«امکان شناخت واقع» از نگاه روانشناسان پدیدارگرا بهویژه انسانگرایان
/ دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) / mohsenakbari6778@gmail.comArticle data in English (انگلیسی)
- Cervone, D. & Pervin (2019). Personality: theory and research, Fourteenth Edition, Wiley.
- Colman, A. M. (2003). A Dictionary of Psychology. New York, Oxford University Press.
- Corsini, R. J. (1999). The Dictionary of Psychology. Brunner & Mazel.
- Craighead, W. E. & Nemeroff, C. B. (2004). The Concise Corsini Encyclopedia of Psychology and Behavioral Science, Third Edition: John Wiley & Sons, Inc.
- Feist. G. J. & Roberts. T. A. & Feist. J. (2021). Theories of Personality, Tenth Edition, New York: McGraw-Hill Education.
- Hergengahn, B. R. & Henley, T. B. (2013). An Introduction to the History of Psychology, Seventh Edition: Cengage Learning.
- Maslow, A. H. (2002). Psychology of Science, Maurice Bassett.
- Nolen-Hoeksema, S., Fredrickson, B. L., Loftus, G. R., & Lutz, C. (2014). Atkinson & Hilgard’s introduction to psychology (16th ed.). Ceng Learning EMEA.
- Rogers, C. R. (1961). On becoming a person: a therapist's view of psychotherapy. New York, Houghton Mifflin.
- Rogers, C. R. (1989A). Carl Rogers: Dialogues: Conversation with Martin Buber, Paul Tillich, B. F. Skinner, Gregory Bateson, Michael Polanyi, Rollo May, and Others. New York, Houghton Mifflin Company.
- Rogers, C. R. (1989B). On becoming a person: a therapist's view of psychotherapy. New York, Houghton Mifflin.
- Schultz. D. P. & Schultz. S. E. (2017). Theories of Personality, Eleventh Edition, Cengage Learning.
- VandenBos, Gary R. (2013). APA dictionary of psychology. Washington, DC.
«امکان شناخت واقع» از نگاه روانشناسان پديدارگرا بهويژه انسانگرايان
محسن اکبري / دانشجوي کارشناسي ارشد روانشناسي مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني mohsenakbari6778@gmail.com
محمدعلي محيطي اردکان/ دانشيار گروه فلسفة مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني mohiti@iki.ac.ir
دريافت: 12/10/1403 ـ پذيرش: 14/02/1404
چکيده
انديشههاي روانشناختي همانند ديگر انديشهها بر مباني استوارند. در اين ميان مباني معرفتشناختي اهميتي مضاعف دارند. هدف اين تحقيق، بررسي يکي از مهمترين مصاديقِ اين مباني، يعني مبناي امکان شناخت واقع در انديشة روانشناسان پديدارگراست. اين پژوهش که با روش توصيفي ـ تحليلي و با تکيه بر منابع روانشناسي و معرفتشناسي سامان يافته است، پس از تحليل مبناي امکان شناخت واقع از نگاه ايشان، با رويکردي انتقادي به بررسي لوازم اين ديدگاه پرداخته است. يافتههاي تحقيق نشان ميدهند انحصارگرايي در باب منابع معرفت، به عدم امکان دستيابي به تمام واقعيت، آنگونه که هست منجر ميشود. عليرغم آنکه پديدارگرايي در حوزة روانشناسي، به لحاظ منطقي، لوازمي مانند نسبيتگرايي معرفتشناختي و به دنبال آن شکاکيت در معرفت و عدم امکان تعليموتعلّم واقعي را در پي دارد، عملکرد رفتاري روانشناسان پديدارگرا با اين مبناي نظري همخوان نيست. در مقابل پديدارگرايي، بر اساس ديدگاه برگزيده، شناخت نفسالامر به تناسب مورد با روشهاي عقلي، نقلي، شهودي يا تجربي، بهطور مستقيم يا غيرمستقيم براي انسان امکانپذير است.
کليدواژهها: مباني معرفتشناختي، روانشناسي، امکان شناخت واقع، پديدارگرايي، انسانگرايي.
مقدمه
معرفتشناسي يا شناختشناسي علمي است که دربارة شناختهاي انسان و ارزشيابي انواع و تعيين ملاک صحت و خطاي آنها بحث ميکند (مصباح يزدي، 1394، ج1، ص157). اين دانش بهعنوان يکي از زيرمجموعههاي فلسفه درصدد پاسخ به مسائلي ازجمله چيستي و قلمرو معرفتهاي انسان، پيشفرضها و مباني آنها و همچنين ميزان اعتبار آنهاست (مرکز پژوهشي دايرةالمعارف علوم عقلي اسلامي، 1392، ص533).
مسئلة «امکان شناخت واقع» ازجمله مسائل دانش شناختشناسي است. بهطور اجمالي منظور از امکان شناخت واقع آن است که ذهن انسان اين توانمندي را دارد که واقعيت را همانطور که در خارج از ذهن محقق است، ادراک کند و آن را با ديگران به اشتراک بگذارد (ر.ک: مصباح و محمدي، 1397، ص149).
بحث از امکان و وقوع «شناخت واقع» در دانش معرفتشناسي، مبناي معرفتشناختي را تشکيل خواهد داد (گروهي از نويسندگان، 1391، ص89)؛ چراکه هر آنچه بتواند از جهتي پايه و اساس براي چيز ديگري باشد، مبنا ناميده ميشود (جمعي از نويسندگان، 1400، ص24). درواقع مباني در اصطلاح بهمعناي «انديشههاي بنيادين يا بنياديترين انديشهها»ي انديشمند و پژوهشگر دربارة يک موضوع است (ناروئي نصرتي، 1401، ص34). از اين جهت، مبناي امکان شناخت واقع، يکي از مباني معرفتشناختي است که البته با رويکردهاي گوناگون بحث شده است. اين رويکردها نهتنها موجب تمايز نظريههاي معرفتشناختي شده، بلکه در ساير علوم نيز تأثيرات عميق و مبنايي را بر جاي گذاشته و به تمايز ديدگاههاي آنان منجر شده است. ازجملة اين علوم، روانشناسي است. دانش روانشناسي که به بررسي علمي رفتار و ذهن (VandenBos, 2013, p.471-472) يا با نگاهي جامعتر به مطالعة طبيعت، کارکردها و پديدههاي رفتار و تجربة ذهني ميپردازد (Colman, 2003, p.600)، بهطور جدي تحت تأثير مبناي امکان شناخت واقع قرار گرفته و پاسخهاي متفاوتي را ارائه داده است. درنتيجه ميتوان گفت رويکردهاي مختلف روانشناسي، حاصل تفاوتهاي اصولي و مبنايي خودشان بوده و در خلأ ايجاد نميشوند (ر.ک: بونژه و آرديلا، 1394، ص77).
يکي از رويکردهاي مهم روانشناسانه که بهطور جدي تحت تأثير مبناي امکان شناخت واقع قرار گرفت، رويکرد انسانگرايي (روانشناسي نيروي سوم) بود. اوايل دهة 1960 گروهي از روانشناسان جنبشي را آغاز کردند که روانشناسي نيروي سوم ناميده شد. اين روانشناسان بر منحصربهفرد بودن انسانها و همچنين جنبههاي مثبت آنان تأکيد داشتند (Hergenhahn & Henley, 2013, p.533-534). رويکرد انسانگرايي شامل نظريهپردازان متنوعي ازجمله پديدارگرايان است (ر.ک: ناروئي نصرتي، 1401، ص86). کارل راجرز (1987ـ1902) يکي از روانشناسان پديدارشناختي است که در کنار ابراهام مزلو ازجمله مؤسسان رويکرد انسانگرايي بهحساب ميآيد (Hoeksema, 2014, p.455). ايفاي نقش مبناي امکان شناخت واقع در انديشة راجرز، بهقدري مشهود است که ميتوان وي را در زمرة روانشناسان پديدارشناختي جا داد. درواقع راجرز از شخصيتهاي مهم در ترويج مطالعات پديدارشناختي روانشناسي محسوب ميشود (Cervone & Pervin, 2019, p.132).
پديدارشناسي اصطلاحي است که در دانش فلسفه و روانشناسي بهکار رفته است. پديدارشناسي فلسفي، جرياني است در فلسفه در جهت جوهر اشيا و علم واقعيت نهايي، اما پديدارشناسي روانشناختي جرياني است محدودتر و خاصتر که براي کاوش در آگاهي و تجربة مستقيم انسان به وجود آمده است و ميتوان آن را بهعنوان مشاهده و توصيف نظاممندِ آگاهي فردي آگاه در شرايطي معين در نظر گرفت (ميزياک و سکستون، 1376، ص621). درواقع پديدارگرايي که برآمده از نظرات فيلسوفاني همچون هوسرل است (Craighead & Nemeroff, 2004, p.1059)، يک روش تحقيق کيفي در روانشناسي است که در مقايسه با رفتار، تمرکز خود را به تحليل و بررسي تجربة ذهني معطوف کرده است. پديدارگرايان به دور از هرگونه عقيدة از پيش تشکيلشده يا توضيح و تفسيري، به توصيف تجربة ذهني هشيار ميپردازند (Colman, 2003). درنتيجه پديدارگرايي تحت تأثير باورهاي پيشين، تجربه را مؤيدي براي هيچگونه نظري در نظر نگرفته و تجربة آني و دائمي را پيش از هرگونه تجزيهوتحليلي توصيف ميکند (Corsini, 1999, p.719). بر اساس اين رويکرد، رفتار بايد در چارچوب تجربة دروني افراد فهميده شود. بنابراين لازمة فهم رفتار انسان، شناختن فاعل رفتار بوده و تنها خود فرد است که ميتواند معناي يک رفتار خاص را توضيح دهد (ناروئي نصرتي، 1401، ص90ـ91).
مطالعة جريان پديدارگرايي در روانشناسي بهقدري مهم است که برخي فهم روانشناسي معاصر را منوط به آشنايي با آن دانستهاند (ميزياک و سکستون، 1376، ص609). اين ميزان تأثيرگذاري، حاکي از ضرورت مطالعة مباني معرفتشناختي، بهويژه مبناي امکان شناخت و رسيدن به واقع در دانش روانشناسي است. گفتني است که يکي از وجوه مشترک پديدارشناسان (بر اساس هر دو اصطلاح پيش گفته) آن است که شناخت واقع آنگونه که هست در هالهاي از ابهام قرار دارد. در اين خصوص به تفصيل سخن خواهيم گفت.
تا آنجا که به پيشينة عام موضوع پژوهش حاضر مربوط است، مقالات و کتابهايي به رشتة تحرير درآمده است که از ميان آنها ميتوان به مقالة «نقش مباني معرفتشناختي در کشف واقعيتهاي روانشناختي» (احمدي، 1395) اشاره کرد. در اين مقاله نقش دو مبناي «امکان شناخت» و «تکثر روش در روانشناسي» مطرح شده و از نظر اسلامي مورد بررسي قرار گرفته است. مقالة «نقدي بر انديشههاي استاد راجرز در بستر ارزشها و آموزههاي اسلامي» (افروز، 1392)، نيز هرچند به نقد مباني راجرز از جمله در حوزة معرفتشناختي پرداخته است، اما ميتوان با استفاده از منابع معتبرِ بيشتر، قلمرو تحليل، بررسي و نقد را گسترش داد. همچنين امير قربانپور لفجماني مباني انسانشناسي نظرية راجرز را در مقالة «نقد مباني انسانشناختي نظرية مراجعمحور راجرز با نگرش به منابع اسلامي» بررسي کرده و اشاراتي به مباني معرفتشناختي وي ازجمله نسبيتگرايي و پديدارشناسي داشته است (قربانپور لفجماني، 1400، ص47ـ96). مقالات مزبور هرچند با پژوهش حاضر مرتبطاند، اما به لحاظ گستره، از يکسو جامعيت لازم را نداشته و از سوي ديگر، مسئلة پژوهش حاضر را کانون بحث خود قرار ندادهاند.
فاطمه اسماعيلي در مقالة خود با عنوان «نقادي مباني فلسفي روانشناسي انسانگرا (با محوريت آثار کارل راجرز) بر اساس حکمت متعاليه»، به مقايسة مباني فلسفي رويکرد انسانگرايي در روانشناسي با حکمت متعاليه پرداخته و بدين نتيجه دست يافته است که بين اين دو نگاه شباهتهاي بسيار وجود دارد (اسماعيلي، 1400، ص85ـ110). تکية اصلي اين اثر بر زواياي انسانشناسي نظرات راجرز بوده و به زواياي معرفتشناسي آن کمتر توجه شده است. همچنين محمدمهدي حکمتمهر و سيدصدرالدين طاهري بعد از ارائة تبييني روشن از اين نظريه در مقالهاي با عنوان «تحليل ماهيت و کمال انسان از منظر راجرز و نقد آن بر اساس فلسفة سينوي»، با تکيه بر نظرات ابنسينا آن را نقد کردهاند. در اين مقاله به نقش پديدارشناسي، نسبيتگرايي و تجربة دروني در نظرية راجرز توجه شده است، ولي محور همة اين مباحث، ماهيت و کمال انسان است (حکمتمهر و طاهري، 1401، ص29ـ54).
محمدرضا شمشيري در مقالهاي با عنوان «از "من" در پديدارشناسي تا "خود" در روانشناسي (با تأکيد بر پديدارشناسي هوسرل و روانشناسي راجرز)» به اهميت «من» در پديدارشناسي پرداخته و پس از بيان تفاوت ديدگاههاي دکارت و هوسرل، نظرية هوسرل را با دقت بيشتري تفصيل ميدهد. او ثابت ميکند «منشناسي» در کانون «پديدارشناسي» هوسرل قرار دارد؛ سپس از من و خود در روانشناسي و مخصوصاً رويکرد انسانگرايي سخن گفته و نقش آن را در نظرية راجرز روشن کرده و ثابت ميکند «خود» نزد راجرز نيز مفهومي بنيادين است (شمشيري، 1395، ص27ـ45).
هرچند هريک از منابع مذکور با عنايت خاصي نظرية کارل راجرز و نقش مباني در آن را مطالعه و بررسي کردهاند، ولي هنوز تبيين جامع و مفصل مبناي امکان شناخت واقع و لوازمش و همچنين نقد و بررسي آن صرفاً با تکيه بر روش عقلي، ضرورت دارد و همچنان جاي خالي يک سير منطقي جهت تبيين لوازم پاسخ روانشناسان پديدارگرا بهويژه راجرز به اين مسئله با رويکردي انتقادي و کاملاً عقلي مشهود است. اين اثر خلأ مزبور را در قلمرو رسالتش پر ميکند.
به راستي پاسخ روانشناسان پديدارگرا به سؤال از امکان شناخت واقع چيست؟ چه شواهدي بر پاسخ مثبت يا منفي به اين سؤال وجود دارد؟ ابزارهاي معرفتي معتبر در نگاه ايشان کداماند؟ ديدگاه پديدارگرايي در اين خصوص به لحاظ معرفتشناختي چه پيامدهايي را به دنبال دارد؟ و در مجموع مباني معرفتشناسانة اين ديدگاه در قلمرو روانشناسي چگونه ارزيابي ميشوند؟
در اين نوشتار برآنيم که بعد از تبيين مبناي مورد بحث، پاسخ روانشناسان پديدارگرا به مسئلة امکان شناخت واقع را بهصورت مستقيم يا غيرمستقيم از آثار ايشان استخراج کرده، با بررسي ابزارهاي معتبر معرفتي از منظر آنان، لوازم اين ديدگاه را برشماريم و در پايان، به ترتيب بررسي و نقد کنيم.
روش پژوهش
اين پژوهش با هدف مطالعة مبناي «امکان شناخت واقع» در آثار روانشناسان پديدارگرا بهويژه انسانگرايان و نقد و بررسي عقلي و معرفتشناختي آن انجام شده است. روش پژوهش از نوع توصيفي ـ تحليلي بوده است که در آن تلاش شده پاسخ روانشناسان پديدارگرا به مبناي مذکور و لوازم آن در خرده نظرات ايشان بر اساس معرفتشناسي اسلامي و صرفاً با استعانت از روش عقلي، سنجيده شود. ابتدا براي تبيين نظرات روانشناسان پديدارگرا بهويژه اشخاصي همچون کارل راجرز، منابع روانشناسي شامل مقالات و کتب تخصصي مرتبط با انديشههاي ايشان، ازجمله آثار اصلي خود راجرز (1989؛ 1989) و پژوهشهاي تکميلي نويسندگان ديگر، مورد مطالعه و تحليل قرار گرفت؛ سپس در مرحلة بعدي، منابع معرفتشناختي مرتبط با موضوع مورد مطالعه قرار گرفت. در اين بخش، به ترتيب پديدارگرايي و لوازم آن که شامل نسبيتگرايي، شکاکيت و عدم امکان تعليموتعلّم بهمعناي واقعي آن بود، مورد نقد و بررسي قرار گرفت.
براي اتقان بيشتر اين نقد و بررسي، از روش تحليل استنادي بهره گرفته شد. در اين روش تمامي نقل قولها با استناد دقيق به آثار روانشناسان پديدارگرا و انديشمندان مسلمان همراه شد. در نهايت، اين تحقيق با تکيه بر منابع معتبر و تحليل دقيق آثار روانشناسي و معرفتشناسي، امکان ارائة نتايج مستند و دقيق را فراهم آورده است.
يافتههاي پژوهش
تبيين مبناي «امکان شناخت واقع»
مسئله اين است که آيا براي آدمي شناخت واقع ممکن است يا خير؟ اين پرسش با پاسخهاي متفاوتي مواجه شده است. برخي بيهيچ شک و شبههاي به امکان شناخت برخي واقعيتها رأي دادهاند؛ چراکه در دايرة علوم حضوري همگان توانايي شناخت واقع را در درون خود يافته و به علم حضوري مُدرِک آناند که وجود دارند؛ پس ميتوانند واقعيت را آنگونه که هست درک کنند؛ زيرا به خودشان علم بدون واسطة صورت و مفهوم ذهني دارند و بهاصطلاح نزد خود حاضرند؛ همچنين در محدودة علوم حصولي نيز بديهيات بهرغم دخالت ذهن در حصول آنها، مطابقتشان با واقع از طريق علم حضوري و بدون واسطه احراز ميشود. در نهايت تطابق معرفتهاي نظري مبتنيبر بديهيات با واقع، از راه استدلال برهاني و با واسطة بديهيات احراز ميشود (مصباح و محمدي، 1397، ص149). طبق اين ديدگاه شکاکيت و نسبيتگرايي با قوّت رد ميشود (ر.ک: حسينزاده، 1396، ص86) اين اصل که سنگبناي معرفت بشري است، شرط لازم براي تدوين اصول و بررسي مسائل هر علمي ازجمله روانشناسي است. در مقابل، برخي دربارة شناخت واقع به شکاکيت و نسبيتگرايي گرويدهاند که عليرغم تفاوت ظاهريشان، در ناممکن دانستن دستيابي و دسترسي به واقع مشترکاند. بدينسان برخي با استناد به ادلة گوناگوني ازجمله خطاهاي متعدد ابزارهاي شناخت، مطلقاً منکر علم شدهاند، و برخي ديگر که به نسبيگرايان شناخته ميشوند، معتقد شدهاند که نميتوان هيچ معرفتي را فيحدنفسه و با معياري ثابت، صادق و مطابق با واقع دانست (ر.ک: مطهري، 1371، ص17ـ18).
انديشمندان در اين خصوص تأمل کردهاند که آيا فاعل شناسا در شناختهايش تأثير دارد؟ در صورت مثبت بودن پاسخ، ميزان اين تأثير چقدر است؟ آيا ميتوان گفت رکن شناختهاي انسان، فاعل شناسا و ذهنيت اوست؟ اگر قوام آنچه درک ميشود، به فاعل شناسا باشد، پس او واقع را نَه آنچنانکه هست، بلکه آنگونه که خودِ فاعل شناسا نشان ميدهد درک ميکند. در اين صورت، هر فاعل شناسا واقع را متفاوت از ديگري درک ميکند و به بيان ديگر، هر فاعل شناسا واقع را با پديداري مخصوص به خود درک کرده و واقع براي هر شخصي، متفاوت از ديگري پديدار ميشود؛ حتي براي يک نفر در هر لحظه، پديداري جديد و متفاوت حاصل ميشود؛ چراکه فاعل شناسا و به تبع آن، معرفتهايش دائماً در حال تغييرند.
نظر روانشناسان پديدارگرا دربارة امکان شناخت واقع
پديدارگرايان معتقدند مجزا ساختن واقعيتهاي جهان هستي از فاعليت و ادراک امور، خطايي است که اثباتگرايان مرتکب شدهاند؛ چراکه واقعيت عيني تنها زماني به درون انسان راه مييابد که آن را درک کرده و وارد سطح هشيار روان شود. بنابراين همة پديدارگرايان ازجمله روانشناسان انسانگرا در مقابل دوگانهانگاري فاعل ـ عينيت، مقاومت کردهاند (ناروئي نصرتي، 1401، ص91). به عقيدة پديدارگرايان ادراک درآميخته با عوامل وجود است؛ بنابراين در استکشاف آگاهي بايد تمام تمايلات فکري، فرضيهها، اعتقادات و عادات فکري کنار گذاشته شده و از آنها خودداري شود. هرچند رها ساختن قضاوتها و عادتها مشکل است، اما چنانچه با تمرينهاي سخت صورت پذيرد، جريان خالص شعور آشکار شده و پديده براي درک، تحليل و توصيف آماده خواهد شد (شکرکن و ديگران، 1372، ج2، ص409ـ410).
بر اساس نگاه روانشناسان پديدارگرا ادراک افراد بسته به بافت، موقعيت ادراککننده در ارتباط با واقعيت خارجي، حالت خلقي و امور ديگر، پيوسته متفاوت ميشود و از اين جهت شناختِ يکجا و براي هميشهاي وجود ندارد تا علم حقيقي حاصل شود؛ درنتيجه ادراک و تجربة افراد مختلف به جهان و حتي يک فرد در بافتهاي مختلف متفاوت خواهد بود (ناروئي نصرتي، 1401، ص91ـ92).
در همين راستا راجرز معتقد است هر انساني رويدادها و پديدههاي اطرافش را دريافت کرده و به آنها معنا ميبخشد. اين مجموعة ادراکي و معنايي، موجب تشکيل ميدان پديداري انسان ميشود. بخشهايي از ميدان پديداري که انسان را بهعنوان «من» يا «خود» ميشناسد، خويشتن را ساخته و درنتيجه مفهوم خودپنداره ايجاد ميشود (Cervone & Pervin, 2019, p.133)؛ خويشتني که بهنوبة خود بر ادراک فرد از جهان و رفتارش تأثير ميگذارد (Hoeksema, 2014, p.456).
مطابق با ديدگاه پديدارگرايان و تأکيدشان بر شخصي و متغير بودن پديدارها، راجرز نيز شخصيت را تنها از نگاه خود شخص و بر اساس تجربههاي دروني و ذهني او قابل ارزيابي ميداند (Schultz & Schultz, 2017, p.272)؛ بنابراين مسير حرکت در فرايند درمان، بسته به مراجع بوده و تنها در صورت لزوم، مشاور بايد از هوشياري و آموختههاي خود استفاده کند (Rogers, 1989B, p.12). سرّ مطلب آن است که اگر مشاور و همچنين مراجع تنها به پديدارهاي شخصي خود دسترسي دارند، مشاور نميتواند شخصيت مراجع را درست درک کند. وي در اين رابطه مينويسد:
آگاهي دقيق ما از تجربة نفساني همواره بهصورت احساسات، ادراکات و مفاهيمي که خود مبتنيبر چارچوب سنجش دروني ما هستند، بيان ميشود. من هرگز نميتوانم تشخيص بدهم که آن مرد احمق است و يا شما بد هستيد، بلکه چيزي که من در نهايت امر ميتوانم درک کنم، آن است که شما و يا آن مرد چنين به نظر ميرسيد. در مورد صخره هم راستش را بخواهيد، من نميدانم که سخت است يا نه. حتي اگر کاملاً مطمئن باشم که اگر بر روي آن بيفتم، سختي و صلابت آن را بهاصطلاح تجربه خواهم کرد (Rogers, 1989B, p.341).
همچنين راجرز در روش اندازهگيري خود به نام Q-sort، از مراجع ميخواهد در قالب انتخاب کارتهايي، خود واقعي و خود آرمانياش را توصيف کند (Hoeksema, 2014, p.457)؛ زيرا تنها خود فرد است که ميتواند از جهان خصوصي خود مطلع شده و صحتوسقم و چگونگي کارهاي خود را تشخيص بدهد (Rogers, 1989B, p.23).
با کشف پاسخ روانشناسان پديدارگرا به مسئلة امکان شناخت واقع، اين سؤال مطرح ميشود که ابزار معرفتي ما براي کسب شناخت چيست؟ نظر ايشان نسبت به منابع معرفتي چه بوده و چه ابزارهايي را معتبر ميدانند؟
انحصارگرايي در باب ابزار شناخت
منابع معرفت يا ابزارهاي معرفتي را ميتوان به دو دستة همگاني و غيرهمگاني تقسيم کرد. مهمترين منابع معرفت همگاني مورد بحث، شهود، حس (ظاهري و باطني)، عقل و يا ترکيبي از اين منابع سهگانه (مانند نقل، تجربه، مرجعيت و...) است (حسينزاده، 1397، ص61ـ62). روانشناسي معاصر غالباً متکي بر روش تحقيق تجربي و شيوههاي کمّي است (ر.ک: احمدي، 1395، ص13)، اما روانشناسان انسانگرا معتقدند انسانها در ساية واقعيتهاي وجود خود، نوع پژوهشهايي را ميطلبند که در علوم طبيعي جايي ندارد. اين رويکردِ روشي را نخستين بار ويلهلم ديلتاي به تفصيل بيان کرد. به باور او در علوم انساني بايد به توصيف، نقش بهمراتب بيشتري نسبت به علوم طبيعي داده شود (ناروئي نصرتي، 1401، ص94ـ95). مزلو فرايندهاي معمول کمّي را در مقايسه با فرايندهاي عالي انساني، ناکافي و غيرقابل اعتماد دانسته و روش کيفي را پيشنهاد ميدهد (Maslow, 2002, p.12-13). درواقع مزلو با آلپورت همعقيده بود که علم روانشناسي بايد بيشتر بر مطالعة فرد و کمتر بر گروههاي بزرگ تأکيد کند. گزارشهاي ذهني بايد بر گزارشهاي عيني خشک ارجحيت داشته باشد (Feist & Roberts & Feist, 2021, p.295)؛ چراکه از نظر مزلو گزارش ذهني و شنيدن آزادانة سخنان افراد همراه با اعتماد و صداقت، بهترين روش شناختن است (Maslow, 2002, p.13).
روش پديدارگرايان مبتنيبر آزمايش پديدارهاي آگاهي است. درواقع پديدارگرا در اين روش، در پي يافتن ماهيت اشيائي است که در آگاهي قرار دارند. در روش پديدارشناسي توصيفي، فرد بايد نسبت به پديدار درون خود توجه کرده و سعي کند بدون تعصبات و فرضيات قبلي آن را مشاهده کند؛ سپس ترکيبات پديدارها و ارتباط آنها را پيدا کرده و آن را براي ديگران توصيف کند (شکرکن و ديگران، 1372، ج2، ص409ـ410).
راجرز نيز با تأکيد بر پديدارهاي آگاهي، نهتنها خاستگاه، فرايند و نتيجة علم را صرفاً برخاسته از تجربة ذهني اشخاص ميداند، بلکه کاربرد آن را نيز به اين تجربة ذهني وابسته ميداند (Rogers, 1989B, p.221). بدينسان وي تجربة دروني را بهعنوان تنها منبع شناختي خود معرفي ميکند؛ درنتيجه روانشناسي وي با تجربههاي ذهني شروع و به آن ختم ميشود. راجرز که بهمرور زمان تجربة دروني خود را معتبرتر از عقل خود يافت (Rogers, 1989B, p.23)، در اين باره مينويسد:
تجربه براي من بالاترين مقام است. سنگ محک اعتبار، تجربة خودم است. ايدههاي هيچ شخص ديگري بهاندازة تجربة من معتبر نيست... نه کتاب مقدس و نه پيامبران ـ نه فرويد و نه تحقيق ـ نه آيات خدا و نه انسان ـ نميتوانند بر تجربة مستقيم من ارجحيت داشته باشند (Rogers, 1989B, p.24).
بنابراين زيربناي نظرية شخصيت راجرز را ميتوان اعتقاد و اعتماد به تجارب خود شخص دانست (Rogers, 1989B, p.22). به همين علت از نگاه وي تحميل دستورات ديني خارج از تجارب انسان بر فرد، زنجيري بر آزادي انديشه بوده و زندگي را عاريتي ميکند (Rogers, 1989B, p.8). از ديدگاه او، فلسفه، عقيده يا مجموعهاي از اصول که سايرين را وادار يا تشويق به متابعت کند، وجود نداشته و آنچه زندگي را هدايت ميکند، درک و برداشت متغير از تجربه و تفسير آن تجربه است. در واقع زندگي همواره در حال «شدن» بوده (Rogers, 1989B, p.27) و لحظهبهلحظه معناي بيشتري مييابد و فرد درمييابد که مواجهه با هر تجربة جديدي مربوط به همان لحظه و همان تجربه بوده و قابل پيشبيني نيست (Rogers, 1989B, p.188).
همچنين مزلو معتقد است افراد خودشکوفا از خودمختاري برخوردار بوده و از معيارهاي سلوک خودشان پيروي ميکنند؛ هرچه افراد بيشتر خودشکوفا شوند، بينظيرتر و ناهمگنتر گشته و کمتر توسط فرهنگ خاصي شکل ميگيرند (Mazlow, 1970; Feist & Roberts & Feist, 2021, p.294).
اين ديدگاه مبنايي در خرده نظرات روانشناختي روانشناسان پديدارگرا نفوذ کرده است. بهعنوان نمونه به عقيدة راجرز انسان سالم کسي است که با تجارب خود هماهنگ باشد؛ به اين معنا که خود و محيط خود را آنچنانکه هست، درک کند و در برابر هر تجربهاي پذيرا باشد و براي دفاع از خود، گرفتار انکار يا تحريف تجارب تهديدکننده نشود؛ چراکه يک انسان کامل در کودکي از توجه مثبت نامشروط برخوردار بوده و شرايط ارزشمندي را نياموخته است؛ بنابراين در بهکارگيري همة تجارب آزاد بوده و به رشد همهجانبة خود و شکوفاسازي تمام تواناييهاي بالقوة خود ميپردازد و به انساني با کنش کامل تبديل ميشود (Schultz & Schultz, 2017, p.279-280). توافق يا هماهنگي با خويشتن و همچنين توجه و علاقة مثبت نامشروط، ازجمله شروط تحقق درمان نيز هستند (Rogers, 1989B, p.282-283).
نمونة ديگر آنکه کارتهاي Q-sort راجرز شامل جملاتي از قبيل «از خود رضايت دارم» و «به احساسات خود اطمينان ندارم» است. وي از طريق اين سؤالات که توسط تجارب دروني پاسخ داده ميشوند، خودپندارة افراد را ميسنجيد (Hoeksema, 2014, p.457)؛ همچنين ايدة «فرايند ارزشگذاري ارگانيزمي» که راجرز مطرح ساخت، ريشه در تکية وي بر تجارب دروني دارد. در اين ايده، هر فرد موجود يکتايي است که از توانايي بالفعل ساختن تمام استعدادهاي خود برخوردار است؛ تواناييهايي که هنگام تولد ذاتاً در خردمندي ارگانيزم وجود داشته است. اين خردمندي «فرايند ارزشگذاري ارگانيزمي» ناميده ميشود. بر اين اساس، کودک هميشه ميتواند خوب و بد را تشخيص بدهد. ارزشهاي وي ثابت و انعطافناپذير نيستند و او تجاربش را درست درک ميکند و اين اطلاعات برحسب رضايتي که شخص تجربه ميکند، دائماً به روز و ارزشگذاري ميشوند (ساعتچي، 1385، ص163ـ169). در اين زمينه راجرز خودش را چنين توصيف ميکند:
تمام مراحلي را که در طول زندگي حرفهايام طي کردهام، به نظر ديگران بيثمر ميرسيده و خود نيز دربارة درست بودن آنها ترديد داشتهام، اما از اين بابت که در جهاتي که «احساس ميکردم» درست است، گام برميداشتهام ـ اگرچه در آن اوقات غالباً احساس تنهايي ميکردهام و کارم را بيهوده ميپنداشتهام ـ هرگز پشيمان نيستم (Rogers, 1989B, p.22).
مزلو نيز با طرح تکانة طبيعي، به آزادي انسان از ديگران براي رسيدن به خودشکوفايي صحبت کرد. او معتقد بود درمانجويان براي رسيدن به ارزشهاي هستي همچون حقيقت، عدالت و نيکي بايد از وابستگي به ديگران آزاد باشند تا تکانة طبيعي آنها به سمت رشد و خودشکوفايي بتواند فعال شود (Mazlow, 1970; Feist & Roberts & Feist, 2021, p.299).
پيامدهاي رويکرد پديدارگرايي دربارة امکان شناخت واقع
دقت در آثار روانشناسان پديدارگرا، نقش مبنايي پديدارشناسي و اعتبار تجربة دروني را در ديدگاههاي ايشان روشن ميکند. تکيه بر پديدارهاي شخصي وابسته به بافت و شرايط فرد، ايشان را به لحاظ منطقي وادار به پذيرش لوازم معرفتشناختي آن ميکند. در اين تحقيق علاوه بر تبيين لوازم نظري ديدگاه ايشان، عملکرد رفتاري ايشان را نيز بررسي و نسبت آن را با لوازم نظري مشخص ميکنيم.
لازمة اول: نسبيتگرايي
چنانچه رکن شناخت را ذهنيت فاعل شناسا دانستيم، اعتقاد به نسبيت شناخت عجيب نخواهد بود. نسبيتگرايي ديدگاهي است که معرفت انسان يا حقيقت را بر زمان يا مکان يا جامعه يا فرهنگ يا چارچوب معرفتي يا دستگاه شناخت يا تربيت و اعتقاد شخصي مبتني ميداند. بر پاية اين ديدگاه، حقايق نسبياند و هيچ حقيقت مطلقي وجود ندارد؛ بنابراين حقيقت براي همه واحد نبوده و به زاوية ديد فاعل شناسا يا مدرِک بستگي تام دارد و مقياس حقيقت خودِ فاعل شناسا، يعني انسان است (حسينزاده، 1396، ص216ـ217). نسبيگرايي در معرفتشناسي به دو شکل مطلق يا نسبي ممکن است مطرح شود. نسبيگرايي مطلق شامل نسبيت در همة حوزهها ازجمله اخلاق، دين و... ميشود، اما نسبيگرايي نسبي منحصر در اخلاق يا دين يا حوزههاي ديگر است. در هر صورت، بنابر نسبيگرايي نميتوان از «معرفت به واقع» سخن گفت، بلکه تنها ميتوان از «معرفتي که صاحب معرفت دربارة واقع دارد» سخن گفت؛ بنابراين هيچ معرفتي که مطلق باشد، يعني با صرفنظر از شرايط ذهني معتبر باشد، وجود ندارد (مصباح و محمدي، 1397، ص141). روانشناسان انسانگرا ازجمله روانشناسان معاصري هستند که بر نسبيت شناخت تأکيد کرده و هر نوع معرفت يقيني را زير سؤال بردهاند (ر.ک: ناروئي نصرتي، 1401، ص116).
به اعتقاد راجرز افراد تنها به ادراک خود از واقعيت دسترسي دارند؛ بنابراين نميتوان گفت درک برخي درست و درک برخي غلط است، بلکه ادراک هر شخصي براي خودش قابل احترام و درست است و بايد افراد را آنچنانکه هستند، پذيرفت؛ بدين معنا که احساسات و نگرشها و معتقدات او را نيز که بخش واقعي و مهمي از وجودش بهشمار ميرود، بپذيريم و از اين راه به انسان شدنش کمک کنيم (Rogers, 1989B, p.20-21). ازهمينرو راجرز به مشاور اجازة اندرز، توصيه و قضاوت نداده و آنها را موجب به تأخير افتادن سود درماني ميداند (Rogers, 1989B, p.21). در مقابل، مشاور بايد با ايجاد محيط گرم و صادقانه به مراجعش کمک کند تا خودش را بهتر بشناسد (ناي، 1381، ص169)؛ لذا روش درماني او به «درمانِ درمانجومدار» شهرت يافت (بشيري، 1396، ص524). راجرز در اين زمينه مينويسد:
يک راه مختصر براي توصيف تغييري که در من رخ داده است، اين است که بگويم در سالهاي اولية حرفهايام اين سؤال را ميپرسيدم که چگونه ميتوانم اين شخص را درمان يا معالجه کنم يا تغيير دهم؟ حالا من اين سؤال را به اين صورت بيان ميکنم: چگونه ميتوانم رابطهاي را فراهم کنم که اين شخص براي رشد شخصي خود از آن استفاده کند؟ درست زماني که سؤال را به اين شکل دوم مطرح کردم، متوجه شدم که هرچه آموختهام براي همة روابط انساني من قابل استفاده است، نه فقط براي کار با مراجعاني که مشکل دارند. به همين دليل است که احساس ميکنم ممکن است آموختههايي که در تجربهام براي من معني داشتهاند، براي شما در تجربهتان معنايي داشته باشند؛ زيرا همة ما درگير روابط انساني هستيم (Rogers, 1961, p.32).
تأکيد ويژه راجرز به «توجه مثبت غيرمشروط» نيز متکي بر نسبيتگرايي اوست. درواقع هر آنچه فرد خودش تشخيص ميدهد، درست است و اگر ديگران با تأييد يا ردهاي خود در شناختهاي فرد دخالت کنند، او دچار اشتباه شده و تجربيات خودش را انکار ميکند و اين بهمعناي فاصله گرفتن ارگانيسم از خويشتن است (Cervone & Pervin, 2019, p.141-142). بنابراين از نظر راجرز يک فرد کاملاً فعال ميتواند آنچه را احساس ميکند درست است، انجام بدهد؛ چراکه به فرايند ارزشگذاري ارگانيسمي بهعنوان راهنماي رفتار ارضاکننده اعتماد دارد (شيلينگ، 1372، ص259، به نقل از: پاترسون، 1980، ص488). به نظر ميرسد حاصل اين سخنان نسبيت در اخلاق و رفتار است؛ چراکه در اين نگاه فرد با صراحت و گشودگي کامل با دنياي خود مواجه شده و نشان ميدهد که داراي انديشههاي بارور، رفتار برجسته و زندگي خلاق است. چنين فردي الزاماً با محيط فرهنگي خود سازگار نيست و يقيناً دنبالهرو ديگران نيز نخواهد بود، اما همواره در هر طريقي که بتواند خويشتن خود را محقق کند، قدم برميدارد (Rogers, 1989B, p.193-194). راجرز حتي درمان موفق را نيز مشروط به رابطهاي با صراحت و گشودگي کامل دانسته و در توضيح آن به نقش ارگانيزم مشاور در رابطه تأکيد ميکند. درواقع مشاور نبايد بر اساس طرحهاي شناختي و آگاهانه رابطة درماني برقرار کند، بلکه اين رابطه بايد بر حساسيت تمامي ارگانيزم مشاور نسبت به فرد ديگر مبتني باشد. مراجع ميتواند احساساتش را بدون هراس از محذورات روشنفکرانه و بدون اهميت دادن به تضادي که بر آنها مستولي است، تجربه کند. مشاور نيز ميتواند کاملاً آزادانه و بدون هيچگونه قصدي براي تشخيص يا تحليل وضع مراجع و سرانجام بدون هيچ مداخلة عاطفي يا شناختي، ادراک و برداشت خود را داشته باشد. وقتي اين وحدت کامل و اين کمال در تجربه، در محتواي رابطهاي وجود داشته باشد، اين رابطه از همان کيفيت ناب «فارغ از دغدغة هنجارها» برخوردار ميشود (Rogers, 1989B, p.201-202).
در نگاه نسبيگرايانة روانشناسان پديدارگرا، اين دنيا براي افراد خصوصي بوده و تنها براي خودشان کاملاً شناخته شده است؛ لذا ما با يک واقعيت واحد روبهرو نيستيم و واقعيت همواره شخصي و قائم به فاعل شناساست. بهعبارتديگر، هرکس از يک واقعيت شخصي سخن ميراند؛ ازاينرو راجرز حرکتِ اين سبک درماني را به سمت سياليت، تغييرپذيري، پذيرش احساسات و تجربه و کشف خود در حال تغيير در تجربة در حال تغيير ميداند (Rogers, 1989B, p.25-26).
همچنين مزلو نيز يکي از ويژگيهاي افراد خودشکوفا را پذيرش خود، ديگران و طبيعت دانسته و معتقد است اين افراد ديگران را همانگونه که هستند پذيرفته و نياز اجباري به دستور دادن، آگاه ساختن يا تغيير دادن ديگران ندارند (Feist, Roberts & Feist, 2021, p.289-290).
لازمة دوم: شکاکيت
شکاکيت از ديگر لوازم جواب پديدارگرايان به پرسش از مبناي «امکان شناخت واقع» است؛ زيرا محدود شدن در پديدارهاي شخصي که از طريق تجارب دروني ايجاد ميشوند، شکل ديگري از قول منکران شناخت است؛ چراکه در هر دو نظر امکان دستيابي به واقع انکار ميشود (حسينزاده، 1396، ص167) و همچنان اين سؤال باقي است که واقعيت چگونه است؟ بهعبارتديگر، پرسشگر دربارة چگونگي واقع در شک و حيرت است؛ لذا بايد گفت وابسته بودن همة معارف به شرايط ذهني و نحوة ادراک، نوعي از شکگرايي است (طباطبائي، 1402، ج1، ص154)؛ بنابراين ميتوان بهنوعي پديدارگرايي را منجر به شکاکيت دانست.
لازمة سوم: عدم امکان تعليموتعلّم
با توجه به نظر پديدارگرايان در رابطه با امکان شناخت واقع و تکية ايشان بر پديدارها، ميتوان گفت در فرايند آموزش و يادگيري، نفر اول پديدار شخصي خود را به نفر دوم ارائه ميکند و نفر دوم نيز پديدار خودش را دريافت ميکند؛ بنابراين هيچيک از آموزگار و آموزنده به پديدار ديگري آنچنانکه هست دسترسي پيدا نميکنند، ولي ميتوانند پديدارهاي شخصي خود را به يکديگر ارائه دهند و نسبت به ذهنيت ديگري ذهنيت جديدي دريافت کنند. بهعبارتديگر، انتقال شناخت به معناي واقعي کلمه ممکن نيست؛ چون رکن شناخت، فاعل شناسا و پديدار است. درواقع چون هرگز نميتوان بهصورت مستقيم وارد تجربة ديگران شد، هرگز نميتوان فهميد که ديگران قصد دارند چه چيزي را به ما انتقال دهند؛ بنابراين ديدگاه خود ما در مورد آنچه ديگران ميخواهند به ما منتقل کنند، دستخوش تحريف ميشود (Prochaska & Norcross, 2018, p.178). به همين دليل راجرز تدريس را نسبتاً بيثمر دانسته و معتقد است تنها يادگيري مؤثر بر رفتار، يادگيري خوديافته و موافق حال خويشتن است. در اين نوع يادگيري انسان خود آن را کشف کرده و با وضع خويشتن تطبيق ميدهد و آن را در محتواي تجربهاش جذب و درونسازي ميکند. اين نوع يادگيري نميتواند مستقيماً به فرد ديگر تفهيم يا منتقل شود (Rogers, 1989B, p.276). البته اين بدان معنا نيست که گفتوگو و انتقال شناخت هيچ تأثيري در شکلگيري پديدار نفر دوم نداشته باشد، کما اينکه حرفها و رفتارهاي والدين تأثير بسزايي در شکلگيري خودپندارة کودکان دارند.
رد پاي اين انديشه در سخنان راجرز به وضوح ديده ميشود. بهعنوان مثال، راجرز «خويشتن» را داراي زيرسيستمهايي ميداند که ازجملة آنها ميتوان به «خود اجتماعي» اشاره کرد. خود اجتماعي مجموعة سازمانيافتهاي از خصوصيات است که فرد آنها را مختص خودش ميداند و عمدتاً محصول ارتباط با ديگران است. راجرز معتقد است بر اثر تعامل با اطرافيان خود، مانند والدين، برادر و خواهر، دوستان و معلمان، به تدريج داراي خود ميشويم. اين خود عمدتاً بر ارزيابي ديگران مبتني است؛ يعني خودمان را بر اساس نظر ديگران ارزيابي ميکنيم، نه احساس واقعيمان (شارف، 1390، ص211). بنابراين هرچند تعليموتعلّم به ادراک واقع ختم نميشود، ولي سبب تغيير نگاه افراد و ارزيابي متفاوت آنها ميشود. درنتيجه جايگاه مشاور، معلم و ديگران صرفاً از اين جهت حائز اهميت است که رابطهاي صميمانه و نزديک را فراهم بياورد تا افراد بتوانند تمايلات طبيعي خود را رشد داده و تغيير کنند (Rogers, 1989B, p.289-290). تکية راجرز بر يادگيري خوديافته وي را به طرد تعليموتعلّم، امتحانات، نمرات و امتيازات تحصيلي سوق داده است (Rogers, 1989B, p.277).
عملکرد رفتاري روانشناسان پديدارگرا
هرچند توجه انحصاري به پديدارها و باور به سياليت و متغير بودن آنها براي هر شخص از لحاظ نظري منجر به پذيرش نسبيتگرايي و درنتيجه شکگرايي و همچنين رد معناي واقعي تعليموتعلّم ميشود، ولي مشاهدة رفتار اين دست از روانشناسان حاکي از آن است که ايشان در مواردي برخلاف آنچه در آثار خود نگاشتهاند، رفتار کردهاند. بهعنوان نمونه، راجرز با شرکت در جلسات علمي و پرداختن به مذاکره براي رد کردن نظرات فرد مقابل و به کرسي نشاندن انديشة خود (ر.ک: Rogers, 1989A) و همچنين شرکت در جلسات درس و سخنراني و کوشش براي فهماندن نظرات خود به مخاطبين (ر.ک: Rogers, 1989B)، عملاً به تعليموتعلّم پرداخته است. راجرز در کتاب Carl Rogers Dialogues با مارتين باربر، پول تليچ، بي. اف. اسکينر، گرگوري باتسون، مايکل پولاني، رولو مي و ديگران مناظره و گفتوگو کرده و ساعتها ميکوشد انديشة خود را به کرسي بنشاند. او بايدها و نبايدهايي براي کنشهاي انساني همچون مشاوره دادن قائل بوده و اجراي آن را براي همگان مفيد و کاربردي دانسته و از اين طريق مسير انسان شدن را به مشاوران و مراجعان نشان داده است. درواقع صرف لب به سخن گشودن و تلاش براي انتقال انديشة خود به ديگري، نشانة اعتقاد فرد به تطابق تجربة دروني با واقعيت و امکان شناساندن واقعيت به افراد ديگر است.
همچنين مزلو افراد را بر اساس فهرست نشانگان سلامت روانشناختي خود ارزيابي و در وهلة اول نشانگان شخيت و در وهلة دوم ملاکهاي افراد خودشکوفا را تعيين کرده است (Feist, Roberts & Feist, 2021, p.287). ارزيابي ديگران و تعيين ملاکهاي ثابت، برخلاف مشي نظري روانشناسان پديدارگراست.
به نظر ميرسد اينگونه رفتارهاي مبتنيبر ديدگاههاي واقعگرايانه را بايد در چارچوب نظري نسبيگرايانة ايشان تفسير کرد؛ بنابراين يا بايد نظر و عمل ايشان را کاملاً هماهنگ با ديدگاه نسبيگرايانهشان دانست، يا آنگونه که خواهد آمد بايد ايشان را به تناقض در نظر و عمل ملزم کرد.
نقد و بررسي ديدگاه کارل راجرز
براي آنکه سير منطقي اين نوشتار در فرايند انتقاد حفظ شود، بهتر آن است که زبده نظرات روانشناسان پديدارگرا در قالب چند گزارة کوتاه بيان شده و ذيل آن نقد و بررسي صورت بگيرد. بهطور خلاصه ميتوان گفت ايشان به گزارههاي معرفتشناسانة زير معتقدند:
1. افراد تنها به پديدار ذهني خود دسترسي داشته و جداسازي فاعل ـ عينيت صحيح نيست.
2. ابزار شناخت، منحصر در تجربة دروني است.
3. افراد بهگونههاي متفاوت از يکديگر واقع را از طريق پديدارهاي شخصي خود درک ميکنند؛ بنابراين نميتوان گفت درک برخي درست و درک ديگران نادرست است، بلکه ادراک هر شخصي براي خودش معتبر و قابل احترام است.
4. افراد به دليل آنکه فقط از پديدارهاي خود آگاهاند، در برابر واقع عيني دچار شک بوده و نميدانند آيا درک آنها مطابق با واقع هست يا خير؟
5. تعليموتعلّم بهمعناي واقعي کلمه امکانپذير نبوده و هرکس تنها پديدار شخصي خويش را شناخته و سعي در انتقال آنها دارد.
نقدهاي نقضي
مباني معرفتشناسانة فوق گرفتار نقدهايي نقضي به شرح ذيل است:
1. مطالعة آثار پديدارگرايان نشان ميدهد که انسان را با قوانيني کلي توصيف و تبيين کرده و از گزارههاي مطلق دربارة آدمي بهره بردهاند؛ اين در حالي است که راجرز معتقد است حداکثر به تجارب دروني خود دسترسي دارد، پس چگونه اولاً از انسان توصيفهايي ارائه ميدهد و ثانياً با اتکاي به آن، براي همه بايد و نبايد تعيين کرده و مسير کمال نشان ميدهد؟ مگر آنکه گفته شود همة توصيفها و هنجارهاي بيانشده توسط او صرفاً گزارشهايي پديداربنيان است و امثال راجرز به همة لوازمش پايبندند. در واقع، ايشان با ارائة نظرية خود دربارة انسان، صرفاً در پي منظم ساختن تجربة ذهني خود و ارضاي نياز دروني خود به يافتن معناي زندگي بودهاند (Rogers, 1989B, p.25). در اين صورت نقدهاي بعدي به ايشان وارد خواهد بود.
2. نگرش کساني که بين پديده و پديدار تفاوت قائلاند، نه لزوماً مطابق با واقعيت، بلکه عبارت است از پديداري شخصي که تنها براي ايشان نمود يافته و براي ديگران اعتبار معرفتشناختي ندارد (ر.ک: حسينزاده، 1396، ص414)؛ اين در حالي است که سيرة عقلا در آثار کتبي و شفاهيشان گزارش واقع و حکايت از آن است، نه صرفاً بيان پديدارها. افزون بر اين جنبة متکلمي و روانشناختي، آنچه مهم است ميزان مطابقت يک ايده با واقعيت است، وگرنه دليل موجهي براي پذيرش آن وجود نخواهد داشت؛ ازاينرو ممکن است اعتبار روانشناختي آن هم به تدريج محل ترديد واقع شود.
3. اگر گفتة پديدارگرايان در رابطه با قلمروي درک انسان و محدوديت وي دربارة پديدارهاي شخصي خودش صحيح باشد، ايشان چگونه از ديگران توقع دارند نظراتشان را پذيرفته و تصديق کنند؟ نگاه نسبيگرايانه و شکاکانة افرادي همچون راجرز به معارف بشري، مانع از امکان پذيرش و حتي فهم نظر ايشان است. همانطور که راجرز ارزشي براي قول فرويد قائل نيست، نبايد از سايرين توقع داشته باشد نسبت به ايدههاي او اهتمامي داشته باشند.
4. آنچنانکه گفته شد پديدارگرايان معتقدند ما تنها به پديدارهاي شخصي خود دسترسي داريم. بر اين اساس سؤال اين است که ايشان چگونه اصل وجود واقعيت را تشخيص دادهاند؟ شرط اين تشخيص ادراک واقعيت است؛ ازاينرو ميتوان ادعا کرد پديدارگرايان در انديشة خود دچار تناقض شدهاند.
5. ميتوان از راجرز و هر شخص ديگري که مدعي عدم امکان هرگونه شناخت يقيني است، اين سؤال را پرسيد که آيا به همين ادعا يقين داري يا شک؟ اگر يقين داشته باشد، ادعاي خود را نقض کرده است و اگر يقين نداشته باشد، امکان ادعاي اثباتش براي او فراهم نيست و ادعايش بدون دليل باقي ميماند. (ر.ک: مصباح يزدي، 1394، ج1، ص166).
6. ميتوان از امثال راجرز که فکر ميکنند هيچ قضيهاي به شکل مطلق و کلي و دائمي صحيح نيست، اينگونه سؤال پرسيد: آيا از نظر شما قضيه (هيچ قضيهاي بهطور مطلق صحيح نيست)، مطلق، کلي و دائمي است يا نسبي و جزئي و موقت؟ اگر پاسخ اول را بپذيرند، بهمعناي پذيرش قضية مطلق و کلي و دائمي است و اگر پاسخ دوم را برگزينند؛ بدين معناست که اين حرف در برخي موارد غلط بوده و قضاياي مطلق و کلي و دائمي نيز وجود دارند (ر.ک: مصباح يزدي، 1394، ج1، ص163).
7. همانطور که اجمالاً بيان شد، درک افراد از پديدار، ثابت و پايدار نيست، بلکه هر لحظه و به شکل دائمي، پديدار در ذهن تغيير ميکند. با اين فرض چگونه ميتوان آن را درک کرد؟ اينگونه ادراک، نهتنها دشوار، بلکه ناممکن به نظر ميرسد؛ چراکه ناتواني در فهم ثابت و معين از پديدار، بهگونهاي متضمن نقض خودش است.
نقدهاي حلي
با نگاهي ايجابي به مسئله ميتوان آن را به شرح ذيل حل کرد و نادرستي ديدگاههاي پديدارگرايان را نشان داد:
1. مهمترين مسئلة معرفتشناسي ارزيابي شناخت و بهاصطلاح دستيابي اثباتي به ارزش آن است. بسياري از دانشمندان غربي در پاسخ به اين سؤال به سختي افتاده و بهجاي حل مشکل و پاسخ به سؤال (ملاک ارزيابي شناخت چيست؟)، دسترسي به واقعيت را ناممکن دانستهاند؛ اين در حالي است که هر انساني از راه وجدان و علم حضوري برخي از واقعيات را بدون وساطت مفاهيم ذهني ادراک ميکند. بهعنوان مثال، همة افراد بدون هيچ شکي (من) را مييابند. ادراک اصل وجود (من) به پديدار و مفاهيم ذهني نيازي ندارد و لذا سخن از تطابق آن با واقعيت بيمعناست؛ چراکه خود عين واقع است (مصباح يزدي، 1394، ج1، ص176). سؤال آن است که آيا پديدارگرايان حتي وجود خود را نيز از طريق پديدار فهميدهاند؟ آيا افراد مختلف ادراکهاي متفاوتي از اصل وجود خود دارند؟ ميتوان گفت اين افراد عليرغم توجه به تجربة دروني، از علم حضوري و واقع بودن آن غافل بودهاند. درواقع راهيابي علم حضوري به معارف پاية بشري، سبب تغييرات بنيادين شده و راه هرگونه شکي را مسدود ميکند (ر.ک: حسينزاده، 1397، ص45).
2. يکي از نقاط قوت نظرية پديدارگرايان توجه به روش خودنگري (self-observation) يا دروننگري (introspection) است؛ چراکه دانستن بسياري از فرايندهاي مورد مطالعه در علم روانشناسي، متوقف بر گزارشهاي افراد از افکار و احساسات درون خودشان است، اما ناديده گرفتن ساير روشهاي کسب شناخت، منجر به عدم شناخت جامع انسان ميشود. کثرتگرايي در روش شناخت و تحقيق، موجب شناخت بهتر مسائلي از جمله شکلگيري شخصيت، تغييرات کمّي و کيفي و نيز ويژگيهاي هر مرحله از رشد ميشود. البته هر روشي درجة اعتبار مختص به خودش را دارد. به نظر ميرسد در زمينة شناخت جامع انسان، معتبرترين منبع، عقل و [به ابتناي آن] متون ديني است که در جاي خود به تفصيل اثبات شده است (احمدي، 1395، ص17ـ19). درواقع روانشناس تنها به استکشاف امور ذهني و شناخت ذات و ماهيات امور ذهني و رواني بسنده نميکند، بلکه ميخواهد قانونمنديهاي آنها را با توجه به محرکات خارجي و شرايط جسماني يا اوضاع اجتماعي کشف کند، و حال آنکه اين روش، وجود خارجي اشيا و روابط آنها را با آگاهي در پرانتز قرار ميدهد (شکرشکن و ديگران، 1372، ج2، ص494ـ495).
معرفتشناسان و فيلسوفان مسلمان با اتکا به مبناگروي ويژة خود، به تبيين اعتبار معرفتشناختي انواع معرفت (حضوري و حصولي) پرداخته و با استقراي منابع معرفت، ميزان اعتبار آنها را نيز به روشني بيان کردهاند. بدينسان و بهطورکلي، معرفت را ميتوان از راههاي ذيل تحصيل کرد:
الف) شهود يا معرفت حضوري: علم حضوري معرفتي بدون واسطة صور و مفاهيم ذهني است که در آن وجود واقعي و عيني معلوم براي عالم و شخص درککننده منکشف ميگردد و ازجمله ويژگيهاي آن خطاناپذيري آن است؛ چراکه واسطهاي مفهومي در کار نيست که خطا را محتمل سازد (مصباح يزدي، 1394، ج1، ص175ـ179)؛
ب) تعقل: مراد از تعقل بهکارگيري قوة عقل در حصول معرفت است. فعاليتهاي عقل را ميتوان در چهار فعاليتِ درک مفاهيم کلي، تجزيه و ترکيب مفاهيم، تصديق بيواسطه و استدلال خلاصه کرد. از اين چهار مورد، دو مورد نخست به حوزة تصورات مربوطاند و از مبحث ارزش معرفت بيروناند، اما کار عقل در بخش تصديق بيواسطه، درک بديهيات است که به علوم حضوري باز ميگردند. بدين ترتيب، تصديقهاي بديهي عقلي به جهت مبتني بودن بر شهود، يقينياند. استدلال عقلي نيز چنانچه در قالب تصديقي بديهي بيان شود، کاملاً معتبر است؛ همچنين است اگر با کمک اين صورت بديهي، ارزش صور ديگر استدلال اثبات شود (ر.ک: مصباح و محمدي، 1397، ص108ـ110)؛
ج) حواس ظاهري: اين دسته از منابع معرفتي از قديم شامل بينايي، شنوايي، چشايي، بويايي و لامسه بوده است، اما برخي اين انحصار را غلط دانسته و مواردي ازجمله حس تعادل، حس جنبشي و... را نيز افزودهاند (حسينزاده، 1394، ص38ـ40). حواس ظاهري فيحدنفسه خطاناپذير و معتبرند. درواقع حواس اصلاً حکم نيستند که بتوانند موضوع صدق يا کذب قرار گيرند؛ بنابراين محسوسات غيرقابل توصيف به حق و باطل يا درست و غلط هستند؛ چراکه اين اوصاف متعلق به احکاماند (طوسي، 1359، ص12)؛
د) حواس باطني: هرچند در مصاديق حواس باطني اختلافاتي وجود دارد، ولي ميتوان گفت آن دسته از قواي ادراکياند که نيازي به اندامهاي ظاهري ندارند (حسينزاده، 1394، ص102ـ103)، و با وجود نياز ابزاري به بخشهايي از مغز، تحقق ادراکشان متوقف بر آن نيست، بلکه وجودشان براي ادراک صرفاً از باب زمينهسازي است (صدرالمتألهين، 1383، ج8، ص274ـ276). حواس باطني نيز از نظر اعتبار، خطاناپذير و معتبرند؛ چراکه از جملة علوم حضوري بهحساب ميآيند و خطا در معارف حضوري راه ندارد (حسينزاده، 1394، ص135)؛
هـ .) دليل نقلي يا گواهي: استناد به گفتهها يا نوشتههاي ديگران، دليل نقلي يا گواهي ناميده ميشود. برخي از ادلة نقلي همچون اخبار متواتر يا اخبار محفوف به قرينة قطعي، مفيد يقيناند. منشأ اعتبار اخبار واحد نيز همچون اخبار متواتر و ديگر امارات عقلايي، امري دروني و به لحاظ بناي عقلاست (ر.ک: حسينزاده، 1394، ص408، 426، 434)؛
و) تجربه: قوانين کلي علوم تجربي از راه تجربه بهدست ميآيند. در تجربه هم از احساس و هم از تعقل استفاده ميشود؛ چراکه معارف جزئي بهدستآمده از احساس، با نوعي استدلال عقلي ترکيب شده و نتيجة کلي به دست ميدهد. ارزش و اعتبار تجربه از سويي وابسته به ارزش احساس تجربهگر و از سوي ديگر، به ارزش استدلالهاي عقلياي وابسته است که به نتيجة تجربي ميانجامند (مصباح و محمدي، 1397، ص122)؛
ز) يادآوري: منظور از يادآوري معناي عامي است که هم به ياد آوردن و هم به ياد داشتن را شامل ميشود. در واقع يادآوري انتقال معرفت از زمان گذشته به زمان حال است. ارزش معرفت يادآوريشده به دو چيز وابسته است: اول به اينکه ارزش معرفت اوليه چه مقدار است؛ و دوم به اينکه چقدر ميتوان به انتقال درست همان معرفت از طريق قوا و ابزاري که موجب انتقال معرفت مزبور از گذشته به حال ميشوند، اعتماد کرد (مصباح و محمدي، 1397، ص115ـ116).
با اين توضيح بهتر ميتوان خطاي مهم پديدارگرايان در مسئلة روش شناخت را درک کرده و تعصب بيجاي ايشان نسبت به تجربة دروني را مورد انتقاد قرار داد.
3. برخلاف روانشناسان پديدارگرا که معرفتهاي انسان را نسبي ميدانند، درست آن است که معارف به دو دستة مطلق و نسبي تقسيم شود. برخي از ادراکات همچون مزة غذا و زيبايي رنگ لباس، وابسته به افراد هستند، ولي برخي ادراکات هميشه معتبرند؛ چراکه نفي شناخت مطلق همانند نفي شناخت يقيني، غيرقابل قبول است. لذا اگر کسي بگويد همة معارف نسبي هستند، نميتوان نظرش را مطلق و معتبر دانست، بلکه خود اين سخن نيز مشمول نسبيت ادعاشده ميشود (مصباح، 1390، ص34ـ37)؛ بنابراين بايد گفت برخي معارف همچون قوانين منطق و رياضي، مطلق و هميشه معتبرند.
به نظر ميرسد راجرز و ساير نسبيگرايان در اين ادعاي خود که معرفت يقيني به واقعيت هيچچيز، آنگونه که هست، ممکن نيست، دچار مغالطه تعميم بيجا شدهاند؛ يعني احتمال تصرف ابزارهاي شناختي در برخي ادراکات و درنتيجه احتمال عدم مطابقت شناخت با واقع را به همة معارف سرايت دادهاند؛ درحاليکه اولاً تمام معارف ما به دستگاه ادراکي ما وابسته نيست و در مواردي واقعيت را بدون دخالت و وساطت ذهن، همانگونه که هست مييابيم؛ بنابراين ميتوان گفت اين افراد از علم حضوري غفلت کردهاند؛ دوم اينکه با احتمال تصرف دستگاه ادراک در معرفت، معرفت يقيني را غيرممکن بدانيم صحيح نيست؛ چراکه عدم دستکاري ذهن در واقعيت در مورد بديهيات بهطور مستقيم و در مورد آنچه با برهان عقلي اثبات ميشود، بهطور غيرمستقيم احراز ميشود. لذا ميتوان گفت سه دسته علوم در تعميم بيجاي نسبيگرايان جايي ندارند: معارف حضوري، بديهيات و معارف نظري مبتنيبر بديهيات (مصباح و محمدي، 1397، ص148ـ149).
در پايان به اين نکته اشاره ميکنيم که هرچند انديشمنداني مانند راجرز تعليموتعلّم را نفي نکرده و عملاً نيز بدان ملتزم هستند، ولي درحقيقت با انحصار در پديدارها و وابسته بودن آنها به بافتها و شرايط متغير، تعليموتعلّم واقعيت بهمعناي انتقال شناخت معلم به متعلم ناممکن خواهد بود. مبناگروي در معرفتشناسي اسلامي اين ديدگاه را نفي ميکند.
بحث و نتيجهگيري
اين پژوهش با هدف بازشناسي مبناي امکان شناخت واقع در نگاه روانشناسان پديدارگرا که معتقد به رويکرد انسانگرايي هستند و همچنين منبع معرفتي مورد قبول ايشان انجام شد و به مناسبت لوازم اين مبنا معرفي شده و نمونههايي براي تأثير اين انديشههاي بنيادين در نظرات روانشناختي ايشان ارائه شد. همچنين عملکرد رفتاري روانشناسان انسانگرا مورد تجزيهوتحليل قرار گرفت؛ سپس با استفاده از تحليل عقلي، نقطهنظرات آنان بررسي شد.
حاصل آنکه يک روانشناس پديدارگرا معرفت انسان را محدود به پديدارهاي شخصي خود و پديدارها را نيز وابسته به بافت و شرايط مخصوص هر لحظه ميداند. در قدم بعدي فهميده شد ابزار معرفتي ايشان نيز محدود به تجربة دروني بوده و منابع ديگر را که ذکر آنها گذشت، معتبر نميدانند. بر اين اساس به مطالعة آثار و لوازم نظري اين انديشه در نظرات روانشناختي شخصيتهايي همچون مزلو و راجرز پرداخته و دريافتيم که هرچند عملکرد رفتاري ايشان مطابق با ادعاهاي نظري ايشان نبوده، ليکن درنتيجه اين مبنا، اين دسته از روانشناسان به لحاظ نظري اولاً قائل به نسبيتگرايي بوده و معياري واقعي براي تشخيص صحيح و غلط ندارند؛ ثانياً کساني که نتوانند واقع را بشناسند و نظر هرکس را براي خود معتبر بدانند، هميشه نسبت به واقعيت گرفتار شکاکيت هستند؛ ثالثاً ايشان نميتوانند تعليموتعلّم بهمعناي واقعي آن را ممکن بدانند.
در ادامة اين تحقيق با روشن شدن انديشههاي مزبور، به نقد و بررسي عقلي آن پرداخته و علاوه بر اشکالات متعدد نقضي به آن، ثابت کرديم اولاً شناخت واقع آنگونه که هست، ممکن بوده و نقطة شروعش درک حضوري از خود است. درحقيقت انسان بهطوري ذاتي و فطري در جستوجوي واقع و به دنبال کشف واقع بوده و تمام تلاشهاي علمي خويش را در همين راستا سامان ميبخشد. به استناد ادلة عقلي، کشف واقع نيز براي انسان ممکن بوده و به دو شکل حضوري و حصولي محقق ميشود. چنانچه کشف واقع بدون واسطه شدن مفاهيم و از طريق علم حضوري صورت پذيرد، بيترديد علم و کشف عين واقع است و همين نوع ادراک ميتواند سنگ بناي شناخت باشد، اما اگر مفاهيم و گزارهها نقش واسطهگري در کشف داشته باشند، کشف واقع از طريق علم حصولي قابل تحقق است. در اين موارد نيز پذيرش امکان شناخت واقع الزامي بوده و رد آن به سفسطه ميانجامد. بهعنوان مثال، انکار امکان شناخت واقع و ادراک مشترک در مفاهيمي همچون علت و معلول و نيز هرگونه استدلال، به معناي از بين رفتن تعاملات انساني خواهد بود. بهعلاوه در گام دوم دريافتيم محدوديت منابع معرفت يک اشتباه بزرگ بوده و نظر صحيح کثرتگرايي در اين خصوص است. بدينسان ساير منابع معرفتي را نام برده، اجمالاً ميزان اعتبار آن را نيز بررسي کرديم. برخي معارف انسان فارغ از طرز تلقي و دريافتش، هميشه معتبرند و نفي مطلق شناخت مطلق، نارواست. بر اين اساس، تعليموتعلّم بهمعناي واقعي قابليت تحقق دارد و حتي منکرين آن نيز خود بر همين اساس عمل ميکنند. برداشت لوازم منطقي مربوط به امکان شناخت واقع از منظر روانشناسان انسانگرا بر اساس آثار منتشرشدة ايشان استنباط شده است. درعينحال، اگر بتوان اثبات کرد که آنچه ايشان بيان کردهاند صرفاً در قلمرو امور رواني و باطني درکشده توسط انسان است و ديدگاهشان بهصورت کلي يا جزئي ناظر به واقع خارج از فاعل شناسا نيست، در اين صورت مدرَکات حالت شخصي پيدا کرده و به همين صورت قابل انتقال به ديگران نخواهد بود. همچنانکه ديگر قابل صدق و کذب نبوده و کاملاً همانگونه خواهد بود که درک شده است. البته اين برداشت با شواهد متعددي که در متن مقاله بيان شد هماهنگ نيست.
- احمدی، محمدرضا (1395). نقش مبانی معرفتشناختی در کشف واقعیتهای روانشناختی. عیار پژوهش در علوم انسانی، 5(2)، 5ـ24.
- اسماعیلی، فاطمه (۱۴۰۰). نقادی مبانی فلسفی روانشناسی انسانگرا (با محوریت آثار کارل راجرز) بر اساس حکمت متعالیه. مطالعات ادبیات، عرفان و فلسفه، ۷(۱)، ۵۸ـ۱۱۱.
- افروز، غلامعلی (1392). نقدی بر اندیشههای استاد راجرز در بستر ارزشها و آموزههای اسلامی. مطالعات تحول در علوم انسانی، 1(1)، 53ـ66.
- بشیری، ابوالقاسم (1396). نظریههای شخصیت با تکیه بر منابع اسلامی. قم: مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- بونژه، ماریو و آردیلا، روبین (1394). فلسفة روانشناسی و نقد آن. ترجمة محمدجواد زارعان و دیگران. تلخیص نقد و اضافات: رحیم ناروئی نصرتی و محمد غروی. قم: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
- جمعی از نویسندگان (1400). مبانی علوم انسانی اسلامی از دیدگاه آیتالله مصباح یزدی. قم: مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- حسینزاده، محمد (1394). منابع معرفت. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- حسینزاده، محمد (1396). معرفت؛ چیستی، امکان و عقلانیت. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- حسینزاده، محمد (1397). جستاری فراگیر در ژرفای معرفتشناسی. قم: حکمت اسلامی.
- حکمتمهر، محمدمهدی و طاهری، سیدصدرالدین (1401). تحلیل ماهیت و کمال انسان از منظر راجرز و نقد آن بر اساس فلسفة سینوی. تاریخ فلسفۀ اسلامی، 1(4)، 29ـ54.
- راجرز، کارل (1390). هنر انسان شدن. ترجمۀ مهین میلانی. تهران: نو.
- ساعتچی، محمود (1385). مشاوره و رواندرمانی (نظریهها و راهبردها). تهران: ویرایش.
- شارف، ریچارد اس. (1390). نظریههای رواندرمانی و مشاوره. ترجمة مهرداد فیروزبخت. تهران: مؤسسة خدمات فرهنگی رسا.
- شکرشکن، حسین و دیگران (1372). مکتبهای روانشناسی و نقد آن. تهران: سمت و دفتر همکاری حوزه و دانشگاه.
- شمشیری، محمدرضا (۱۳۹۵). از «من» در پدیدارشناسی تا «خود» در روانشناسی (با تأکید بر پدیدارشناسی هوسرل و روانشناسی راجرز). تحقیقات جدید در علوم انسانی، ۳(۱۱)، ۲۷ـ۴۶.
- شیلینگ، لوئیس (1372). نظریههای مشاوره. ترجمة سیده خدیجه آرین. تهران: اطلاعات.
- صدرالمتألهین (1383). الحکمة المتعالیة فی الأسفار الأربعة. تهران: بنیاد حکمت اسلامی صدرا.
- طباطبائی، سیدمحمدحسین (1402). اصول فلسفه و روش رئالیسم. مقدمه و پاورقی مرتضی مطهری. تهران: صدرا.
- طوسی، نصیرالدین (1359). تلخیص المحصّل معروف به نقد المحصّل بانضمام رسائل و فوائد کلامی. تهران: مؤسسة مطالعات اسلامی دانشگاه مکگیل.
- قربانپور لفمجانی، امیر (۱۴۰۰). نقد مبانی انسانشناختی نظریۀ مراجع محور کارل راجرز با نگرش به منابع اسلامی. فرهنگ مشاوره و رواندرمانی، ۱۲(۴۷)، ۶۹ـ۸۴.
- گروهی از نویسندگان (1391). فلسفة تعلیم و تربیت اسلامی. زیر نظر آیتالله محمدتقی مصباح یزدی. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- مرکز پژوهشی دایرةالمعارف علوم عقلی اسلامی (1392). اصطلاحنامة معرفتشناسی با مستند اصطلاحات و نمودار. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- مصباح یزدی، محمدتقی (1394). آموزش فلسفه. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- مصباح، مجتبی (1390). بنیادیترین اندیشهها (گزیدهای از مبانی اندیشة اسلامی). قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- مصباح، مجتبی و محمدی، عبدالله (1397). معرفتشناسی. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- مطهری، مرتضی (1371). امکان شناخت. تهران: صدرا.
- میزیاک، هنری و سکستن، ویرجینیا استاوت (1376). تاریخچه و مکاتب روانشناسی. ترجمة احمد رضوانی. مشهد: آستان قدس رضوی.
- ناروئی نصرتی، رحیم (1401). مبانی روانشناسی اسلامی. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
- نای، رابرت دی (1381). سه مکتب روانشناسی: دیدگاههای فروید، اسکینر و راجرز. ترجمة سیداحمد جلالی. تهران: پادرا.



