيه با اين فرض تجويز مي‌شود که اگر کسي را به دليل رفتار خاصي تنبيه کنند، او در آينده به احتمال کمتري به انجام آن کار مبادرت خواهد کرد. با وجود اين، اسکينر چنين ديدگاهي را ساده‌لوحانه دانسته و اثربخشي تنبيه براي تقليل احتمال رفتار نادرست را نمي‌پذيرد. کودکي که به دليل بازي جنسي به سختي تنبيه مي‌شود، الزاماً رغبت کمتري به ادامه اين رفتار نخواهد داشت (اسكينر، 1971، ص 64-65)؛ زيرا بعد از آنکه وابستگي‌هاي تنبيهي از بين بروند، رفتار تنبيه‌شده دوباره ظاهر مي‌شود.
    «بيان وابستگی‌هاي تقويت» روش دوم براي مهار اجتماعی رفتار مي‌باشد (اسکينر، 2005، ص 319). در‌صورتي‌که فنون مهار رفتار مبتني بر تقويت يا تنبيه را به‌گونه‌اي به کار ببريم که وابستگي‌هاي تقويت روشن نباشد، حاصلي جز عدم‌ توانايي فرد در مهار رويدادهاي مورد‌نظر نخواهد داشت. اما اگر رابطه ميان رفتار و پيامدهاي آن را به‌روشني براي فرد توصيف کنيم، امکان توفيق در مهار رفتار به ميزان چشمگيري افزايش خواهد يافت. توصیف اين وابستگی‌ها، اغلب از طریق کلمات، الفاظ و علائم برای فرد صورت می‌پذیرد و از طریق آن، وابستگی‌های رفتاری، که هنوز از فرد صادر نشده است، به او یاد داده مي‌شود. پيام‌هاي مندرج در رسانه‌هاي عمومي و محيط‌هاي مدارس، به ما يادآور مي‌شوند که چگونه رفتار کنيم تا نتايج خوشايند را دريافت کرده، از عواقب ناخواسته اجتناب کنيم. يک پيام اخلاقي از ما مي‌خواهد از خطاي مردم بگذريم تا ديگران از اشتباهات ما چشم‌پوشي کنند و پيام ديگر نتايج بي‌اعتنايي به قانون را به ما گوشزد مي‌کند. توصيه‌ها و تهدیدهای والدین نیز نوعی وابستگی توصیفی هستند: «اگر از خواهرت معذرت‌خواهي نکني، از دیدن فلان برنامة تلویزیونی محروم خواهی بود». البته، در هر‌یک از این موارد، امکان دارد مهار رفتار فرد به شيوه‌ موفقيت‌آميزي صورت نپذیرد، اما هر‌یک از آنها این احتمال را که رفتار مطلوب از او صادر شود، افزایش می‌دهند. این تلاش‌ها برای تغییر دادن احساسات يا شرایط ذهنی فرد صورت نمی‌پذیرند، بلکه هدف آنها تغییر شرایط محیط او می‌باشد. به اعتقاد اسکينر، اين محيط است که مسئول رفتار نادرست است و بايد تغيير داده شود (اسكينر، 1971، ص 77).
    «محروم کردن» افراد از تقویت‌کننده‌هاي مثبت بخشي از شيوه سوم کمک به مهار رفتار آنها و کاستن از رفتار نامطلوب مي‌باشد (همان، ص 319). محروم‌کردن به دو صورت انجام مي‌شود: اينکه فرد را از شرايطي که در آن تقويت ارائه مي‌شود، دور كنيم. دوم اينکه منشأ تقويت را از دسترس فرد، خارج سازيم. به هر حال، افرادی که محروم شده‌اند، بیشتر امکان دارد به شیوه‌ای رفتار کنند که برای کاستن از محرومیت ترتیب یافته‌اند. «سیرکردن» فرد نیز مي‌تواند به‌عنوان بخش ديگري از روش سوم به مهار رفتار منجر ‌شود. سيري يا اشباع به کاهش رفتاري گفته مي‌شود که ناشي از فقدان تقويتي است که آن رفتار را استمرار مي‌بخشد. سيري زماني اتفاق مي‌افتد که زمينه وقوع رفتار با هيچ مانعي روبه‌رو نمي‌شود و امکان ارتکاب آن به‌صورت گسترده وجود دارد. کسی که سیر می‌شود، به احتمال کمتری به‌گونه‌ای رفتار می‌کند که برای دیگران نامطلوب است. والدین می‌توانند احتمال نق‌زدن کودک را با دادن اسباب‌بازی‌های جالب به آنها کاهش دهند.
    خودمهارگري: يکي از عناصر اصلي رشد اخلاقي در رويکرد يادگيري، رشد توانايي فرد در زمينه خودمهارگري است. اسکینر معتقد است: همان‌گونه که جامعه می‌تواند متغیرهایی را در محیط ایجاد کند، افراد نیز می‌توانند متغیرهایی را در درون محیط خودشان تغییر دهند و نوعی خودمهارگري را اِعمال کنند. اين فرايند زماني روي مي‌دهد که فرد متوجه شود يک رفتار معين به پيامدهاي متضادي منجر مي‌شود؛ يعني جايي که رفتار هم تقويت مثبت دريافت کند و هم تقويت منفي. در چنين مواردي، اين دو تقويت به کمک يکديگر، مي‌توانند يک گرايش بينابين را نسبت به رفتار ايجاد کنند، اما آنچه در‌واقع رخ مي‌دهد، تمايل شديد به همان رفتاري است که تقويت مثبت مي‌شود. به اعتقاد اسکينر (2005) حتي رفتار خودمهارگري هم تا حد زيادي محصول مهارهاي اجتماعي است:
    اگر رفتار خاصي همانند مصرف الکل تنبيه شود، زمينه تقويت‌ خودکار رفتاري که نوشيدن الکل را مهار مي‌کند، فراهم مي‌شود، به علت آنکه چنين رفتاري محرک آزارنده را از ارگانيزم دور مي‌کند. برخي از اين نتايج رفتار را نيروهاي طبيعت تأمين مي‌کنند. اما در غالب موارد، اين جامعه انساني است که تنظيم و ترتيب آنها را بر عهده دارد. اگر اين ادعا درست باشد، تعداد اندکي از مهارهاي اصلي براي فرد باقي مي‌ماند. ممکن است يک انسان، زمان بسيار زيادي را براي طراحي شيوه زندگي خود صرف کند. فعاليتي که يک خودتعيني سطح بالا تلقي مي‌شود، اما اين هم يک رفتار است و ما آن را از طريق متغيرهاي محيطي و پيشينه (تقويت) فرد توجيه مي‌کنيم. در‌واقع همين متغيرهاي محيطي هستند که مهار عمده رفتار را صورت مي‌دهند (همان، ص 240).
    به اعتقاد اسکينر، فرايند مهار رفتار افراد جامعه با تقويت رفتار خوب و تنبيه رفتار بد صورت مي‌گيرد. وقتي فرد مرتکب رفتار زشتي مي‌شود، از سوي جامعه با مجازات و واکنشي روبه‌رو مي‌شود که به ايجاد تحريک آزارنده در او منجر مي‌شود (اسكينر، 2005، ص 325). اگر اين رفتار تکرار شده و جامعه آن را تنبيه کند، فرد نسبت به این تحریک ناگوار شرطی می‌شود. این شرطی‌شدن، با يک پدیده‌ هيجاني همراه است که گاهی آن را احساس گناه يا شرم می‌نامیم، اما ماهیت آن را باید در همان تحریک آزارنده بیرونی ناشي از واکنش جامعه جست‌وجو کرد. ازآنجاکه اين شرايط به‌طور مستقيم يا غيرمستقيم آزاردهنده است، فرد به دنبال تغيير آن حرکت مي‌کند. بدین‌ترتیب، موقعیتی پیش می‌آید که رفتار جانشین مورد تقویت قرار می‌گیرد و احتمال بروز رفتاری را که تنبیه فرد را به دنبال دارد، کاهش مي‌دهد. اسکينر خودمهارگري را نمونة گويايي از اين رفتار معرفي کرده، می‌نویسد: «بهترین مثال براي رفتاری که زیر کنترل گروه قرار می‌گیرد، مهار خود است. گروه، همچنین اعمال مربوط به مهار خود را به‌طور مستقیم تقویت می‌کند» (همان، ص 325). هنگامی‌که فرد رفتار خود را مهار می‌کند، این کار را با دستکاری کردن همان متغیرهایی انجام شود که برای مهار رفتار افراد دیگر، در سطح گروه يا جامعه به کار مي‌برد. پس مهار خود تا حدود زیادی نتیجة مهار اجتماعی است.
    اسکینر به روش‌های متعددی اشاره می‌کنند که با استفاده از آنها می‌توان به مهار خود اقدام نمود؛ شيوه‌هايي که برخی از آنها در کنترل اجتماعی نیز به کار می‌روند (همان، ص 231-240). برای نمونه، محدودیت جسمانی به کنترل اجتماعی محدود نمی‌شود، بلکه می‌توان از آن برای مهار خود نیز استفاده نمود. ما انسان‌ها بسياري از رفتارهاي خود را از طريق ايجاد محدوديت‌هاي جسماني، مهار مي‌کنيم. بستن درب خانه‌ها و قفل‌کردن درب مغازه‌ها، نمونه‌هايي از محدودکردن فضاي فيزيکي است. بستن زانو با زانوبند، يا گچ‌بستن دست آسيب‌ديده، مصاديقي از محدودکردن اعضاي بدن در هنگام حرکت است. افراد هم با شيوه‌هاي مشابه رفتار خود را مهار مي‌کنند. براي نمونه، او ممکن است در يک جلسه رسمي با قراردادن دست‌ها در جلوي دهان، حالت خنده صورت را پنهان کند. در تبيين اين رفتارها مي‌توان به شرايط تقويتي خاصي اشاره کرد که پس از محدوديت جسماني براي فرد حاصل مي‌شود. فرد ممکن است با برقراري اين محدوديت، از پيامدهاي منفي رفتار خنده از قبيل سرزنش ديگران اجتناب ورزد؛ پيامدهايي که شرايط اجتماعي آن را به وجود آورده است. اگر اقتضائات محيط اجتماعي نباشد، فرد نمي‌تواند از بروز رفتار خاص جلوگيري کند، اما توجه به پيامدهاي اجتماعي آن سبب مي‌شود که او بتواند وابستگی‌های محیطی را گونه‌ای ترتیب دهد که رفتارش را محدود کند.
    شيوه ديگري كه براي مهار رفتار با شرايط تحريکي ارتباط بيشتري دارد، تغییر دادن محرک نام دارد. در اين شيوه، به لحاظ موقعيت محرک‌ها، شرايطي به وجود مي‌‌آيد که پاسخ را ايجاد کرده يا موقعيتي براي بروز آن فراهم مي‌سازد. يک نمونه مهار رفتار با اين روش در جايي که خودمهارگري مطرح نيست، مصرف دارويي است که در بيمار حالت تهوع ايجاد مي‌کند. در اين مثال، سازنده آن دارو ممکن است محتواي دارو را در محفظه يک کپسول قرار دهد تا از بروز اين عارضه جلوگيري کند. بدين‌ترتيب، او محرکي را که پاسخ آزارنده را فرامي‌خواند، از ميان برداشته است. هر فردي مي‌تواند با استفاده از شيوه مشابهي، بازتاب‌هاي محرک‌ها در خود را مهار کند. فردي که با ديدن منظره‌اي احساس ناخوشايندي مي‌کند، ممکن است براي پرهيز از مشاهده محرک آزارنده، درب را بسته يا پرده را بکشد، و يا چشم‌ها را بسته يا دست‌ها را روي چشم‌ها قرار دهد. چنين شيوه‌اي، به‌ويژه زماني که براي پرهيز از پيامدهاي آزارنده‌اي که از سوي جامعه تدارک ديده شده است، مورد استفاده واقع شود، «اجتناب از وسوسه» هم ناميده مي‌شود.
    فرد، همچنين، ممکن است با استفاده از شيوة تغيير محرک‌ها، احتمال وقوع رفتار مطلوب را افزایش دهد. فرد ورزشكار بخشي از اوقات خود را در محيط‌هاي ورزشي سپري مي‌کند. کسي که مايل است ساعات مطالعه خود را افزايش دهد، ممکن است محرک‌هاي مزاحم را از اتاق مطالعه دور سازد.
    يکي ديگر از فنون خودمهارگري اين است که فرد نيروي خود را به‌طور جدي و فعالانه به انجام کار ديگري، غير از کاري که منجر به تنبيه مي‌شود، معطوف کند. فن انجام دادن کاری دیگر، صرفاً برای کنترل خود به کار می‌رود و نمی‌توان آنها را در مورد کنترل اجتماعی به کار برد. در این حالت، فرد برای خودداری از رفتار نامطلوب، کار دیگری انجام می‌دهد. این روش بر پايه اصل غلبه استوار است. به همين دليل، تنها زمانی مؤثر واقع می‌شود که رفتار جایگزین از رفتار ناخواسته نیرومندتر باشد.
    این برداشت از مهار خود بر مبنای نتایج مطلوب يا نامطلوب رفتارها استوار است؛ فرد همان‌گونه که دیگران را مهار می‌کند، خود را هم مهار می‌کند. اسکينر در مورد اين پرسش که «شخص در رفتار کردن به نفع ديگران چه احساسي دارد؟»، به تقويت‌ها و وابستگي‌هاي مربوط به آنها استناد مي‌کند و احساسات را محصولات جانبي آنها معرفي مي‌کند:
    ما نبايد رفتار به نفع ديگران را به عشق به آنها نسبت دهيم. شخص به علت داشتن احساس تعلق خاطر به ديگران به نفع آنان کار نمي‌کند و به دليل احساس بيگانگي با آنان از کار به نفع آنها اجتناب نمي‌ورزد. رفتار او مبتني بر مهاري است که محيط اجتماعي آن را به کار گرفته است (اسكينر، 1971، ص 110).
    به همین دليل، این فرایند را نباید به اموری همچون احساس مسئولیت و قدرت اراده نسبت داد، بلکه باید آن را به متغیرهای محیطی و نیز سابقة رفتارهای تقویت‌شدة فرد مربوط کرد. چنين برداشتي از خودمهارگري با تلقي سنتي از آنكه آن را نمونه بارز عمل شخص معرفي مي‌کند، ناسازگار است. براساس ديدگاه سنتي، خودمهارگري نمونه بارز عمل شخص مي‌باشد. به همين دليل، فرض وجود يک عامل دروني و تعيين‌کننده نظير اراده آزاد فرد، ضروري است. به اعتقاد اسکينر، چنين برداشتي نه از نظر علمي قابل ‌دفاع است و نه طرح و نقشه تربيتي در موقعيت‌هاي عملي تربيتي ارائه مي‌کند (اسكينر، 2005، ص 241).
    با روشن شدن نقش تقویت، به‌ویژه شکل اجتماعی آن، می‌توان رفتار اخلاقی و پایه‌های آن را در دیدگاه اسکینر شناخت. آنچه که اساس رفتار اخلاقی را تشکیل می‌دهد، تقویت و پیشینة تقویتی، به‌ویژه بخش اجتماعی آن است؛ چیزی که می‌تواند راز درک رفتار اخلاقی تلقی شود. حاصل اينکه، تجربه‌هاي يادگيري از طريق تقويت، رفتار را تغيير داده و در نتيجه، رشد اخلاقي را ايجاد مي‌کنند.
    ابعاد رشد اخلاقي
    رشد اخلاقي به‌منزله يادگيري سازگاري با وابستگي‌هاي مهار اجتماعي: از اظهارات اسکينر بر‌مي‌آيد كه رفتار يک فرايند پيچيده‌اي است (همان، ص 15) که ميان شکل اخلاقي و انواع ديگر آن تفاوتي نبوده و همه از قواعد مشخصي پيروي مي‌کنند. وي زماني که از ارزش‌ها سخن مي‌گويد، از همان ضوابطي ياد مي‌کند که در مورد ساير رفتارها به کار مي‌روند (اسكينر، 1971، ص 101-125). ازآنجاکه اصلي‌ترين مؤلفه در تکوين و نگهداري رفتار، تقويت، به‌ويژه شکل اجتماعي آن است، مي‌توان گفت: رفتار اخلاقي در نگاه او به آن دسته از رفتارهايي اطلاق مي‌شود که بر حسب اقتضا يک نظام اجتماعي خاص با ارزش بوده و پذيرفته شده‌اند. رفتارهاي اخلاقي از طريق وابستگي‌هاي محيطي ايجاد و کنترل مي‌شوند. اين وابستگي‌ها مي‌توانند توسط جامعه، فرد ديگر، يا خود شخص ايجاد شده باشند، اما محيط و نه ارادة آزاد و فردي، سبب بروز و حفظ رفتار مزبور هستند. به اعتقاد اسکينر، نمي‌توان رفتارهاي غيراخلاقي نظير بزهکاري را با افزايش حس مسئوليت حل کرد، محيط زندگي ماست که مسئول چنين رفتاري است، محيط است که بايد تغيير داده شود، نه برخي از صفات فرد (همان، ص 76-77).
    از نگاه اسکينر، ارزش‌ها پيامدهايي براي رفتار هستند که مردم آنها را خوب مي‌دانند (همان، ص 103). خوب و بد بودن، تعبير ديگري از وجود و عدم تقويت‌کننده‌هايي است که مردم را به پيروي از قانون (اخلاقي) وادار مي‌کنند (همان، ص 117). رفتار بر حسب شيوه‌اي که معمولاً به وسيله ديگران تقويت مي‌شود، «خوب» يا «بد» ناميده مي‌شوند (همان، ص 110). درستي يا نادرستي رفتار، معمولاً با توجه به وابستگي‌هاي ديگر تعيين مي‌شود (همان، ص 110). به بيان ديگر، اينکه چه چيز خوب است و چه چيز بد است، از طريق وابستگي‌هاي حياتي تعيين مي‌شود که نوع انسان تحت آنها تکامل يافته است (همان، ص 104)، يا در وابستگي‌هاي اجتماعي که براي کنترل برقرار شده‌اند، يافت مي‌شوند (همان، ص 112). با اين تحليل، طبيعي است که اسکينر (همان، ص 104)، به اين نتيجه برسد که داوري ارزشي کردن عبارت است از: طبقه‌بندي کردن رفتارها بر حسب اثرهاي تقويتي آنها. بنابراين، محيط اجتماعي و وابستگي‌هاي کنترل هم اخلاقي بودن و اخلاقي نبودن يک ارزش رفتاري مشخص را تعين مي‌بخشد و هم سازوکار ياددادن ارزش‌هاي اخلاقي را پيش‌بيني مي‌کند.
    اگر اخلاقي بودن يا نبودن يک رفتار، يا ارزش خاص را محيط اجتماعي و وابستگي‌هاي کنترل تعيين مي‌کند، فرايند رشد اخلاقي هم با تمرکز بر ارزش‌هاي تعريف‌شده، در محيط اجتماعي توصيف مي‌شود و از طريق فرايند تقويت، به‌عنوان عنصر اصلي يادگيري، آموخته مي‌شود. بنابراين، يک بُعد رشد اخلاقي، آن دسته از ارزش‌هاي رفتاري است که فرد نبايد آنها را نقض کند و بُعد ديگر آن، فرايند انتقال و اکتساب آنها مي‌باشد. هر دو جنبه را محيط اجتماعي بر عهده دارد. جامعه، ارزش‌هاي اخلاقي را مي‌سازد، براي آنها وابستگي‌هايي را ايجاد مي‌کند، رفتار سازگار و ناسازگار با آن را تقويت مي‌کند و ياددادن آنها به مردم را بر عهده مي‌گيرد. به همين دليل، از نظر اسکينر (همان، ص 112) داوري اخلاقي به شيوة تفکر، آداب و رسومي اشاره مي‌کند که به روش‌هاي معمول يک گروه مربوط مي‌شود. بنابراين، رشد اخلاقي براي اسکينر، چيزي بجز يادگيري ارزش‌هاي مربوط به رفتارهاي منطبق با هنجارهاي جامعة خاص نمي‌باشد. سازوکار ايجاد يا تغيير آن هم از طريق ابزارهايي است که عمدتاً جنبة اجتماعي دارند.
    قلمرو رشد اخلاقي: آنچه که در باب هستة اساسي رشد اخلاقي گفته شد، در مورد قلمرو آن هم تعيين‌کننده خواهد بود. اگر فرد با يادگرفتن اينکه در موقعيت‌هاي مختلف چگونه بر طبق ارزش‌هاي پذيرفته‌‌شده محيط اجتماعي رفتار کند، به رشد اخلاقي نائل مي‌شود، مي‌توان نتيجه گرفت که دامنه اين سنخ از رشد روان‌شناختي فرد هم ارزش‌هاي رفتاري خاصي است که جامعه يا گروه آنها را به رسميت شناخته است و به بيان دقيق‌تر، آنها را مورد تقويت قرار داده است. البته خود رفتار هم از پيشينه فرد، که ريشه در دوره تکامل دارد، و هم از محيط کنوني تأثير مي‌پذيرد. بايد توجه کرد که عامل اول همان تجربه‌هاي انباشته فرد در گذشته است که حاصل برخورد او با شرايط و محيط اجتماعي بوده است.
    يکي از نتايج اين ديدگاه در مورد اخلاق، اين است که صفات، فضایل و منش‌های اخلاقي، همانند ساير صفات انساني، در عامل اخلاقي مورد انکار قرار مي‌گيرد؛ چیزی که شاید بتوان آن را حالت اصلی حیات اخلاقی به‌شمار آورد و سبب می‌شود در موقعیت‌های اخلاقی درست عمل کنیم. اسکينر مي‌نويسد: «شخص به خاطر آنکه يک فرد با ايمان است از دين حمايت نمي‌کند، بلکه به علت وابستگي‌هايي که سازمان ديني ترتيب داده است، از دين جانبداري مي‌کند» (اسكينر، 1971، ص 116). هر‌چند داوری او در اینجا در مورد یک مقوله کلی است که شامل رفتار اخلاقی هم می‌شود، اما او بالاترین رفتار اخلاقی، که متضمن رهایی از خودخواهی است؛ یعنی نوع‌دوستی یا ازخودگذشتگی را با استناد به وابستگی‌های تقویت و مهار رفتار توجیه می‌کند: «چيزي که بتوان به آن اعتقاد داشت و خود را وقف آن کرد، در ميان وابستگي‌هايي يافت مي‌شوند که براي دعوت مردم به انجام رفتار به نفع ديگران در نظر گرفته شده‌اند» (همان، ص 117). معنای این سخن اين است که مردم به دليل اينکه آدم‌هاي خوبي هستند، ديگران را بر خود مقدم نمي‌کنند، بلکه به دليل تقويت‌هايي که از محيط دريافت مي‌کنند، به نفع ديگران رفتار مي‌کنند. 
    اسکینر در جایی هم که فرد دچار کاستی‌هایی در زمینه رفتار اخلاقی است، همان توصیفی را ارائه می‌کند که در مورد رفتارهای خوب و جامعه‌پسند ارائه می‌کند:
    زماني‌که فرد از يک وضعيت دروني* به نام بي‌ارزشي رنج مي‌برد، ممکن است فکر کنيم با تغيير دادن آن حالت (مثلاً با زنده کردن نيروي اخلاقي يا نيرومند ساختن تعهد معنوي) مي‌توانيم مشکل را برطرف کنيم. اما در‌واقع آنچه که بايد تغيير کند، وابستگي‌ها هستند (همان، ص 117-118).
    تبيين رشد اخلاقي از طريق رفتار: نتيجه ديگر ديدگاه يادشده اين است که نگاه تک‌مؤلفه‌اي به فرايند رشد اخلاقي به ما ارائه مي‌کند و آن همان رفتار بيروني است که قابل‌مشاهده و اندازه‌گيري است. بنابراين، ساير اموري که ممکن است از نگاه نظريه‌پردازان ديگر در زمرة مؤلفه‌هاي فرايند رشد اخلاقي باشند، اهميت چنداني نخواهند داشت. براي نمونه، اسکينر (1971) احساس و هيجاني را که ممکن است عامل محرک فاعل اخلاقي در انجام رفتار باشد، تقريباً ناديده گرفته و آن را امري فرعي معرفي مي‌کند:
    اينکه شخص در هنگام رفتار کردن به نفع ديگران چه احساسي دارد، به تقويت‌کننده‌هاي مورد استفاده مربوط مي‌شود. احساس‌ها محصولات فرعي وابستگي‌ها هستند. شخص به علت احساس علاقه به ديگران، به نفع آنان رفتار نمي‌کند، يا به دليل احساس بيگانگي با آنان، از اين کار اجتناب نمي‌ورزد، رفتار او از کنترلي که محيط اجتماعي بر او روا داشته است، ناشي مي‌شود (همان، ص 110).
    اين نتيجه به همان جنبه رفتاري رشد اخلاقي اشاره دارد که هترينگتون و پرکي در هنگام دسته‌بندي نظريه‌هاي رشد اخلاقي به آن اذعان کرده‌اند. اين امر دغدغه‌خاطر برخي پژوهشگران اين حوزه، که عمدتاً از پيروان رويکرد يادگيري هستند، مي‌باشد (هترينگتون و پرکي، 1983، ص 666). مجموعه‌اي از گزاره‌هاي مرتبط با معرفت‌شناسي و انسان‌شناسي در نظام اعتقادي اسکينر، او را به اين نتيجه رهنمون كرده است که در پژوهش بر موضوع اخلاق، بر اين پرسش تأکيد کند که افراد در موقعيت‌هاي اخلاقي چگونه رفتار مي‌کنند و چه عوامل بيروني آنها را به رفتار خاص مي‌کشاند. به بيان ديگر، در اين ديدگاه، نيازي به اين ديده نشده است که لايه‌هاي زيرساز رفتار يا و به تعبير بهتر، مؤلفه‌هاي ديگري که براساس دیدگاه‌ جامع‌تر در کنار هم رفتار اخلاقي را رقم مي‌زنند، فرض شوند (باقري، 1387، ص 86).
    اين نظريه، همچنين به فعاليت شناختي فرد اهميت نمي‌دهد و سازمان‌يافتگي دروني ارزش‌هاي اخلاقي کسب‌‌شده را ناشي از سازمان‌يافتگي بيروني آنها مي‌داند. اسکينر (1971)، فرايندها و تغييرات شناختي فرد را، همانند دو مؤلفه ديگر، تعبير ديگري از عوامل و شرايط محيطي مي‌داند که در وابستگي‌هاي آن تجلي مي‌يابند. «هيچ‌کس مستقيماً انديشه و ذهن کسي را تغيير نمي‌دهد. با تغييردادن وابستگي‌هاي محيط، تغييراتي ايجاد مي‌شود که گفته مي‌شود حاکي از تغييرات ذهن است» (همان،‌ ص 92).
    چنين برداشتي از اخلاق، در تقابل با اين ديدگاه است که رشد اخلاقي انسان را متضمن رشد انديشه فرد در مورد درست و نادرست مي‌داند. بر اساس اين ديدگاه، مفهوم‌سازي افراد از درست و نادرست، براساس درک و فهم آنان از مقولات اخلاقي از قبيل عدالت، انصاف و خوشبختي مردم رقم مي‌خورد و دگرگونی‌های مراحل رشدی، کیفیت تغييرات رشدي آنها در حوزه اخلاق را شکل مي‌دهد. معناي سخن اين است که اخلاق در درجه اول، از انديشه و افکار عامل اخلاقي ناشي مي‌شود. از‌این‌رو، چنین نظریه‌پردازانی در بررسی رشد اخلاقی به‌طور عمده بر داوری اخلاقی تکیه می‌کنند و استدلال در مورد مفاهيم اخلاقي را به‌عنوان تابعي از تغييرات رشدي نظام‌داري مي‌دانند که به ايجاد ساخت‌هاي شناختي در مورد اخلاق منتهي شده و با عنوان مراحل توصيف مي‌شوند (لاپسلي، 2006، ص 39). در مقابل، اسکینر به پيروي از سنت تجربه‌گرايي مبني بر اينکه افراد تصورات خود از واقعيات را در نتيجه تأثيرات محيطي کسب کرده و از بافت خارج، الگو مي‌گيرند، باورها، ادراک‌ها، قصدها و عقايد را اموري نمی‌داند که با ايجاد تغيير در ذهن، تغيير پيدا کنند، يا خود آنها در عمل اخلاقي نقشي داشته باشند. او مي‌نويسد:
    در مورد (باورها، ادراک‌ها و عقايد) آنچه که تغيير مي‌کند، احتمال عمل است. انواع چيزهايي که به‌عنوان باور يا اطمينان درک مي‌شوند، حالت‌هاي ذهني نيستند. آنها در بهترين حالت، محصولات فرعي رفتار هستند که با رويدادهاي پيش از رفتار ارتباط دارند. وقتي با تقويت رفتار احتمال يک عمل را افزايش مي‌دهيم، باور را مي‌سازيم. ما با تغيير دادن وابستگي‌ها، شيوة نگاه فرد به شيء و آنچه که مي‌بيند، را تغيير مي‌دهيم؛ ما چيزي را که ادراک ناميده مي‌شود، تغيير نمي‌دهيم. ما با انجام تقويت تفکيکي اعمال گوناگون، توان نسبي پاسخ‌ها را تغيير مي‌دهيم. ما قصد يا هدف را براي شخص به ارمغان نمي‌آوريم، (بلکه) شيوة خاصي از رفتار را تقويت مي‌کنيم. ما رفتار شخص را نسبت به چيزي تغيير مي‌دهيم، نه نگرش نسبت به آن. ما رفتار کلامي را نمونه‌گيري کرده و آن را تغيير مي‌دهيم، نه عقايد را (اسكينر، 1971، ص 94-95).
    بر اين اساس، افراد از کودکي با تمهيداتي که مراجع قدرت در جامعه فراهم مي‌سازند، نسبت به مسائل اخلاقي، اجتماعي مي‌شوند. احساس تعهد اخلاقي کودکان، حاصل تقويت‌هاي مثبت و فشار الزام‌هاي محيط خانوادگي و جامعه مي‌باشد كه اگر به خوبي طراحي و اجرا شود، به جامعه‌پذيري اخلاقي آنها منتهي مي‌شود.
    بررسي انتقادي
    1. داوري در مورد ديدگاه اسکينر نسبت به اخلاق، بدون توجه به جنبه‌هاي معرفت‌شناختي و راهبرد او براي سامان‌دهي و قانون‌مند کردن پژوهش‌هاي روان‌شناختي، کار آساني نيست. رويکرد رفتارگرا، از يک‌سو، به دليل موضع واکنشي در برابر روان‌شناسي ذهن‌گرا، يک انگيزه روش‌شناختي را دنبال کرده و سعي مي‌کرد از انديشه نيروهاي ذهني و روش درون‌نگري پرهيز کرده و روان‌شناسي را به يک دانش کاملاً عيني و تجربي علوم طبيعي تبديل کند. به نظر اسکينر، مشکل بزرگ اين است که دنياي ذهن، تمام توجه را به خود جلب کرده، و رفتار به صورت موضوعي مستقل ديده نمي‌شود (همان، ص 17). از سوي ديگر، به علت سيطره و جاذبه معرفت‌شناسي اثبات‌گرا به انديشه پديده‌گرايي، که مدعي بود تنها پديده‌ها يا ظواهر وجود دارند، تن داد (بونژه و آرديلا، 1987، ص 116).
    اسکينر براي هماهنگي با وضعيت جديد، به راهبرد جعبه سياه پناه مي‌برد. بر طبق اين راهبرد، نظام ارگانيزم به‌منزله يک جعبه خالي تلقي مي‌شود که صرف‌نظر از ميزان پيچيدگي آن، داراي درون‌داد و برون‌داد است. اشيا همان‌گونه هستند که ظاهر آنها نشان مي‌دهد و تلاش براي کشف آنچه در درون آن و در ترکيب و ساختار آن مي‌گذرد، کاري بيهوده است (همان، ص 117). اما کار به اينجا ختم نمي‌شود و اسکينر بايد براي حالات دروني نفي‌شده، به تعيين جايگزين مناسبي اقدام کند که با مباني معرفت‌شناختي و چارچوب فلسفي نظام نوظهور هماهنگ باشد. او با وجود اذعان به اهميت کشف الگوي محرک- پاسخ پاولف، و نيز الگوي خبرپردازي، تصور مي‌کرد چنين الگوهايي هرگز قانع‌کننده نيستند؛ زيرا يک موجود دروني (براساس الگوي پاولف) يا يک پردازش‌گر دروني (بر مبناي پردازش خبر) لازم بود تا محرک را به پاسخ تبديل کرده، يا درون‌داد را به برون‌داد تبديل کند (اسکينر، 1971، ص 23). بنابراين، دو ديدگاه جانشين هم گرفتار همان مشکلي شده‌اند که ذهن‌گرايي در آن فرو رفته بود. اسکينر براي حل مسئله ارتباط فرايندهاي دروني با رفتار به محيط‌گرايي دل بست؛ ديدگاهي که در برابر نهادگرايي است که انسان را حاصل شکوفايي برنامه‌هاي ژنتيک خود مي‌داند.
    محيط‌گرايي اسکينر به‌طور خاص، در انديشه تقويت تجلي پيدا کرد. در اين الگو، جايي براي استناد به غرايز يا هوش يا هر انديشه ذاتي وجود ندارد، بلکه هر آنچه که رفتار فرد را شکل مي‌دهد، از طريق ارائه تقويت‌هايي است که از محيط دريافت مي‌شود. با وجود اينکه اسکينر از استعمال برخي واژه‌ها، به دليل بار معنايي ناسازگار با اصول ديدگاه او، اجتناب مي‌ورزد، اما از اظهارات او به خوبي به دست مي‌آيد که آموزه تقويت در نظام رفتاري او، تعبير ديگري از لذت‌گروي است: «چيزهاي خوب اموري هستند که به‌طور مثبت تقويت‌کننده هستند. چشيدن غذايي که مزه آن خوب است، ما را تقويت مي‌کند و لمس‌کردن چيزي که احساس خوبي به ما مي‌دهد، ما را تقويت مي‌کند» (همان، ص 103).
    آنچه که ما از اين گفته‌هاي اسکينر مي‌فهميم، همان واقعيت مورد اذعان گروسيک است که مفهوم «تقويت» در نظريه اسکينر را به آساني مي‌توان چيزي معادل مفهوم اصل لذت در نظريه روان‌تحليل‌گري فرويد دانست (گروسيک، 1992).
    شواهد تجربي و منابع ديني با اين موضع مبنايي اسکينر، که انسان را يک ارگانيزم خالي تصوير مي‌کند و رفتار او را تنها محصول تأثير تقويت‌هاي بيروني مي‌داند، مخالف است. برخي آزمايش‌هاي کلاسيک لشلي، حاکي از اين است که کارآيي يک محرک به شدت به ساختار- اموري از قبيل آمادگي دروني‌داشتن، نگرش، مهيابودن براي دريافت محرک- ارگانيزم وابسته است (بونژه و آرديلا، 1987، ص 123). همچنين پژوهش‌ها، نشان مي‌دهند که افراد ممکن است محرک يکساني را ببينند، اما هر کدام با توجه به آخرين شرايط و بافت فعلي خود، آن را به‌طور متفاوت درک کنند. يک نفر که o را مي‌بيند، آن را حرف o الفباي زبان انگليسي بداند و ديگري آن را صفر بخواند.
    افزون بر اين، تأثير نامحدود محرک‌هاي خارج از فرد در حوزه رشد اخلاقي، آن هم براي کودک، به شدت مورد ترديد است. براي نمونه، به يک خط پژوهشي در زمينه مطالعات تجربي اخلاق اشاره مي‌کنيم که به بررسي تأثير شيوه‌هاي نظم‌دهي والدين در رشد رفتارهاي اخلاقي مطلوب کودکان مربوط مي‌شود. پژوهش‌هاي متعددي نشان ‌داده‌اند که شيوه‌هاي انضباطي مبتني بر اِعمال زور، تنبيه و ترس از مجازات، پيروي موقت و موقعيتي کودک از ارزش‌هاي اخلاقي والدين را موجب مي‌شود. اما در بلندمدت اسباب ناکامي و سرکشي آنان را فراهم مي‌کند (گروسيک، 2006، ص 284). در مقابل، استفاده از شيوه‌هاي مبتني بر رهنمود دادن، استدلال ‌کردن، توجيه و آگاه‌سازي کودک نسبت به نتايج رفتار، براي حصول رشد اخلاقي او سودمندتر بوده، به پرورش ارزش‌هاي دروني‌شده کمک بيشتري مي‌کند. با وجود اين، پژوهش‌هاي بعدي، نشان دادند کودکان، نه‌تنها در انتخاب شيوه نظم‌دهي والدين، بلکه در ايجاد ارزش‌هاي اخلاقي، که از طريق رويدادهاي انضباطي اکتساب مي‌کنند، نيز تأثيرگذار هستند (همان، ص 285). يافته‌هاي تحقيقات ديگر، حاکي از اين است که نگرش‌هاي مادران و اعمال انضباطي آنان از واکنش کودکان در برابر رفتار آنها متأثر بوده و تغيير مي‌کند. افزون بر اين، برخي ديگر از پژوهش‌ها، نشان دادند که ارزش‌ها و قواعدي را که کودکان از روش‌هاي انضباطي والدين اکتساب مي‌کنند، به‌طور معناداري تحت تأثير شيوه ارزيابي و تفسير کودکان از کيفيت انتقال ارزش‌ها و معيارها از سوي والدين قرار دارد (همان). يافته‌هاي يادشده همگي در اين نکته اشتراک دارند که نمي‌توان معتقد شد، نيروهاي بيرون از فرد به‌طور مطلق و نامحدود، عمل مي‌کنند.
    در منابع اسلامي شواهدي وجود دارد که با مبناي رشد اخلاقي، به صورت سازگاري با وابستگي‌هاي تقويتي محيط، هماهنگ نيست. براي نمونه، قرآن مجيد در آيات 13 تا 26 سوره «کهف»، به يک رويداد تاريخي و عبرت‌آموز مي‌پردازد که حکايت از اين دارد که گروه اندکي از مردم جوان با انديشه‌ها و رسوم جاري و مسلط بر جامعه زمان خود همراه نشده، بالاتر اينکه به مخالفت با آن برخاستند. آن‌گونه که گفته شده است، اين حادثه مربوط به زمان يک فرمانرواي قدرتمند به نام دکيوس، که معرب آن دقيانوس است، مي‌باشد که همه شرايط را براي اهل ايمان دشوار و غيرقابل ‌تحمل کرده و براي اهل کفر و شرک آماده نموده بود (مکارم شيرازي، 1353، ص 329). نيروها و شرايط اجتماعي مؤثر به‌گونه‌اي بر رويدادهاي کلي و جزيي جامعه و فرد مسلط بودند که انديشه مخالفت با آن هم دشوار بوده است. به همين دليل، وقتي افراد انگشت‌شماري به سستي انديشه‌هاي رايج پي مي‌برند، آشکار نمودن آن را کاري بزرگ و پرمخاطره مي‌پنداشتند، به‌گونه‌اي‌که قران كريم اظهار عقيده آنان را نوعي به پاخاستن و اقدام غيرمتعارف معرفي مي‌کند: «اذْ قامُوا، زماني که آن چند نفر به پا خاستند» (کهف: 13). شاهد ديگر اينکه مقابله با اين اوضاع، آنچنان اضطراب‌آور بوده است که مقاومت اين افراد، تنها با ياري ويژه خداوند امکان‌پذير بوده، لذا قرآن از آن با ربط بر دل‌ها ياد کرده است: «و رَبطْنا عَلى‏ قُلُوبِهِم» (كهف: 14)؛‌ و ما دل‌هايشان را محکم کرديم.‏ شاهد سوم اينکه آنان در اولين اظهار عقيده با چنان فشاري از سوي مردم روبه‌رو شدند که راهي به غير از کناره‌گيري از جامعه و پناه‌بردن به بيابان و سکونت در غار و انتخاب شيوه زندگي ابتدايي سراغ نداشتند: «وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّااللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ» (كهف: 16)؛ چون از ايشان و آنچه كه به غير خدا مى‏پرستيدند كناره‏گيرى نموديد، به غار پناهنده شويد.
    نكته‌اي که شرايط محيطي را بيشتر آشکار مي‌کند، اينکه از روايات به دست مي‌آيد اين چند نفر، از نزديکان پادشاه حاکم بوده‌اند و حاکم در امور خود با آنان مشورت مى‏كرده است (طباطبائي، 1417ق، ج 13، ص 253). معناي اين سخن اين است که آنان از زندگي راحت و اموال زياد برخوردار بوده و همه گونه نعمت‌ها را در اختيار داشته‌اند. با وجود اين، با شرايط موجود مخالفت کرده و آن زندگي بي‌دردسر را رها کرده و به زندگي انسان‌هاي اوليه رو آورده‌اند.
    هدف از بيان اين شاهد قرآني، اين است که با ديدگاه اسکينر در باب رشد اخلاقي و مبناي روان‌شناختي، از دو جهت نمي‌توان همراهي نمود. اول، اينکه، رفتارگرايي اسکينر با انتخاب موضع محيط‌گرايي امکان هر‌گونه انتخاب موضع فرد، در برابر سازوکارهاي قدرتمند محيط را نفي مي‌کند. لازمة اين مبناي کلي، اين است که از نظر او، تنظيم وابستگي‌هاي تقويت و مهار بر پايه اصل لذت، مبناي اصلي رشد ارزش‌ها، اعم از اخلاقي و غير آن، باشد. به همين دليل، اسکينر رفتاري را که به‌طور متعارف در دفاع از اعتقاد خاصي باشد، به جنبه‌هاي دروني او نسبت نمي‌دهد. به اعتراف اسکينر، شخص به دليل اينکه اهل‌ ايمان است، از دين حمايت نمي‌کند، بلکه به دليل وابستگي‌هايي که سازمان ديني ترتيب داده است، اين کار را مي‌کند (اسكينر، 1971، ص 116). معناي اين سخن اين است که هيچ‌گاه خود ايمان ديني، منشأ تلاش و فداکاري شخص متدين نيست، بلکه رمز جانب‌داري او از دين را بايد در نظام تقويت ارائه‌شده از سوي سازمان ديني جست‌وجو کرد.
    در مقابل اين سخن اسکینر، از آيات مرتبط با رويداد بالا فهميده مي‌شود که همه آنچه منشأ حرکت آن گروه‌ اندک بوده است، دو واقعيت مرتبط به هم مي‌باشد: اول، اعتقاد راسخي که به مبدأ جهان داشتند: «إِنَّهُمْ فِتْيَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ» (كهف: 13)؛ به درستي که آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند. اين تعبير نشان مي‌دهد چيزي که اين جوانمردان را به دفاع از آيين حق ترغيب کرد، ايمان دروني آنان بود، نه تقويت‌هايي که در جامعه ترتيب داده شده بود. واقعيت دوم، درک درستي است که آنان از بطلان عقيده مردم جامعه خود داشتند: «فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَهً لَوْلا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى‏ عَلَى اللَّهِ كَذِباً» (كهف: 14) (آنان گفتند: پروردگار ما همان پروردگار آسمان‌ها و زمين است، ما به غير او معبود ديگرى را نمى‏خوانيم، چرا‌كه اگر بخوانيم در اين هنگام از راه حق تجاوز كرده‏ايم. ببين كه مردم ما چگونه غير خدا خدايانى گرفته‏اند، اينها اگر دليل قاطعى بر ربوبيت ايشان نياورند، ستم‌كارترين مردمند، زيرا ستمكارتر از كسى كه بر خدا افتراء و دروغ ببندد، كيست؟)؛ یعنی هم نتیجه تأمل در آفرینش آسمان و زمین و هم سستی و نیز فقدان دلیل معتبر از سوی آن قوم منحرف، آنان را به اعتقاد حق نائل کرده بود.
    واقعيت اول، يعني اعتقاد راسخ، نشان مي‌دهد که از نگاه قرآن، افراد دريافت‌کنندة محرک‌هاي محض از محيط نيستند، بلکه آنچه را از محيط دريافت مي‌کنند، به صورت فعال مورد بازنگري و تحليل قرار داده، آن‌گونه که ادراک مي‌کنند، مي‌پذيرند يا رد مي‌کنند. واقعیت دوم هم حاکی از این است که تأمل در آفرینش آسمان و زمین و نیز فقدان دلیل معتبر از سوی آن قوم منحرف، این گروه را به اعتقاد حق نائل کرده بود و هر دو نکته، به حاصل فرایندهای شناختی مربوط می‌شوند، نه وابستگی‌های تقویت. از سوي ديگر، اگر ارزش‌هاي پذيرفته‌‌شدة انسان، محصول وابستگي‌هاي تقويتي و کنترلي جامعه باشد، نتيجه آن نبايد چيزي باشد که در اين حادثه مي‌بينيم. در مورد اين رويداد، مي‌توان گفت: بخشي از وابستگي‌هاي محيطي آن گروه را تقويت‌هاي مثبتي تشکيل مي‌دهد که از گروه حاکم به وفور دريافت مي‌شود. نمونه آن، تقويت‌هايي است که قران به روشني از گروه ساحر دربار فرعون نقل مي‌کند: «وَ جاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبينَ» (اعراف: 113) (ساحران نزد فرعون آمدند و گفتند: آيا اگر ما پيروز گرديم، اجر و پاداش مهمى خواهيم داشت؟)؛ البته همان‌گونه که علّامه طباطبائي مطرح مي‌کند، ساحران در اين عبارت، تقاضاى اجرت نكرده‌اند، بلکه به منظور تأكيد، آن را به صورت خبر ابراز کردند (طباطبائي، 1417ق، ج 8، ص 215). جالب اينکه فرعون در ادامه کار تنظيمات تقويتي را توسعه مي‌دهد و تقويت مثبت قوي‌تري را ارائه مي‌کند: «قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِين‏» (اعراف: 114)؛ چنين است، و به درستي که در اين صورت شما از نزديکان من خواهيد بود.
    بخش ديگري از سازوکار تقويتي محيطي را تقويت‌هاي منفي موجود و ريشه‌دار در محيط جامعه و حکومت تشکيل مي‌داد؛ يعني همان تهديدهايي که اين گروه به دليل اجتناب از آنها، زندگي خانوادگي و حضور در اجتماع را رها کرده و به غار پناه بردند. افزون بر اين، شاهد ديگر براي وجود اين تقويت‌کننده‌هاي منفي، بيان يکي از همين گروه رستگاران است که مي‌گويد: «إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِم» (كهف: 20)؛ اگر آنها از وضع شما آگاه شوند سنگسارتان مى‏كنند، يا به آئين خويش شما را باز مى‏گردانند. به نظر مي‌رسد، هم لذت‌هاي حاصل از انواع امکانات مادي و زرق و برق آن، و هم يقين به کشته شدن به بدترين شکل ممکن، و هم فضاي آلوده موجود در جامعه، بخشي از وابستگي‌هاي تقويتي عمده را تشکيل مي‌دهند. در نتيجه، انتظار مي‌رود رفتارهاي سازگار با نظام تقويتي رايج، با احتمال بسيار بالايي از اين گروه، همانند ديگران، صادر شود. از سوي ديگر، هيچ شاهد مشخصي وجود ندارد که نظام تقويتي ديگري در مقابل وضع جاري نظام تقويت اجتماعي آن روز وجود داشته است که بتواند مبناي شيوه عمل اين گروه باشد. اگر مبناي رفتار را وابستگي‌هاي تقويتي وضع‌شده از سوي جامعه بدانيم، آن‌گونه که اسکينر مي‌پندارد، روشن است که وابستگي‌هاي موجود در جامعه آن روز، اين اقتضا را داشته است که گروه مزبور با هنجارهاي اجتماعي هماهنگ باشند (اسكينر، 1971، ص 77). در نتيجه، انتظار مي‌رود براي کسب تقويت‌هاي مثبت و پرهيز از پيامدهاي ناخوشايند، با وضع موجود مبارزه نکنند.
    2. جنبه ديگر موضوع، به نارسايي تفسير اخلاق از طريق سازگاري با هنجارهاي اجتماعي، مربوط مي‌شود. براساس نظريه اسکينر، هنجارهاي رايج در محيط اجتماعي، که رفتار بر طبق آنها از سوي جامعه تقويت مي‌شوند، ملاک اصلي فرايند رشد اخلاقي هستند. برک، بخصوص به اين مطلب اشاره مي‌کند که هنجارهاي معمول در جامعه، گاه با اصول اخلاقي و غايت‌هاي والاي اجتماعي، تعارض پيدا مي‌کند. در چنين موقعيت‌هايي، سرپيچي از هنجارها، کاري غيراخلاقي نمي‌باشد، بلکه ممکن است در مواردي شجاعانه و منطبق بر فضائل اخلاقي باشد (محسني، 1371). کار کساني که به بهاي از دست دادن جان خود، با نابرابري‌ها و بي‌عدالتي مبارزه مي‌کنند، نشان مي‌دهد که نمي‌توان اخلاق و رشد آن در افراد را با تمرکز بر هنجار اجتماعي، يکسان دانست.
    افزون بر اين، اگر‌چه اخلاق به تنظيم روابط اجتماعي افراد کمک مي‌کند، اما تمام قواعد اجتماعي را نمي‌توان اخلاقي دانست. در طول چند دهه اخير، پژوهش‌هاي زيادي به بررسي اين موضوع پرداخته‌اند که آيا کودکان سنين مختلف، در هنگام داوري و توجيه امور، ميان فعاليت‌هاي اخلاقي و عرفي تفکيک قائل هستند، يا خير. آن‌گونه که کيلن و ديگران اشاره مي‌کنند، نتايج بيش از صد پژوهش به‌طور قاطع تأييد مي‌کنند که کودکان از همان سال‌هاي اول عمر خود، اخلاق و عرف اجتماعي را از يکديگر جدا مي‌کنند (کيلن و اسمتانا، 2006، ص 122). از‌اين‌رو، تمايز ميان دانش اخلاقي کودکان و درک آنها از روابط اجتماعي، هسته اصلي رشد اخلاقي در برخي نظريه‌ها، از قبيل نظريه قلمرو اجتماعي- شناختي، شده و از همين نقطه، از ساير نظريه‌هاي ساختاري - تحولي جدا شده است.
    در منابع اسلامي هم به مواردي برمي‌خوريم که مخالفت با يک هنجار اجتماعي رايج، عمل اخلاقي مطلوبي تلقي شده است. خداوند متعال در قرآن، از جامعه خيره‌سري ياد مي‌کند که در رفتار جنسي خود دچار انحراف شده و به همجنس‌گرايي رو آورده بودند: «وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ أَإِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ» (عنكبوت: 28-29)؛ و لوط را فرستاديم هنگامى كه به قوم خود گفت: شما كار بسيار زشتى انجام مى‏دهيد كه هيچ‌‌يک از مردم جهان پيش از شما آن را انجام نداده است. آيا شما به سراغ مردان مى‏رويد، و راه تداوم نسل انسان را قطع مى‏كنيد، و در مجلس خود کار ناپسند انجام مى‏دهيد؟ با وجود اينکه از خطاب پيامبر خدا فهميده مي‌شود که ارتکاب اين عمل تقرباً عموميت داشته است، قرآن با تعبيراتي از قبيل فحشا و منکر، آن را يک عمل غيراخلاقي معرفي کرده است و بر طبق اِخبار قرآن مجيد، خداوند هم مرتکبين آن را دچار عذاب نموده است: «إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَة» (عنكبوت: 31)؛ ما اهل اين شهر را نابود خواهيم کرد. روشن است که عذاب خدا شامل حال قومي نمي‌شود که عمل آنها فسق به‌شمار نمي‌رود. از اينجا معلوم مي‌شود که از نگاه قرآن، يکي‌شمردن هنجار اجتماعي و قانون اخلاقي باطل است. به همين دليل، نمي‌توان رشد اخلاقي را با محوريت هنجار مورد پذيرش جامعه تعريف کرد.
    راز اينکه «چگونه ممکن است هنجار رايج در يک جامعه، با اصول اخلاق ناسازگار باشد؟»، اين است که توافق يک گروه يا جامعه بر پذيرش يک شيوه عمل مشترک، هميشه بر پايه رعايت مصالح واقعي، که به استکمال مستمر آنان منجر شود، واقع نمي‌شود. هم در گذشته و هم امروزه، چه بسيار جوامعي يافت شده است که ارزش‌ اجتماعي خاصي را تن داده‌اند، اما مصلحت واقعي و کمال اخلاقي را رها کرده‌اند. شاهد اين معنا، استدلال خداوند در مورد سرنوشت همين قوم است: «إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ» (عنكبوت: 31)؛ به درستي که اهل اين شهر مردم ظالمي بودند. همان‌گونه که علّامه طباطبائي اشاره مي‌کند، اين آيه علت استحقاق نابودي آنها، يعني ريشه‌دارشدن ظلم در آنها، را بيان مي‌کند (طباطبائي، 1417ق، ج 16ص 124). در اينجا مقتضاى ظاهر اين بود كه بفرمايد: «انهم كانوا ظالمين»، ولى به‌جاى ضمير، اسم ظاهر را به كار برده، اين اشاره است به اينكه ظلم اين قوم، ظلم مخصوصى بوده، كه آنان را مستوجب نابودي كرده است، نه مطلق ظلم كه آن روز مردم به آن مبتلا بودند.
    3. از آنچه گفته شد، موضع قرآن در بحث از گستره رشد اخلاقي هم روشن شد؛ به اين معنا که از نگاه قرآن، قلمرو رشد اخلاقي را نمي‌توان رفتارهاي آشکار مبتني بر هنجارهاي اجتماعي محض دانست. اينکه از نظر قرآن، يک رفتار جنسي نظير لواط، به‌رغم داشتن پذيرش اجتماعي در ميان يک جامعه، يک رفتار غيراخلاقي تلقي مي‌شود، به دليل اين نيست که هنجار اجتماعي از آن پيروي نمي‌کند، بلکه براساس ظاهر يا تصريح قرآن به علت آن است که از يک‌سو، به توليد و تکثير نسل انسان آسيب مهمي وارد مي‌کند و شايد به همين دليل، قرآن در تعليل استحقاق آنها براي عذاب آسماني، به ظالم بودن آن قوم به‌معناي جامعه‌اي که بر انجام کار باطل و ناصواب اصرار دارند، استناد مي‌کند. به بيان ديگر، رفتار اين قوم به اين دليل غيراخلاقي است که از مصلحت‌هاي واقعي مرتبط با حيات انساني پيروي نمي‌کند. از سوي ديگر، رفتار مزبور يک رفتار منکر و نافرماني اراده خالق انسان به‌شمار مي‌رود. بنابراين، يک فرض ديگر اين است که قلمرو رشد اخلاقي به حوزه‌اي فراتر از رفتار آشکار منطبق بر هنجار اجتماعي، گسترش يافته و اموري همچون مصالح واقعي مرتبط به کمال اخلاقي و نيز اراده تشريعي آفريننده فاعل اخلاقي، يعني انسان، را هم شامل شود.
    4. اسکينر با تأکيد افراطي بر رفتار به‌عنوان کليد اصلي مسائل رشد اخلاقي، از مؤلفه‌هاي ديگر رفتار اخلاقي، یعنی عاطفه اخلاقی و شناخت اخلاقی، غفلت کرده است (اسكينر، 1971، ص 29). نتيجة اين برداشت از عمل اخلاقي، اين است که هيچ مؤلفة ديگري، به غير از آنچه که ما پيکرة قابل‌مشاهدة رفتار مي‌ناميم، به رسميت شناخته نشود. همين اندازه که فرد در يک موقعيت خاص، که امکان رفتار غيراخلاقي براي او فراهم است، رفتار منطبق بر ارزش‌هاي اجتماعي را انجام دهد، براي اخلاقي بودن کار او کفايت مي‌کند. براي داوري در مورد رفتار اخلاقي، به چيزي بيش از رعايت چارچوب رفتار صحيح آن در شرايط گوناگون، نياز نيست. به نظر می‌رسد، توصیف رشد اخلاقی از طریق رفتار محض، به تصویر جامعی از این فرايند روان‌شناختی انسان منجر نمی‌شود. هيچ رفتاري، اعم از اخلاقي و غير آن، وجود ندارد هر قدر هم شناختي باشد، نمي‌تواند واجد مؤلفه عاطفي به‌عنوان محرک و انرژي‌دهنده نباشد. همچنين، نمي‌توان شاهد حالات عاطفي بود، بدون آنکه ادراک يا فهم، به‌عنوان ساخت شناختي آن حالات، در آن مشارکت نداشته باشد. رفتار، يکي است و دو جنبه شناختي و عاطفي در عين حال جدايي‌ناپذير و تحويل‌ناپذيرند (پياژه، بي‌تا، ص 39). به همين دليل، يک نظريه جامع در مورد رشد اخلاقي نمي‌تواند از ساير عناصر مؤثر در تکوين اين فرايند پيچيده غفلت کند. با وجود اينکه برخي خطوط عمده پژوهشی ديگر- از قبيل سنت شناختي‌تحولي، که دو کنش عمده و مکمل جذب تجارب به ساخت شناختی و نیز انطباق آن ساخت‌ها با اقتضائات محیط را مسئول تنظیم رفتار اخلاقي فرد مي‌داند، و نيز روان‌تحليل‌گرها، که رشد اخلاقی را از طريق عواطفي نظير احساس گناه، ترس و اضطراب و نیز دلبستگی‌های کودک به والدین توجیه می‌کنند- هم بر مؤلفه خاصي در رشد اخلاقي تأکيد مي‌ورزند، اما همين تمرکز از چند بُعدي بودن پديده اخلاق در انسان حکايت مي‌کند.
    در منابع اسلامی هم مؤلفه‌هاي بسياري براي رشد اخلاقی به رسميت شناخته شده است. در بررسی آیات قرآن معلوم می‌شود که در ایجاد این رویداد روان‌شناختی، پنج مؤلفة اساسی نقش دارند: معرفت، گرایش، اراده، عزم بر کار و تحقق عمل. به یک بیان روان‌شناختی، می‌توان گفت: رفتار آشکار یا رفتار درونی و ناپیدا، که براساس شناخت نسبت به جهات مختلف آن، گرایش به سوی آن و ارادة تحقق آن صورت بگیرد، عمل خواهد بود و نشان‌گر تحقق رشد اخلاقی خواهد بود. براي نمونه، در اينجا به دو مؤلفه عمل اخلاقي در قرآن اشاره مي‌کنيم.
    قرآن در هنگام سخن گفتن از اعمال آدمیان به‌گونه‌ای آن را توصیف می‌کند که مبنای عمل بیشتر آنان را حدس‌ها و گمان‌های بی‌اساس تشکیل می‌دهد: «إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُون‏» (انعام: 65)؛ آنان جز گمان و پندار را پيروى نمى‏كنند و جز به گزاف و تخمين سخن نمى‏گويند. گاهی عمل با علم توجیه می‌‌شود. در برخی آیات هم، هرگونه پیروی از غیرعلم مورد نهی واقع شده است: «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» (اسراء: 36)؛ و چيزى را كه بدان علم ندارى دنبال مكن. لازمه اين سخن اين است که عمل انساني مي‌تواند بر پايه علم صورت پذيرد. حاصل اينکه، از نظر قرآن، عمل با اوصاف و ویژگی‌هایی تبیین می‌شود که هر‌چند با یکدیگر تفاوت دارند، اما همة آنها جلوه‌های یک واقعیت هستند و آن هم عنصر شناخت؛ يعني تصویری که فرد نسبت به عمل و پیامدهای مطلوب و نامطلوب آن در ذهن دارد.
    در برخی موارد، قرآن برای اشاره به منشأ عمل آدمی، از مفاهیمی استفاده می‌کند که در نگاه اول، از نوع مفاهیم شناختی نیستند. براي نمونه، در یک آیه وقتی از عمل قوم بنی‌اسرائیل یاد می‌کند، این‌گونه از رفتار ناشایست آنها در مورد پیامبران یاد می‌کند: «أَفَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى‏ أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَريقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَريقاً تَقْتُلُونَ» (بقره: 89)؛ آيا چنين نيست كه هر زمان، پيامبرى چيزى بر‌خلاف هواى نفس شما آورد، در برابر او تكبر كرديد و از ايمان آوردن به او خوددارى نموديد، پس عده‏اى را تكذيب كرده، و جمعى را به قتل رسانديد؟». «هوی»، آن‌گونه که راغب در مفردات می‌گوید، گرایش نفس به شهوت‌ها و خواسته‌هایش است (راغب اصفهاني، 1412ق، ص 849). البته این گرایش، شامل هر دو نوع ميل مذموم و ممدوح می‌شود، اما در قرآن بيشتر در گرایش‌های مذموم به كار رفته است. بنابراین، آیه در مقام توجیه شیوة عمل مخاطب به مفهومی استناد می‌کند که گویا اگر چنین ویژگی در عمل آنها نبود، تبیين عمل آنها دشوار بود. چنین مفهومی، هر‌چه باشد، به‌طور مستقیم یک مقولة شناختی نیست، بلکه از سنخ دیگری است که در اصطلاح روان‌شناختی، از آن به «عاطفه» یا «هیجان» یاد می‌شود.
    رفتار اخلاقي، انگيزه و سازه‌هاي رابط
    اسکينر اعتقاد داشت که بشر در طول قريب به دو هزار و پانصد سال، توجه خود را به زندگي ذهني معطوف کرده است (اسكينر، 1971، ص 18). حال آنکه ما نيازي به اين نداريم که چگونگي شخصيت، نقشه‌ها، مقاصد، نيات يا ساير پيش‌نيازهاي انسان مستقل را کشف کنيم (همان، ص 20). زماني مي‌توان رفتار، اعم از اخلاقي و غير آن، را به درستي شناخت و تحليل کرد که از اسناد شخصيت و حالات آن، به فاعل اخلاقي پرهيز کنيم. همان‌گونه که دانش فيزيک با سلب ويژگي‌هايي همانند اراده، عاطفه، احساس و قصد از اشيا به پيشرفت‌هاي جهشي نائل شد، ما هم در تصوير صحيح رفتار بايد نيت، قصد، هدف و غايت را از رفتار انسان پاک کنيم (همان، ص31). به اعتقاد او، دليل ناکامي ما در تحليل درست رفتار اين است که به شرايط پيشايند و نيز پيامدهاي رفتار بي‌توجهي کرده و به جاي آن، به عاملي دروني، استناد مي‌کنيم (همان، ص 13). وقتي نتوان دليل شيوة عمل خاص فردي را فهميد، رفتار او را به شخصي که نمي‌توان ديد و رفتار او را نمي‌توان توجيه کرد، نسبت مي‌دهيم و در عين حال تمايلي به پرسيدن در مورد او نداريم (همان، ص 19). به نظر ايشان، بهترين راه جايگزين اين است که با شناسايي تقويت‌کننده‌ها و اصول و قوانين تقويت، به فهم بهتر رفتار و شکل‌دادن آن نائل شويم.
    به نظر مي‌رسد، نه مي‌توان نقش اهداف رفتار و جايگاه آن را در رفتار واقعي ناديده گرفت و نه عنصر تقويت مي‌تواند جانشين بي‌بديلي براي فهم بهتر همه رفتارها باشد و نه همه واقعيت‌هاي مربوط به رفتار را مي‌توان در شرايط پيشايند و رويدادهاي پيامد قابل‌مشاهده جست‌وجو کرد. ديدگاه اسکينر در باب انکار متغيرهاي رابط و سازه‌هاي ناپيداي رفتار، حتي در ميان خود رفتارگرايان هم مقبول عام نيافت. شاهد آن هم، آموزه رفتار هدفمند در نظريه ادوارد چيس تولمن است. از نگاه تولمن، تداوم رفتار جست‌وجوگرانه نشان مي‌دهد که فاعل آن متوجه هدف است، يا هدفمند است (السون و هرگنهان، 2009، ص 372). تولمن تأکيد مي‌کرد که همه انواع رفتار هدف دارند؛ هر رفتاري به وسيله شناخت‌ها يا متغيرهاي رابط به سمت هدف‌هاي مشخص هدايت مي‌شوند (لفرانسوا، 1999، ص 171). البته توجيه تولمن از هدفمندي کاملاً با ديدگاه غيررفتارگرايانه هماهنگ نيست، اما همين که او کوشيده است رفتارهاي هدفمند را تبيين کند، حكايت از وجود يک شکاف تئوريک در تحليل رفتار در سنت رفتارگرايي مي‌کند.
    تأمل در مضامين منابع اسلامي هم نشان مي‌دهد که رفتار اخلاقي را نمي‌توان بدون جنبه هدفمند آن و نيز سازه‌هاي دروني رابط در نظر گرفت. همچنين، لذت‌گرايي اسکينري، که مبناي آموزه تقويت است، نمي‌تواند مبناي کاملي براي توجيه رفتار اخلاقي باشد. چنين برداشتي، به‌ويژه در آن کارهايي كه نمود قوي‌تري دارد از سطح انگيزه‌هاي عادي، که در چارچوب سازوکار تقويت تفسير مي‌شود، عبور مي‌کند. قرآن مجيد در مواردي، رفتار اخلاقي گروهي از مردم را با مفاهيمي تبيين مي‌کند که به روشني بر اهداف خاصي دلالت مي‌کند که تبيين متکي بر تقويت، نمي‌تواند آن را توجيه کند. براي نمونه، در برخي آيات از خانواده‌اي سخن مي‌گويد که با وجود گرسنگي و نياز شديد، غذاي خود را به ديگران بخشيده و کار خود را اين‌گونه توصيف کردند: «انما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لانُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً» (دهر: 9)؛ به درستي که ما شما را به خاطر خدا اطعام مى‏كنيم و هيچ پاداش و سپاسى از شما نمى‏خواهيم. معناي اينکه عملي براي وجه خدا باشد، اين است كه عمل انسان به اين انگيزه کسب خشنودي او باشد، براى اينکه تنها او شايسته معبود بودن است. به همين جهت، خانواده اطعام‌گر در ادامه اضافه كردند: «لانُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً»؛ ما از شما نه پاداشى مى‏خواهيم، و نه سپاس‌گزاري. البته ممکن است معناي اين سخن اين باشد که در آن صورت، خواسته‏اند به مسكين و يتيم و اسير اطمينان بدهند كه ما از احسان خود با ديگران سخن نخواهيم گفت و بر شما منت نمى‏گذاريم. اين احتمال هم وجود دارد که جمله يادشده، زبان حال ايشان باشد و خداوند مى‏خواهد ايشان را به آن اخلاصى كه از باطن آنان خبر دارد، ستايش کند و به ما بفهماند كه کار اين گروه تنها به دليل خشنودي خدا بود (طباطبائي، 1417ق، ج 20، ص 127).
    در مقابل اين گروه، افرادي قرار دارند که عمل اخلاقي، يعني کمک به ديگران را به شکل ديگري انجام مي‌دهند: «الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ رِئَاءَ النَّاسِ وَ لَايُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لَا بِالْيَوْمِ الاَْخِر» (نساء: 38)؛ کساني که دارايي‌هاي خود را براي نشان‌دادن به مردم انفاق مي‌کنند و به خداوند و روز قيامت ايمان ندارند. اين افراد، دادن بخشي از دارايي خود را با انگيزه خوب‌ جلوه‌دادن خود در نگاه ديگران انجام مي‌دهند؛ يعني عملي را که در ظاهر به يک شکل صورت مي‌گيرد، با استناد به قصد فاعل دو گونه مي‌شود.
    تأمل در مفاد اين آيات، نشان مي‌دهد که رفتار اخلاقي اولاً، مي‌تواند هدفمند باشد. ثانياً، هدف مزبور، که به لحاظ نظام ارزشي خوب يا بد تلقي مي‌شود، از فرايندهاي دروني ناديدني متأثر است. به همين دليل، در دو گروه که با رويداد محيطي يکساني، يعني مشاهده افراد نيازمند، روبه‌رو شده‌اند، واکنش‌هاي متفاوتي مشاهده مي‌كنيم. يک گروه، در اين موقعيت کاري مي‌کند که برترين مصداق توحيد عملي است، ولي رفتار گروه ديگر مصداق واقعي کفر و عدم ‌ايمان است.
    اسکينر، به منظور نفي عوامل دروني، علاوه بر طرح آموزه تقويت، جايگزين ديگري را نيز معرفي مي‌کند که در گذشته از آن به «خودمهارگري» ياد شد. به اعتقاد او، خودمهارگري هم جلوة ديگري از تأثير تقويت‌هاي اجتماعي است که با ارائه وابستگي‌هاي محيطي به فرد و به صورت پنهان عمل مي‌کند. او مي‌گويد: «وقتي ناظر بيروني نباشد، به سادگي از آن سوء تعبير مي‌شود. در اين موارد، معمولاً گفته مي‌شود کنترل به صورت دروني درآمده است. اما آنچه روي مي‌دهد اين است که کنترل جنبه آشکار خود را از دست داده است» (اسكينر، 1971، ص 70).
    بي‌ترديد برخي رفتارها از نظارت پيدا و ناپيداي عوامل اجتماعي متأثر مي‌شود، اما نمي‌توان خودمهارگري را به‌طور کامل به نفع رويدادهاي آشکار بيروني، مصادره کرد. در اين زمينه، مي‌توان به تبيين بندورا از مهار رفتار فرد در غياب منابع بيروني اشاره کرد (السون و هرگنهان، 2009، ص 409). به اعتقاد او، افراد از طريق مشاهده رفتارهايي که ديگران به دليل ارتکاب آنها تقويت يا تنبيه مي‌شوند، اما خود او به دليل آن رفتار تقويت نشده است، معيارهاي عملکرد را مي‌آموزند. اين ملاک‌ها، انتظارات فرد از خود را شکل داده، مبنايي براي ارزشيابي شخصي فرد فراهم مي‌کنند. اگر عملکرد فرد در يک موقعيت معين، با معيارهاي او همخوان باشد، او آن را مثبت ارزيابي کرده و معمولاً هنجار سطح بالاتري را در نظر مي‌گيرد. اما اگر عمل پايين‌تر از معيارها باشد، آن را منفي ارزشيابي کرده و عمل را در جهت کاهش ناهمخواني هدايت مي‌کند. 
    بونژه و آرديلا، معتقدند که اگر ما به حالت‌هاي دروني فرد توجه نکنيم، يافتن الگوي عيني ثابت براي ارتباط پاسخ‌ها به محرک‌ها، کار بسيار دشواري خواهد بود (بونژه و آرديلا، 1987، ص 130). به دليل همين حالت‌هاي دروني، درون‌داد، در برخي موقعيت‌ها (يا براي برخي افراد) تأثير خاصي دارد که در زمان ديگر و يا براي افراد ديگر چنين تأثيري ندارد. اين حالت دروني، ممکن است متغير فرضي رابط ميان محرک و رفتار باشد و امکان دارد سازه‌هاي فرضي باشد. اولي تنها به ارتباط ميان درون‌داد و برون‌داد کمک مي‌کند، ولي متضمن هيچ فرضيه‌اي در مورد وجود هويت‌هاي مشاهده‌‌نشده يا تحقق فرايندهاي غيرمشکوک نيست. اما دومي هم کار وساطت را انجام مي‌دهد و هم بر وجود هويت‌ها يا فرايندهاي ناديدني، مانند انگيزه و حافظه، دلالت مي‌کند (همان، ص 132). به اين ترتيب، با پيروي از اين الگوي تحليل رفتار، مي‌توان اميدوار بود که اطلاعات موجود بتواند ما را به پيش‌بيني‌هاي لازم در مورد رفتار و نتايج آن قادر کند.
    علاوه بر آنچه از قرآن نقل شد، منابع روايي هم به‌طور صريح‌تري از برخي رويداد‌هاي دروني سخن گفته‌اند که به مهار عمل اخلاقي فرد مربوط مي‌شوند. براي نمونه، امام باقر در مورد عامل تعيين‌کننده رفتار اخلاقي مي‌فرمايد: «مَنْ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ واعظاً فَاِنَّ مَواعظَ النَّاسِ لَنْ تُغْنِيَ عَنه شَيئاً»؛ کسي که از درون او پنددهنده‌اي نباشد، پندهاي مردم به او سودي نخواهد داشت (مجلسي، 1413ق، ج 78، ص 173). در اين روايت، از واقعيتي گزارش شده است که به روشني در يک دسته‌بندي نخستين، در برابر واقعيات قابل‌‌مشاهده بيروني قرار مي‌گيرد. بالاتر اينکه، نه‌تنها وجود اندرز‌دهنده دروني، خواه به‌عنوان يک واقعيت عيني يا يک سازه، مورد اذعان است، بلکه کارکرد آن بالاتر و مؤثرتر از برخي عواملي تلقي شده است که به مهار رفتار فرد از بيرون کمک مي‌کنند.
    اشکال ديگر به الگوي جانشين مربوط مي‌شود. به نظر مي‌رسد، مشکل پيشنهاد جايگزين اين نيست که رفتار اخلاقي انسان را به مبناي لذت‌گروانه آن برگردانده است، براي اينکه ممکن است بتوان ادعا کرد انگيزه اصلي فعاليت‌ها و خواسته‌ها، رسيدن به لذت و پرهيز از درد و رنج است (مصباح، 1387، ص 177)، بلکه مسئله جايي است که اسکينر با اصل قراردادن نيازهاي جسماني از تقويت‌هاي نخستين سخن مي‌گويد و ساير لذت‌ها را به دليل تأمين اين نيازها، تقويت‌کننده‌ مي‌داند (اسكينر، 2005، ص 70-80؛ همو، 1971، ص 109). بر همين اساس، از تقويت‌کننده نخستين و ثانوي يا تعميم‌يافته سخن مي‌گويد. بدين‌ترتيب، از نظر اسکينر گستره تقويت از مرزهاي نيازهاي جسماني پايه، از قبيل غذا، آب، امنيت و نياز جنسي، و اموري که جانشين اين نيازها باشد، توسعه مي‌يابد.
    اصرار اسکينر بر حفظ چارچوب روش‌شناسي رفتارگرا، او را به ناديده گرفتن گستره وسيع‌تر لذت کشانده است. ممکن است بتوان پذيرفت که همه رفتارهاي اختياري براي کسب لذت يا اجتناب از ناملايمات است، اما دامنة اين غايت به لذت‌هاي معنوي و رسيدن به پاداش‌هاي غيرمادي و حتي لذت‌هاي موهوم هم کشيده مي‌شود. فردي که به دليل محروميت قهري از جهاد در راه خدا اشک مي‌ريزد، به لذت‌هايي دل بسته است که با لذت‌هاي جسماني رايج مقايسه نمي‌شود. قرآن در يکي از آيات، به توصيف حال گروهي مي‌پردازد که از عدم امکان حضور در جهاد، غمگين بوده و اشک مي‌ريزند: «وَ لا عَلَى الَّذِينَ إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً اَلّايَجِدُوا ما يُنْفِقُون» (توبه: 92)؛ ايرادى نيست بر آنها كه وقتى نزد تو آمدند كه آنان را بر مركبى (براى جهاد) سوار كنى، گفتى: مركبى كه شما را بر آن سوار كنم، ندارم، بازگشتند در‌حالى‌كه چشمان آنان از اندوه اشكبار بود؛ زيرا چيزى نداشتند كه در راه خدا انفاق كنند (و با آن به ميدان بروند). اندوه اين گروه هفت نفره، به دليل اين بود که امکان تلاش طاقت‌فرسا و جانفشاني در راه خدا را از دست داده بودند. به نظر مي‌رسد، اينان به درجه‌اي از معرفت رسيده‌اند که براي کسب لذت‌هاي معنوي برتر و پايدارتر، حاضرند اين رنج مختصر چند روزه را تحمل کنند و از اينکه اين فرصت رنج‌کشيدن را از دست مي‌دهند، به اندوه شديد دچار مي‌شوند؛ رويدادي که فهم آن در چارچوب فناوري رفتار اسکينر، کاري بس دشواري است.
    بحث و نتيجه‌گيري
    آنچه از اسکينر در زمينه رشد اخلاقي گذشت، پيامدهاي منطقي پذيرش معرفت‌شناسي اثبات‌گرا، و اعتقاد به ارگانيزم خالي و عنصر مکمل آن، يعني محيط‌گرايي مي‌باشد. تأکيد فراوان او بر نقش محيط و وابستگي‌هاي کنترل رفتار و اصول تغيير آن و تأکيد بر جنبه‌هاي کاربردي در تربيت اخلاقي، از وجوه قوت اين روي‌آورد مي‌باشد. با وجود اين، تقليل‌گرايي، به‌‌معناي تمرکز بر يک گروه از عوامل و اعتقاد به کفايت آنها در حوزه اخلاق، کاستي عمده اين ديدگاه شناخته مي‌شود. محيط‌گرايي نهفته در رفتارگرايي، از يك‌سو، سبب شده است ذاتي‌بودن برخي ويژگي‌هاي ذهني و رفتاري را از اساس نپذيرد و از سوي ديگر، اين پيش‌فرض را مطرح مي‌کند که روند طبيعي رشد اخلاقي در جهت ازدياد همنوايي اجتماعي مي‌باشد. در نتيجه، چنين نظريه‌اي نمي‌تواند رشد صورت‌هاي جديد رفتار اخلاقي را، که الزاماً قراردادي نبوده و راه‌هاي ديگر انطباق با شرايط هستند، توضيح دهد.
    تأکيد اسکينر بر نقش کليدي مفهوم تقويت در کنار آموزه محيط‌گرايي، سبب شده است كه در توجيه چگونگي پديدآيي ويژگي تقويت‌کنندگي پديده‌ها هم به مشکل بخورد و به نقش آن در ازدياد بروز رفتار يا پيامدهاي تقويت استناد کند. چنين توصيفي، نمي‌تواند به درک نقش ويژگي‌هاي دروني امور و از‌جمله فاعل اخلاقي کمک کند. به نظر مي‌رسد، بررسي دقيق‌تر اين آموزه مي‌تواند نقش فرايندهاي شناختي و هيجاني در رفتار اخلاقي و تداخل و تعامل جنبه‌هاي گوناگون آن را پررنگ کند.
    شايد يکي از مهم‌ترين چالش‌هاي اين نظريه، به دلالت‌هاي آن در زمينه تربيت اخلاقي مربوط شود. فرايند تقويت، که هسته اصلي آن را اصل لذت تشکيل مي‌دهد، هم سازوکار اصلي رشد اخلاقي است و هم عامل عمده تربيت اخلاقي تلقي مي‌شود. بدون اينکه بخواهيم از اهميت تقويت در شکل کامل آن بکاهيم، تأکيد بر سازوکارهاي ديگر تربيت اخلاقي از قبيل مشاهده و تقليد، به‌ويژه در دوره کودکي و نوجواني هم کارساز است. اين جريان، اگر با تأييد افراد مهم در زندگي فاعل اخلاقي باشد، الگوهاي رفتاري، اعم از هنجارهاي اجتماعي يا ارزش‌هاي برگرفته از منابع فراانساني، را در او تثبيت مي‌کند. شکل کامل‌تر اين فرايند در الگوگيري و الگودهي يافت مي‌شود که وقتي با فعاليت‌هاي شناختي همراه شود، نوعي همسان‌سازي با ارزش‌هاي اخلاقي نقض‌شده، يا رعايت‌شده را به دنبال دارد. در سطح ديگر، فرايند يادشده از يک‌سو، مي‌تواند به کنش‌هاي عالي، از قبيل مهارت‌ها و آداب اخلاقي، تعميم پيدا کند و از سوي ديگر، به چگونگي عمل در موقعيت‌ها و شرايط ناديده و ناشنيده، گسترش يابد.
    کاستي‌هاي مورد اشاره در بررسي اين نظريه، يک دلالت مهم در عرصه اخلاق‌پژوهي تجربي را هم به دنبال دارد. اگر رشد اخلاقي را نمي‌توان تنها در چارچوب همنوايي با هنجارهاي اجتماعي موجود توصيف نمود، يا قلمرو آن را به رفتار مشاهده‌پذير و مؤلفه آن را به رفتار و سازوکار آن را به تقويت، محدود کرد، طرح‌هاي پژوهشي مرتبط با رشد اخلاقي و روش‌هاي مورداستفاده و ابزارهاي گردآوري داده‌ها هم بايد از اين جنبه‌ها فراتر رفته و بر مبناي نظري جامعي تنظيم شوند که داده‌هاي حاصل از آنها، بتواند چشم‌انداز روشن‌تر و کامل‌تري از اين فرايند جذاب ارائه کند.

     
     

    References: 
    • السون، ام، اچ و هرگنهان، بى، آر، 2009، مقدمه‌اى بر نظريه‌هاى يادگيرى، ترجمة علي‌اكبر سيف، تهران، دوران.
    • باقري، خسرو، 1377، مباني شيوه‌هاي تربيت اخلاقي، تهران، سازمان تبليغات اسلامي.
    • پياژه، ژان، بي‌تا، ديدگاه پياژه در گستره تحول رواني، ترجمة محمد منصور و پريرخ دادستان، تهران، بعثت.
    • راغب اصفهاني، حسين‌بن محمد، 1412ق، المفردات في غريب‌ القرآن، بيروت، دارالعلم.
    • طباطبائى، سيدمحمدحسين، 1417ق، الميزان فى تفسير القرآن، قم، جامعه مدرسین.
    • مجلسی، محمدباقر، 1413ق، بحارالأنوار، بيروت، داراحياء التراث العربي.
    • محسني، نيک‌چهره، 1371، «ارزش‌هاي اخلاقي در نظريه‌هاي مختلف روان‌شناسي»، علوم تربيتي، ش 4-3، ص 1-29.
    • ـــــ، 1390، نظريه‌ها در روان‌شناسي رشد، تهران، آگاه.
    • مصباح، محمدتقي، 1387، خودشناسي براي خودسازي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
    • مکارم شيرازي، ناصر، 1353، «خفتگان شهر افسوس»، درس‌هايي از مکتب اسلام، سال پانزدهم، ش 5، ص 4-7.
    • Bonjeh, M, & Ardila. R, 1987, Philosophy of Psychology, New York: Springer-Verlag.
    • Feist, J, & Feist. G, 2008, Theories of personality, New york: McGraw-Hill.
    • Freud, S, 1923, The ego and the id, New York: Norton.
    • Grusec, J, E, 1992, Social learning theory and developmental psychology: The legacies of Robert Sesrs and Albert Bandura, Developmental psychology, v. 28, p. 776-786.
    • Grusec, J. E, 2006, The development of moral behavior and conscience from a socialization perspective, In M. Killen & J. Smetana, (Eds.), Handbook of moral development, London: Lawrence Erlbaum Associates, Publishers.
    • Hetherington, E. M, & Parke, R. D, 1986, Child psychology: A contemporary viewpoint, London: MC Graw- Hill Book Company.
    • Killen, M, & Smetana, J, 2006, Handbook of moral development, London: Lawrence Erlbaum Associates, Publishers.
    • Lapsley, D. K, 2006, Moral stage theory, In M. Killen, & J. Smetana, Handbook of moral development, London: Lawrence Erlbaum Associates, Publisher.
    • Lefranco, R, G, 1999, Theories of learning, CA: Belmont.
    • McCabe, S. P, 1992, Historical background of the psychology of moral development, In T. R. Knowles and G, F. McLean (Eds), Psychological Foundations of Moral Education and Character Development: An Integrated Theory of Moral Development, Washington, CRVP.
    • Miller, P. H, 2011, Theories of developmental psychology, New York: Worth Pub.
    • Piaget, J, 1932, The Moral Judgment of The Child, London: Routledge and Kegan Paul.
    • Reber, A. S, & Reber. E, 2009, The penguin dictionary of psychology, London, Penguin Books.
    • Skiner, B. F, 1971, Beyond freedom and dignity, London: Penguin Books.
    • Skinner, B. F, 2005, Science and human behavior, New York: Free Press.
    • Smetana, J. G, & Turiel, E, 2003, Morality during adolescence, In G. R. Adams & M. Berzonsky (Eds.), The Blackwell Handbook of Adolecence, Oxford, UK: Blackwell.
    • Turiel, E, 2002, The culture of morality: Social development, Context and conflict, Cambridge, England: Cambridge University Press.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    کریم زاده، صادق.(1393) بررسی انتقادی «روی‌آورد یادگیری به رشد اخلاقی» از منظر قرآن. فصلنامه روان‌شناسی و دین، 7(2)، 5-38

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    صادق کریم زاده."بررسی انتقادی «روی‌آورد یادگیری به رشد اخلاقی» از منظر قرآن". فصلنامه روان‌شناسی و دین، 7، 2، 1393، 5-38

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    کریم زاده، صادق.(1393) 'بررسی انتقادی «روی‌آورد یادگیری به رشد اخلاقی» از منظر قرآن'، فصلنامه روان‌شناسی و دین، 7(2), pp. 5-38

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    کریم زاده، صادق. بررسی انتقادی «روی‌آورد یادگیری به رشد اخلاقی» از منظر قرآن. روان‌شناسی و دین، 7, 1393؛ 7(2): 5-38