بررسی ازخودبیگانگی از دیدگاه اریک فروم و مقایسه آن با دیدگاه اسلام
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
در جوامع کنوني، خطر بزرگي كه نوع انسان را تهديد ميکند و دامنه آن روز به روز در حال گسترش است. «ازخودبيگانگي» است كه از سوي بسياري از فيلسوفان، روان شناسان و جامعهشناسان مورد واکاوي قرار گرفته است. اهميت مقوله ازخودبيگانگي را ميتوان از طريق رشد مطالعات فزاينده محققان و نويسندگان به دست آورد. بنابراين، بررسي مفهوم «ازخودبيگانگي»، به يکي از نگرانيهاي اساسي انديشمندان رشتههاي مختلف تبديل شده است که هر يک از منظري خاص، اين مفهوم را مورد بررسي قرار دادهاند. تأملي كوتاه دربارة سير تاريخي مفهوم «ازخودبيگانگي» در فلسفه غرب، بهويژه در سده هجدهم و نوزدهم ميلادي، نشان ميدهد كه اين مسئله، يكي از مهمترين مسائل انسانشناسي است. در «ازخودبيگانگي» سازگاري افراد با جامعه، فرهنگ و محيط طبيعي کاهش يافته و کنترلشان را بر روي محيط از دست داده، با احساس نااميدي تدريجي، منزوي ميشوند (کتين و همكاران، 2009).
«ازخودبيگانگي»، مفهومي پيچيده است که برخوردار از معنا و دلالتهاي ضمني است. پيچيدگي و غناي اين مفهوم، ريشه در پديدههاي فرهنگي، سياسي، روانشناختي و اجتماعي – اقتصادي دارد که اين مفهوم به آنها اشاره دارد. اين امر، عمق و وسعت تأثير ازخودبيگانگي بر آگاهي افراد، درک از جهان و وجود انساني، هويت افراد، عزتنفس، کارايي و شيوه تفکر افراد دارد. همچنين «ازخودبيگانگي»، روابط متقابل ميان افراد و گروههايي که به آن تعلق دارند، را نيز منعکس ميسازد. بنابراين، ازخودبيگانگي مفهومي است که هنگام نزديک شدن به موضوعات انساني، مفيد و ارزشمند است. به عنوان يک چارچوب انسان محور، اين مفهوم ميتواند به ما در درک واقعيت و سرنوشت انسان کمک نمايد. ازخودبيگانگي زماني به اوج خودش ميرسد که وجود، وضعيت اجتماعي و شخصيت اخلاقي و حقوقي افراد بر باد رفته و افراد آزادي، وجود انساني و حقوقشان را از دست ميدهند (SCPR, 2015 (Syrian Centre for Policy Research)). انسان در طول تاريخ تفكر، به مثابه موجودى كه ابعاد ناشناخته و قابل تحقيق و بررسى دارد، معرفى شده است. انسانشناسان در بررسيهاى خود تلاش مىكنند با مطرح كردن موضوعاتى نظير چيستى انسان، تفاوتهاى اساسى او با ساير موجودات، نيازها و قابليتهاى وى، رابطة او با دين و خدا، تكامل بشر و...، گامهاى اساسى در مسير شناخت انسان بردارند. هرچند در اين راه طولانى، لغزشگاههاى بزرگى چون تفكرات اومانيستى بعضى از محققان را از پيمودن صحيح اين مسير بازداشته است. يکي از دلايلي که در نفي اخلاق ديني اقامه شده است، مسئله ازخودبيگانگي انسان ديندار ميباشد. به اعتقاد برخي از طرفداران اخلاق سکولار، اخلاق ديني موجب ازخودبيگانگي انسان ميگردد. اريك فروم (Erich fromm) را مىتوان از جمله اين افراد معرفى كرد. انديشههاى انسانشناسانه وى، در زمينه ازخودبيگانگي كه از چشماندازى روانشناسانه و با قلمى روان در كتابهاى وى منعكس شده است، هرچند توجه خواننده را به خود جلب مىكند، ولى نقاط ضعف آن ديدگاهها هيچگاه از نگاههاى دقيق و واقعبين مخفى نمىماند؛ چرا كه وى در فرايند بررسيهاى خويش، با تکساحتي نشان دادن انسان، انکار وجود خداوند به عنوان قادر مطلق هستي و تأکيد بيش از حد بر زندگي مادي، نتوانسته است انسان را تمام قامت معرفى كند.
در مقابل، دين اسلام نگرشي متفاوت به انسان دارد. در دين مبين اسلام، انسان خليفه خداوند بر روي زمين ميباشد و به عنوان موجودي دو ساحتي (جسم و روح)، که با خداوند ارتباطي وجودي داشته، در نظر گرفته ميشود. قطع اين ارتباط وجودي، عواقب زيانباري براي وي دارد که يکي از اين عواقب، ازخود بيگانگي انسان ميباشد. مفهوم «ازخودبيگانگي»، به طور ضمني در معاني متفاوتي به کار برده شده است. گاهي اوقات به تمام انواع منفي نگرشهايي که در افراد يا جامعه وجود دارند، اطلاق ميشود. گاهي نيز به معناي انکار و نفي جهان در نظر گرفته شده است. مفهوم «ازخودبيگانگي»، در تمام علوم اجتماعي از جمله: الهيات، روانشناسي، و حتي فلسفه و ادبيات نيز يافت ميشود. ازخودبيگانگي، به شيوههاي مختلفي توسط فيلسوفان، روانشناسان و جامعهشناسان به کار رفته است تا به يک تنوع غيرمعمولي از اختلالات رواني – اجتماعي شامل زوال و از دست دادن خود، حالت اضطراب، بيديني، يأس و نااميدي، زوال شخصيت، بيريشگي، بيعاطفگي، بهم ريختگي اجتماعي، تنهايي، بيقدرتي، بدبيني و از دست دادن اعتقادات و ارزشها اشاره کند. بنابراين، ازخودبيگانگي همه جا حضور دارد و پيچيدگي آن به آساني درک نميشود (مالک، 2014). با توجه به پيچيدگي مفهوم ازخودبيگانگي و آثار و عواقب زيانبار آن اعم از چه فردي و چه اجتماعي، اين پژوهش به بررسي نظري و تطبيقي مفهوم «ازخودبيگانگي»، به عنوان يک درد فردي و اجتماعي، ريشهها، آثار و نتايج آن از ديدگاه اريک فروم و دين مبين اسلام پرداخته است.
روش پژوهش
روش پژوهش اين مطالعه، روش «توصيفي – تحليلي» ميباشد که يکي از انواع روشهاي کيفي است. در اين روش، محقق علاوه بر تصويرسازى آنچه هست، به تشريح و تبيين دلايل چگونه بودن و چرايى وضعيت مسئله و ابعاد آن ميپردازد. محقق براى تبيين و توجيه دلايل، نياز به تکيهگاه استدلالى محکمى دارد. اين تکيهگاه، از طريق جستوجو در ادبيات و مباحث نظرى تحقيق و تدوين گزارهها و قضاياى کلى موجود دربارة آن فراهم مىشود. محقق از نظر منطقى، جزءهاى مربوط به مسئله تحقيق خود را با گزارههاى کلى مربوط ارتباط داده، سپس به نتيجهگيرى مىپردازد. در اين مقاله، تلاش شده است پس از بيان معناي لغوي از خود بيگانگي و پيشينه پژوهش، مبانى انديشههاى انسانشناسانه اريک فروم در اين زمينه مورد بررسي قرار گيرد. سپس، با استناد به آيات قرآن کريم، ديدگاه اسلام در زمينه ازخودبيگانگي بيان شده و در نهايت، اين دو ديدگاه مورد مقايسه و بررسي قرار گيرند.
معناي ازخودبيگانگي
واژة (alienation) يا اليناسيون در زبان فارسى به «ازخودبيگانگى» ترجمه شده است. ريشه اين اصطلاح، کلمه لاتين alius به معناي «ديگر» است. پسوند en در زبان لاتين، صفتساز است. بنابراين، alien به معناي منسوب به ديگري است. سپس از اين صفت، اسم alienation ساخته شده که به معناي «انتقال به غير» است. همچنين، بىخويشتنى، ناخويشتنى، باخودبيگانگى، درد بىخويشتنى، خودفراموشى، الينه شدن، جنزدگى، بيگانهزده شدن، گرفتار بيگانه شدن، ديگرى را به جاى خود پنداشتن، ديگرى را خود دانستن و خود ديگر پندارى نيز ديگر واژگان معادل اليناسيون در زبان فارسي است (بشيري، 1389). برخي از محققان خارجي نيز معتقدند که لغت انگليسي «alienation»، از واژه لاتين «alienato» مشتق شده است. alienato، يک اسم است که معنايش را از فعل «alienare» به دست آورده است و به معناي ساختن چيزي براي ديگران، ربودن، اجتناب کردن، دور کردن و... است. در زبان فرانسوي «alienate» و alienation، به شکل يکسان براي لغات انگليسي alienate و alienation به کار ميروند (سليم، و بنيعطا (Bani-ata)، 2013).
پيشينه و مباني نظري
درحاليکه اصطلاح «ازخودبيگانگي» يک عبارت رايج در تاريخ تفکر اجتماعي است، اما انديشمندان مختلف درباره تاريخچه اين مفهوم با يکديگر اختلاف نظر دارند. انديشمنداني همچون آدورنو، اتزيوني، لوکاس و ميل معتقدند: ازخودبيگانگي پديدهاي است که به جوامع صنعتي و پست مدرن تعلق دارند. از سوي ديگر، برخي انديشمندان مانند فيوئر، فروم، مزاروس، مارکوزه، پاپنهايم و کافمن معتقدند: از خودبيگانگي اصطلاح و ابتکار جديدي نيست، بلکه يک مفهوم تاريخي و قديمي است. بنابراين، از خودبيگانگي انسان، محدود به گذشته يا حال و آينده نبوده است (فرهبد و همكاران، 2012). مفهوم «ازخودبيگانگي»، نخستينبار از طرف هگل (1770-1831) مطرح شد و بر دانش بشري به گونهاي مدون افزوده شد (اسميت و بوهم (Smith & Bohm)، 2008). اين مفهوم، يکي از مهمترين مسائل انسانشناختي است که در رشتههاي گوناگون علوم انساني از قبيل جامعهشناسى، روانشناسى، فلسفه و حتى روانپزشکي در طول ساليان متمادي، مورد توجه بوده است (قاسمي و آرياپوران، 1393). سيدني فينکلشتاين (Sidney Finkelstein) (1965)، ازخودبيگانگي را به عنوان يک پديده روانشناختي توصيف ميکند؛ يک تعارض دروني، يک خصومت احساس شده نسبت به چيزي که ظاهراً خارج از خود فرد است؛ اما با خود فرد در ارتباط است. يک مانع ايجاد شده که عملاً نهتنها از خود فرد دفاع نميکند، بلکه او را بيچاره و درمانده نيز ميسازد (سليم، 2014). در اين پژوهش، ازخودبيگانگي از منظر روانشناسي تحليل و به توصيف آن پرداخته شده است.
معمولاً اگزيستانسياليسم، به عنوان نيروي سوم روانشناسي، که حول شخصيت افراد ميچرخد، در نظر گرفته شده است. تمرکز اصلي روانشناسان اگزيستانس، بر فرايندهاي ذهني است که تجارب جاري را تفسير ميکنند و افراد را قادر ميسازند تا با چالشهاي وجود سازگار شوند و يا بر آنها چيره شوند. اين رويکرد، عموماً در قلمرو نظريههاي انسانگرايي مانند درمان مراجع محور راجرز (Rogers) قرار ميگيرد. بنابراين، روانشناسي، اگزيستانس بر بيگانگي افراد از خود دروني و حقيقيشان، که مانع رشد و پيشرفت، تحقق خود و روابط بينفردي معنادار است، تأکيد ويژه دارد. اين بيگانگي افراد از خود حقيقي، عواقب و نتايجي مانند از دست دادن شخصيت فردي، بيگانگي با خود، و از دست دادن هويت فردي دارد که براي افراد بسيار گرانبار است (مالک، 2014). روانشناسان اگزيستانسياليستي، همچون بلاونر (Blauner) (1964) و ساير رهبران روانشناسي اگزيستانس مانند مي (May) (1961)، پرلز (Perls) (1969) و راجرز (1969)، از پيشگامان بحث در مورد ازخودبيگانگي در روانشناسي بودهاند. در استنباط بلاونر ازخودبيگانگي، به عنوان حالتي از ذهن در نظر گرفته ميشود(واحدي و نظري، 2010)، يک احساس دروني که ميتواند از فردي به فرد ديگر، در قالب چهار بعد تنوع داشته باشد: 1. بيقدرتي (براي کنترل شدن توسط ديگران در يک نظام غيرشخصي)؛ 2. بيمعنايي (ناشي از کمبود احساس فرد دربارة سهيم بودن نتايج کاروبارش در کل جامعه)؛ 3. انزواطلبي (کمبود احساس تعلق داشتن)؛ 4. بيگانگي از خود (کنارهگيري، کمبود احساس هويت يا ايفاي نقش فردي) (اودانوهيو و نلسون، 2014). البته در مطالعات جديدتر، بعد پنجمي نيز در نظر گرفته شده است که اين بعد، «بيهنجاري» نام دارد که تحت عنوان کشش به سمت ابزارهاي تأييد نشده (نامشروع) اجتماعي، براي رسيدن به اهداف در نظر گرفته ميشود (واحدي و نظري، 2010).
اريک فروم معتقد است: تاريخچه ازخودبيگانگي، به پيامبران عهد عتيق بر ميگردد؛ دورهاي که در آن مردم بت ميپرستيدند؛ دورهاي که بتپرستها در برابر بتهايي که ساختة دست خودشان بود، تعظيم ميکردند. فروم (1955)، ازخودبيگانگي را به عنوان تجربهاي ياد ميكند که در آن شخص، خودش را همچون يک مخلوق بيگانه در نظر ميگيرد. به عبارت ديگر، او از خودش نفرت دارد (فرهبد و همکاران، 2012). بعد از اريک فروم، تعدادي از روانکاوان نيز فرايند ازخودبيگانگي را مورد بحث قرار دادهاند. کارن هورناي (Karen Horney) در کتاب روشهاي جديد در روانکاوي، ديدگاه خود را در مورد ازخودبيگانگي عنوان کرد (سليم و بنيعطا، 2013). بر اساس اي ديدگاه، وي انساني از خود بيگانه است که: خود فردياش به صورت خودبهخود، از رشد باز مانده، منحرف شده و خفه شده است. به اين فرد گفته شده که در وضعيت بيگانگي از خودش يا بيگانه از «خود» خويش است. هورناي، در کتاب ديگر تعارضات دروني ما (1946)، دوباره با يک رويکرد جديد از مفهوم «ازخود بيگانگي» صحبت ميكند. در ديدگاه وي، وضعيت فرد از خود بيگانه، شبيه فردي است که به سادگي احساسات واقعي، محبوبات، منفورات و اعتقادات و بهطوركلي، آنچه را که واقعاً هست، فراموش ميکند. از ديدگاه وي، حقيقت انسان، خود واقعي او است و معناي ازخودبيگانگي، بيگانگي از اين خود واقعي است. هورناي، تصور ميکند که وضعيت ازخودبيگانگي، زماني ايجاد ميشود که انسان يک تصوير ايدهآل از خودش را در ذهن خود ميسازد که چيزي غير از خود واقعي او است. در اين حالت، يک شکاف بين تصوير خود ايدهآل و خود واقعي او وجود دارد (سليم و بنيعطا، 2013).
در روانشناسي اجتماعي نيز ازخودبيگانگي، يعني خروج شناختي فرد از جامعه. در اين مفهوم، فرد از خود بيگانه جداي از افراد ديگر است. ازاينرو، به شکل افراطي، با چنين انزواي شناختي، فرد خود را روانرنجور ابراز ميکند (بلوم، 2009). روانشناسان، در زمينه ازخودبيگانگي احساسات فرد در قبال خود را ميسنجند. آنها با فرض علل روانشناختي بيگانگي و ربط دادن آن به شخصيت، مزاج يا نيروهاي سرکش دروني، سرکوبهاي رواني و سرکوبهاي غرايز دروني انسان توسط جامعه را مطرح ميسازند. روانپزشکان نيز اصطلاح «ديوانگي» را ابتدا به طور دقيق «ازخودبيگانگي» ناميدند (اسميت و بوهم، 2008). در روانشناسي، محققان به اين نتيجه دست يافتهاند که بسياري از تجارب ازخودبيگانگي، به عنوان مرکز افسردگي (فوکس، 2002)، اختلال دوقطبي (ميولا (Mula) و همکاران، 2009) و اسکيزوفرني (هنريکسن (Henriksen) و همكاران، 2010) عمل ميکنند.
در زمينه مباني پژوهشي تحقيق، ميتوان گفت: بسياري از مطالعات خارجي صورت گرفته در اين عرصه، بيشتر به صورت مطالعات کمي بوده، ازخودبيگانگي را از ديدگاه اجتماعي و فلسفي و بيشتر در سطح سازمانها مورد مطالعه قرار دادهاند. تحقيقات روانشناختي در زمينه ازخودبيگانگي نيز بيشتر به صورت کمي بوده است. در تحقيقات داخلي، چندين پژوهش به مفهوم «ازخودبيگانگي» به صورت نظري پرداختهاند. مثلاً علياحمدي و همکاران (1390)، به مفهوم ازخودبيگانگي را از ديدگاه هگليان جوان و برخي مفسران قرآن مطرح كردهاند. آنها به اين نتيجه دست يافتند که سه انديشمند هگل، فيورباخ و مارکس، بر خلاف متفکران اسلامي دين را عامل ازخودبيگانگي انسانها ميشمارند و معتقدند: تا زماني که بشر دين را کنار نگذارد، نميتواند خودش را بازيابد. صادقيحسنآبادي و گنجور (1389) نيز در پژوهش خود، با عنوان «خداباوري، خوديابي يا ازخودبيگانگي» به اين نتيجه دست يافتند که هر چه کشش و قرب انسان به خدا بيشتر باشد، نه تنها از خود تهي و بيگانه نميشود، بلکه خود را بيشتر مييابد و به مقصود و اصل خود نائل ميگردد. روشن (1386) نيز در پژوهش خود با عنوان «علي شريعتي و اليناسيون فرهنگي»، به اين نتيجه دست يافت که از ديدگاه شريعتي هر آنچه که انسان را از ويژگيهاي انساني او دور کند، عامل الينهکنندگي اوست. از نظر وي، عقلانيت ابزاري، بوروکراسي و ماشينيسم، انسان را از خود بيگانه کردهاند. آقاحسيني و رباني (1384) در پژوهش خود، با عنوان «تحليلي از مفهوم ازخودبيگانگي در شعر ناصرخسرو» به اين نتيجه دست يافتند که از ديدگاه ناصرخسرو، گرفتار شدن انسان در زرق و برقهاي دنيوي، خارج شدن از جاده درست انساني و ناآگاهي از خويش، موجب ازخودبيگانگي او ميشود.
ازخودبيگانگي از ديدگاه اريک فروم
بيشک انديشههاي هر متفکري برخاسته از مباني، پيشفرضها يا اصول موضوعهاي است که وي از قبل فراگرفته، يا به طور فطري در نهادش وجود داشته و يا فرض گرفته است. فروم نيز در ارائه آراي خويش از اين قائده مستثني نيست. ميتوان خاستگاه بيشتر ديدگاههاي انسانشناختي وي را تفکرات اومانيستي و مارکسيستي وي دانست (ويگرهاوس (Wiggerhaus)، 2003).
بيشک فروم بيش از هر روانشناس ديگري در تفسير، تحليل و توسعه مفهوم «ازخودبيگانگي» کوشيده است. در واقع، فروم از منش اجتماعي ازخودبيگانه عصر حاضر ما صحبت ميکند و با ديدي بدبينانه از آن سخن ميگويد. وي با ديدي عمدتاً روانشناختي، به ازخودبيگانگي مينگرد. فروم واژه «ازخودبيگانگى» را نخستينبار در کتاب گريز از آزادي مطرح كرد. سپس، در كتاب جامعه سالم به توضيح و تبيين بيشتر آن پرداخت (فريدمن و شريبر (Friedman & Schreiber)، 2014). وي بيگانگي از خود را حالتي از هستي ميداند که در آن، انسان مقهور محصول کار و توليدات خويش که عينيت يافته ميگردد، بهگونهايکه هرگونه اختيار، اراده و کنترل از او سلب و فرصت خودشناسي از او ساقط ميشود. ازاينرو، براي فروم، ازخودبيگانگي به مفهوم انفصال شناختي از مفهوم من واقعي است (فروم، 1955). در حقيقت، فرد از خود بيگانه به خودش از ديد يک شخص ديگر و خارج از خود نگاه ميکند (فانک (Funk)، 2009). اريک فروم، به عنوان يک روانشناس بحثهاي زيادي در باب ازخودبيگانگي دارد. بر طبق ديدگاه وي، بيگانگي نتيجه جامعه سرمايهداري است که احساسات انسان را به هم ميريزد. در ديدگاه فروم، در ميان همة انواع بيگانگي، ازخودبيگانگي مهمترين آنهاست. ازخودبيگانگي از ديد وي، غيبت خودآگاهي يا از دست دادن کامل آن است. وي ازخودبيگانگي را مربوط به احساسات ميداند. او در کتاب جامعه سالم مينويسد: «معناي ازخودبيگانگي فرايندي در زمينه احساسات است که در آن هر شخصي احساس ميکند که با خودش بيگانه است» (فروم، 1955، ص 117). فروم اظهار ميدارد که يک انسان از خود بيگانه، ضرورتاً از جامعه نيز بيگانه ميشود؛ چرا که هويت ازخودبيگانگي و وضعيت کمبود خودآگاهي ضرورتاً فرد را جامعه بيگانه ميسازد (سليم و بنيعطا، 2013).
فروم ازخودبيگانگي را با چندين مفهوم بيشتر توضيح ميدهد که «پيدايش انسان»، «آزادي»، «بتپرستي»، «دين» و «خداوند» از آن جملهاند. در زير به توصيف جنبههاي مختلف ديدگاه وي، دربارة ازخودبيگانگي ميپردازيم.
پيدايش انسان از ديدگاه فروم
فروم، سير تکامل بشر را شبيه به بيگانگي از طبيعت و خدا توصيف ميکند. فروم بيان ميکند که پيدايش بشر ممکن است صدها هزار سال طول کشيده باشد، اما مهم اين است که يک گونه جديد به وجود آمد، فراتر از طبيعت، که از زندگي خويش آگاه شد. خودآگاهي، عقلانيت و تخيل، هماهنگي و نظمي را که مشخصه وجود حيواني است، مختل کرد. اين ظهور و پيدايش ناگهاني، انسان را غيرمتعارف ساخت؛ يک چيز غريب در جهان. او قسمتي از طبيعت است، موضوع قوانين فيزيکي و ناتوان در تغيير دادن آنها. اما با اين حال، هنوز برتر از طبيعت است (اسميت و بوهم، 2008). از ديدگاه فروم، انسانهاي اوليه از طريق يکي دانستن خود با قبيلههاي اطراف خويش و هماهنگي با مذاهب و روشهاي قبيلهاي، سعي کردند با اين احساس بيگانگي از طبيعت مقابله کنند و احساس تعلق به گروه را تقويت نمايند. اما بشر جديد، چون از آگاهي و توانايي بيشتري براي غلبه بر طبيعت برخوردار است، مانند گذشتگان با طبيعت آميخته نيست. در واقع، انسان امروزي از طبيعت فراتر رفته، در نتيجه با اينکه در معرض قوانين طبيعي قرار دارد، نميتواند آنها را تغيير دهد و در حالتي از مردگي و انزوا (ازخودبيگانگي) رها ميشود (رکنيپور و سيادت، 1392). فروم معتقد است: انسان هر چه آزادتر باشد، بيشتر احساس پوچي، انزوا، و بيگانگي ميکند. در مقابل، هر چه آزادي بشر کمتر باشد، احساس امنيت و سرسپردگي او بيشتر است. فروم عنوان ميکند که افراد در قرن بيستم، نسبت به هر دوره ديگري آزادتر هستند. ولي احساس تنهايي و بيگانگي آنها نسبت به قرون گذشته بيشتر است. فروم در اين رابطه، در کتاب جامعه سالم اظهار ميدارد که در حالت از خودبيگانگي، انسان خود را يک شي تلقي نموده که بايد فاتحانه در بازار کار استخدام شود، و خودش را يک عامل فعال و صاحب نيروهاي انساني، به شمار نميآورد. در حقيقت اين فرد از اين نيروهاي انساني بيگانه است. هدف اين فرد، فروش موفقيتآميز خود در بازار است و درک او از وجود خودش، ناشي از نقشهاي اجتماعي – اقتصادياش است. در حقيقت، انسان امروزي خود را با ويژگيهاي انساني مانند ترس، عشق، ترديد، عقيده و... توصيف نميکند، بلکه خود را موجودي مجرد و بيگانه از طبيعت واقعي خود تعريف ميکند که وظايف زيادي در نظام اجتماعي بر عهده دارد. فروم تمايل انسان به پذيرش خواستههاي ديگران، تسليم شدن در مقابل نقشهاي تحميل شده از سوي نظام اجتماعي و عدم شناخت صحيح از خود را دليل اين از خود بيگانگي در عصر مدرن ميداند (فروم، 1955، ص 138).
آزادي از ديدگاه فروم
فروم در کتاب گريز از آزادي بيان ميکند که انسان مدرن، آزاد از وابستگيهاي جامعه است. اما اين آزادي به صورت همزمان، هم به او امنيت ميدهد و هم او را محدود ميکند. او آزادي را در مفهوم مثبت، تحقق خود شخصيش- که همان ابراز تواناييهاي حسي، عاطفي و عقلانيش است- به دست نياورده است. آزادي، اگرچه استقلال و عقلانيت را براي او به ارمغان آورده است، اما او را منزوي و در نتيجه، مضطرب و ناتوان ساخته است. اين وضعيت براي فرد غيرقابل تحمل است و جانشين آن اين است که براي فرار از مسئوليت آزاديش، وارد وابستگيهاي جديدي شده و تسليم ميشود (فروم، 1965). تطابق ماشيني (روباتي) براي فروم، يکي از سازوكارهاي اصلي فرار از آزادي است که به واسطه آن، انسان مدرن تسليم ميشود تا از مسئوليت آزادي فرار کند. در تطابق ماشيني، انسانها به چرخ دندههاي ماشينهاي اداري تبديل ميشوند، درحاليکه انديشهها، احساسات و سلايقشان توسط حکومتها و توده عظيم ارتباطاتي، که آنها کنترل ميکنند، اداره ميشود. مکانيسم ديگر، فرار از آزادي و پناه بردن به حکومتهاي فاشيستي و ديکتاتوري است. در حقيقت، اين راهحلي است که اکثر افراد عادي جامعه مدرن آن را انتخاب ميکنند، اما راهحلي که اکثر افراد انتخاب ميکنند، تطابق ماشيني است. «فروم اين افراد را به ماهي تشبيه ميکند که از آب آگاهي ندارد». در تطابق ماشيني، افراد را ميتوان اينگونه خلاصه کرد: من ميبايست پيروي کنم، تفاوتي وجود ندارد. من ميبايست آماده و خواستار تغييراتي باشم که منطبق با تغييرات الگو است. من سازگار هستم، و من خاص و متفاوت نيستم. فروم ميگويد: تطابق ماشيني، عواقب حياتي دارد. در اين وضعيت، انسان «خود» فردي خويش را ترک ميکند و يک روبات ميشود که به گونهاي مشابه، با ميليونها روبات ديگر در اطرافش، احساس تنهايي و اضطراب نميکند. اما قيمتي که انسان براي آن پرداخته، بسيار بالاست: او «خودش» را باخته است. فروم در بخش عشق به خدا، در کتاب هنر عشق ورزيدن بيان ميكند که هيچ قدرتي بالاتر از اين خود فردي و بيهمتا وجود ندارد. انسان مرکز و هدف زندگي خويش است. رشد و تحقق فرديت خود، غايتي است که هرگز نميتواند تابع هدفهايي باشد که داراي ارزش بيشتر قلمداد ميشوند. فروم ادعا ميکند که بندگي و تسليم شدن به يک وجود زيبا يا معنوي قدرتمند، خودآزارنده است و «خود» فرد را قرباني ميکند. اين نوعي ديوانگي است؛ ديوانگي در واقع همبسته با خودتسليمي روحي است (پانگيلينان، 2009).
بتپرستي از نگاه فروم
فروم معتقد است که در ازخودبيگانگي، فرد به عنوان برترين موجود طبيعت، تجربهاي را که متعلق به خود اوست، به يک شي خارج از خود انتقال ميدهد و از تجارب انساني خويش بيگانه ميشود. سپس، سعي ميکند که با انسان بودن خودش، از طريق در تماس بودن با شيئي که انسانيتش را به آن انتقال داده است، در ارتباط باشد. در حقيقت، دو اصطلاح «ازخود بيگانگي» و «بتپرستي» به هم متصلاند. فروم ميگويد: مفهوم «ازخودبيگانگي»، هنوز در مراحل نخستين سنت غربي و در تفکر پيامبران عهد عتيق و به عبارت دقيقتر، در مفهوم بتپرستي است. دو اصطلاح «ازخودبيگانگي» و «بتپرستي»، به اين معنا هستند که من خودم را محروم ميکنم. خودم را تهي ميکنم. من يخ زدهام و من خودم را از تجارب زندگي دور ميکنم. تفکرات خودم، عشق و احساسات خودم را به شخص يا چيزي بيروني انتقال ميدهم.
پيامبران عهد عتيق، به طرق گوناگون دربارة آنچه که آنها بتپرستي ميناميدند، سخن گفتهاند. براي پيامبران عهد عتيق، بتپرستي به اين معناست که شخص ساخته دست خودش را بپرستد و در مقابل آن سر تعظيم ميكند. در اين فرايند، شخص خودش را محدود ميکند، تبديل به ماده ميکند و خودش را نابود ميکند؛ چرا که او به اشياء وابسته ميشود؛ به اين صورت که او قدرتهاي انساني خود را پيش انداخته، اما اکنون اين قدرتهاي انساني در دستان قديسان است. اين اشياء، همانگونه که پيامبران ميگويند ميتوانند بتها باشند. فروم اظهار داشت که انسان ميتواند يک تکه از چوبي را بردارد و با يک نيمه از آن انسان، ميتواند آتشي را روشن کرده و کيکي بپزد، و با نيمه ديگر اين تکه چوب، ميتواند مجسمهاي ساخته و آن را به عنوان خدايش بپرستد که اين بت، ميتواند دولت يا نهادي قدرتمند يا هر چيز ديگري باشد. آنچه رايج است اينکه انسان هميشه قدرتهاي خلاقش را واگذار ميکند و فقط از طريق تسليم کردن خود و پرستش بتها، در تماس غيرمستقيم با اين قدرتهاي خلاق قرار دارد. امروزه خدا، بت عشق و دانايي است. انسانها دوست داشتني نيستند، آنها دانا نيستند. اما ازآنجاييکه زندگي کردن براي انسان، بدون عشق و دانايي مشکل است، آنها به کليساها ميروند و خدا را عبادت ميکنند. ازآنجاکه انسانها عشق و دانايي را به خدا انتقال دادهاند، آنها هر هفته با رفتن به کليساها و يا ذکر اسم خدا، در تماس با عشق و دانايي خودشان هستند. در نهايت، آنها احساس ميکنند که به طور کامل عشق و داناييشان را از دست ندادهاند. اما در واقع آنها از عشق و دانايي بيگانه شدهاند. اين دو گوهر، بيش از اين متعلق انسانها نيست. در واقع، انسان هر چيزي را که در وجودش زنده است، به بت انتقال ميدهد و اينک در قالب يک بت زندگي ميکند. انسان ديگر به گونهاي اصيل عمل نميکند، بلکه همانگونه که بت او ميخواهد، عمل ميکند (فانک، 2009). شخص در واقع تهي، مرده و افسرده است، اما براي جبران اين حالت افسردگي و مرگ دروني، شخص يک بت انتخاب ميکند. اين بت ميتواند يک گروه، ايده، کليسا، يا حتي خدا باشد. فرد اين بت را به طور کامل ميسازد. سپس به شيوههاي گوناگون تسليم آن ميشود.
مردگي و پوچي بتها در عهد عتيق، اينگونه بيان شده است: آنها چشم دارند و نميبينند. گوش دارند و نميشنوند و ... اما شخص در حقيقت، قدرت خودش را به بتها انتقال ميدهد و خودش فقيرتر و وابستهتر به بتها ميشود تا اينکه بتها به او اجازه ميدهند تا بخش اندکي از آنچه را که در ابتدا کاملاً متعلق به خودش بود، بازيابد. شما ممکن است اين را تسليم شدن يا هر چيز ديگري بناميد، اما دقيقاً، اين فرايند يکساني همانند بتپرستي است. تهي کردن خود، شرايط وابستگي - تسليم مطلقي است؛ چرا که انسان اکنون حتي وجود داشتن را از دست داده است. او اکنون به طور کامل، وابسته به يک بت شده است. اين موضوع، يک بودن يا نبودن است؛ چرا که اگر بت شخص را ترک کند، شخص خودش را به طور کامل از دست داده است (فروم، 1961، ص 45).
اقسام دين از نگاه فروم
دين در ديدگاه فروم، معناي گستردهاي دارد. مراد وي از «دين» هر نظام فکري يا عملي است که بين اعضاي يک گروه مشترک بوده، الگوي جهتگيري و مرجع اعتقاد و ايمان اعضاي آن گروه باشد. بنابراين، هيچ فرهنگي در گذشته نبوده و در آينده نخواهد بود که واژه «دين» را نتوان در مورد آن به کار برد (وزنياک (Wozniak)، 2000).
فروم، دين را به دو نوع اديان «خودکامه» و اديان «بشردوست» تقسيم کرده، بين اين دو نوع تمايز قائل ميشود. او ميگويد: مذاهب خودکامه توسط يک قدرت خارجي برتر از انسان مشخص ميشود. اين قدرت برتر ميبايست اطاعت شده، محترم شمرده شود و پرستش شود. به اعتقاد فروم، در اديان خودکامه زندگي، فرد بياهميت تلقي ميشود و ارزش انسان در انکار ارزش و توانايي خود اوست. آرمانهاي انتزاعي اينگونه اديان، به سختي با زندگي حقيقي مردم پيوند دارد. آرمانهايي چون زندگي پس از مرگ، يا آينده نوع بشر و يا سعادت، افراد معاصر را قرباني ميکند و موجب ميشود نخبههاي ديني يا دنيوي به نام دين بر زندگي همنوعان خود تسلط يابند. درحاليکه مذاهب بشر دوست، روي انسان و تواناييهايش متمرکزند. فضائل در مذاهب بشردوست، استوار و محکم بوده و توسط خود شخص تحقق مييابند. درحاليکه در مذاهب خودکامه، فضائل در ناتواني (فقدان قدرت) و چاپلوسي است. وضعيت رايج در مذاهب بشردوست، شادي و نشاط است. اما در مذاهب خودکامه، اندوه و گناه وضعيت رايج است. درحاليکه مذاهب بشردوست، توسط تواضع و فروتني مشخص ميشوند، مذاهب خودکامه توسط «حقارت خود» انسان مشخص ميشوند. در مذاهب خودکامه، انسان خودش را توسط نسبت دادن چيزهاي خوب به خدا و چيزهاي بد به خودش، تحقير کرده و در مجموع، خودش را گناهکار ميداند (شيمل، 2008). فروم عقيده داشت که انسان براي مقابله با طبيعت، فرضيههايي راجع به آن وضع ميکرد، به صورتي که جزيي از مذهب وي ميشد و براي پاسخگويي به آن دسته از نيازهاي عملي، که خود قادر نبود آنها را به گونهاي شايسته برطرف کند، به خدايان روي ميآورد. ازاينرو، هر چه طبيعت بيشتر شناخته ميشد، احتياج کمتري به دين، به عنوان يک توجيه علمي و وسيلهاي جادويي براي تسلط بر طبيعت احساس ميشد (فروم، 1363، ص 129).
خداوند در نگاه فروم
به اعتقاد فروم، انسان وقتي سقوط ميکند که از خويش بيگانه شده، در برابر قدرت تسليم شود و بر ضد خويش برگردد. اگر چه اين امر، در قالب خداپرستي صورت گيرد (همان، ص 69). فروم مصرانه قدرت خداوند را در هدايت يا تغيير انتخابهاي انسانها انکار ميکند. در نتيجه، از انسان ميخواهد که انتخابهاي درستي داشته باشد؛ به اين دليل که فروم به يک نيروي الهي، که تصحيحکننده مکانيزم ناداني، حرص و طمع، تجاوز و حماقت انسان است، اعتقادي ندارد. در واقع، انسانگرايي افراطي فروم، نوعي فلسفه جهاني است که بر يگانگي نژاد انسان، ظرفيت بالاي انسان براي رشد دادن قدرتهاي خويش براي رسيدن به تعادل دروني و برپا کردن جهاني صلحآميز تأکيد ميکند. انسانگرايي افراطي، به هدف انسان از «بودن»، که استقلال کامل است، توجه ويژهاي دارد. اين امر، حاکي از شکافتن جعليات و توهمات و به دست آوردن آگاهي (شناخت) کامل از واقعيت است. همچنين، انسانگرايي راديکال فروم، بر يک نگرش شکاکانه نسبت به استفاده از زور (اجبار) – به صراحت به اين دليل که در طول تاريخ بشر وجود داشته و اکنون نيز وجود دارد – تأکيد دارد؛ زوري – ايجاد ترسي – که انسان را آماده قرار دادن جعليات به جاي واقعيات و نشاندن توهمات به جاي حقايق ساخته است. اجباري که انسان را از استقلال ناتوان ساخت و در نتيجه، انسان را از خرد و هيجانات و عواطفش منحرف کرد.
فروم استفاده ناموجه اخلاقي از اجبار (زور) را به عنوان يک شکل از بتپرستي قدرت، که خيانت به ارزشهاي اخلاقي ارائه شده توسط پيامبران و منسوب به خدا هستند، در نظر ميگيرد. فروم اين شيوه را به آسيبهاي رواني نسبت ميدهد که اغلب، با ميل انسان به استفاده از زور و خشونت براي پيش بردن اهداف دلخواهش همراه است. همچنين فروم اظهار ميدارد که بين خدا و بشريت، يک ميثاق (عهد) وجود دارد. اين ميثاق «احترام به زندگي» نام دارد. اين ميثاق، براي فروم بسيار مهم است؛ چرا که ميزان اعمال انسان و خدا را مشخص ميکند و هم انسان و هم خدا را متعهد ميکند که مطابق با اصل اخلاقي «تقدس زندگي انسان» عمل کنند. از طريق اين ميثاق، بشريت ميتواند با خدا رقابت کند، تا تعهدات خدا در قبال نوع بشر حفظ شود. رابطه بين خدا و بشريت، که در داستان آدم و حوا مبتني بر بيقدرتي و بردگي انسان است، دوباره تعريف ميشود: بشريت شريک خدا ميشود؛ يعني مخلوقي که در اصول اخلاقي الهي سهيم ميشود و عهد و پيمان الهي را همچنان برقرار نگه ميدارد. خدا تغيير يافت ... او مقيد است. همانگونه که انسان مقيد است، به دليل وجود نظامنامه بين آنها. خدا آزادي مطلقش را از دست داده است و انسان قادر شده است به دليل قولهايي که خداوند در تعهدش در اين ميثاق داده است، با خدا رقابت کند. اين قرارداد، فقط يک ماده دارد و آن زندگي انسان و زندگي تمام مخلوقات ديگر است. قانون زندگي کردن همة مخلوقات زنده، به عنوان قانون ابتدايي خلقت وضع شده که حتي خدا هم نميتواند آن را تغيير دهد.
بيشتر پيامبران بزرگ از اعمال خدا صحبت ميکنند. از دستوراتش به انسان، از پاداشها و تنبيههايش، اما آنها هر نوع گمانهزني دربارة خدا را حمايت نميکنند. فروم اظهار ميدارد که نقش خدا در تاريخ، بنا بر تفکر عهد عتيق محدود به فرستادن پيامبران است؛ پيامبراني که به انسان يک هدف معنوي جديد جايگزين نشان ميدهند که انسان مجبور به انتخاب آن است. فروم ميگويد:
قبل از اينکه آدم سقوط کند؛ يعني قبل از اينکه بشر خرد و خودآگاهي داشته باشد، او در هماهنگي کامل با طبيعت زندگي ميکرد ... اولين اقدام آدم – يعني نافرماني – که همچنين شروع آزادي انسان است، چشمانش را بينا کرد. انسان از اين پس ميداند چگونه دربارة خوبي و بدي قضاوت کند. او از خودش آگاه شده است. گناه اولش (نافرماني)، اولين اقدام در جهت آزادي است. آن آغاز تاريخ است. تاريخي که انسان رشد و نمو مييابد، و پديدار ميشود. او خرد و تواناييش را براي دوست داشتن (عشق) رشد ميدهد. او خودش را در فرايند تاريخي که با اولين اقدام در جهت آزادي شروع شد، خلق کرد که آزادي براي اطاعت نکردن بود، تا «نه» بگويد، قدرت خداوند محدود شد. درحاليکه انسان توانست بر ضد او شورش کند... بشريت مهم بودن و خودش را کشف کرد. انسانها قادرند که بازيگران اخلاق شوند. انسانها اکنون ميتوانند توسط انتخاب اصول اخلاقي و مذهبي، که خدا پيشنهاد داده بود، مسير خدا را انتخاب کنند، يا اينکه اتوماتيکوار به عنوان کساني که از خداي قادر مطلق ميترسند، اين اصول اخلاقي را انتخاب کنند... اساس بتپرستي، پرستش اين يا آن بت ويژه نيست، بلکه اساس بتپرستي به طور خاص نگرش انسان است. اين نگرش، ممکن است به عنوان خداسازي اشياء توصيف شده باشد. بتپرستي، فقط پرستش چوب يا سنگ نيست، بلکه کلمات، ماشينها، رهبران، حکومتها، قدرت و گروههاي سياسي نيز ممکن است تبديل به بت شوند. علم و عقيده اطرافيان نيز ممکن است بت شوند. خدا نيز ميتواند براي عدهاي بت شود. بتهاي امروزي خودشان را از آگاهي ما مخفي نگه ميدارند. ما هم تظاهر به ناداني و تقوي ميکنيم و ادعا ميکنيم که ما بتها را از خودمان دور ساختهايم (شيمل، 2008).
از ديدگاه فروم، فرد ازخودبيگانه خودش را به عنوان مرکز جهان در نظر نگرفته و خودش را خالق اعمال خويش نميداند، اما اين اعمال و تبعات آنها هستند که دارند ارباب فرد ميشوند؛ چيزهايي که شخص از آنها اطاعت ميکند، يا حتي ممکن است که آنها را بپرستد. شخص ازخودبيگانه، از لمس و احساس خود ناتوان است؛ چرا که او خارج از تماس و احساس با خود و هر شخص ديگري است. او شبيه ديگران به نظر ميرسد، با همان احساسات و عواطف معمولي. اما در همين زمان، با خود و جهان خارج از خود ارتباطي ندارد. فروم ازخودبيگانگي را به عنوان يک جنون هميشه افزايش يابنده در نظر ميگيرد که در آن، نه زندگي معنايي دارد، نه شادي، نه ايمان و نه واقعيت (گير و شويتزر (Geyer & Schweitzer)، 1976).
ازخودبيگانگي از ديدگاه اسلام
مقوله ازخودبيگانگي، پديده جديدي نيست که توسط دانشمندان غربي شناخته شده باشد، بلکه قرآن کريم در آيات گوناگون به اين موضوع اشاره کرده، و در موارد متعددي به آن پرداخته است. بيترديد همه اديان آسماني، به ويژه اسلام، براي هدايت انسان در مسير كمال و تعالي بخشيدن به هويت انسان آمدهاند. در ميان همه موجودات جهان هستي، فقط انسان است كه قابليت اين دگرگوني را دارد. انسان ميتواند با اراده و اختيار خود، راه تعالي بخشيدن به هويت خويش را برگزيند و يا اينكه، هويت واقعي خويش را با علم و آگاهي بيابد، يا از خود غافل شود و خود را فراموش كند و تا سرحد ازخودبيگانگي پيش رود. با اين فرض، همه اديان الهي براي انسان هويتي در نظر گرفتهاند كه هم امكان رشد و تعالي دارد و هم امكان سقوط و انحطاط. ازاينرو، ميتوان گفت: اديان آسماني پيش از هر متفكري، مسئله خودفراموشي يا ازخودبيگانگي را به عنوان خطري بزرگ كه انسانيت انسان را تهديد ميكند، مورد توجه قرار دادهاند و به آن هشدار دادهاند. از ديدگاه اسلامي، شکستن جبر وارههاي دروني (وراثت تباري و طبيعت بشري) و بيروني (عوامل محيطي طبيعي و انساني يعني تاريخ و جامعه) و استخدام اين «موجب نماها» در مسير کمال، و تبديل موانع به عوامل تعالي، در پرتو عقل و نقل، کمال و سعادت آدمي را فراهم ميکند. حذف هر يک از دو بعد هويت انساني به نفع ديگري، به معني بيهويت ساختن و سبب ازخودبيگانگي اوست. در تعاليم اسلامي، همواره بر ايجاد تعادل بين اين ابعاد تأکيد شده است و به انسان هشدار داده كه مبادا بعد حيواني و زميني، بر بعد معنوي و الهي غلبه کند (علياحمدي و همکاران، 1390).
اكنون اين سؤال مطرح ميشود كه از منظر دين، هويت واقعي انسان چيست؟ چگونه انسان از هويت خود بيگانه ميشود؟ پيش از وارد شدن به بحث، لازم به يادآوري است كه در بينش قرآني، حقيقت انسان را روح جاودانه او تشكيل ميدهد. زندگي واقعي او، سراي آخرت است كه با تلاش و کوشش و ايمان خود، در اين دنيا آن را ميسازد. در زير به علل ازخودبيگانگي از ديدگاه اسلام اشاره ميکنيم:
1. خودفراموشي و اصالت دادن به ديگري
در قرآن کريم، بارها نسبت به غفلت از خود و سرسپردگي انسان نسبت به غير خدا، هشدار داده شده و از بتپرستي، پيروي از شيطان و هواي نفس نكوهش شده است. اميرالمؤمنين علي در بياني بسيار جالب و عميق، كه بيانگر خودفراموشي و ازخودبيگانگي است، ميفرمايد: «عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه فلا يطلبها» (آمدي، 1342، ج 4، ص 34)؛ تعجب ميكنم از كسي كه در جستوجوي گمشدهاش بر ميآيد و حال آنكه «خود» را گم كرده و در جستوجوي آن بر نميآيد. براي روشن شدن مطلب، ميتوان از ديدگاه شهيد مطهري در اين زمينه سود جست. ايشان معتقد است: انسان داراي نفسي واحد است که داراي دو مرتبه ميباشد:
الف. مرتبه حيواني (ناخود): اين مرتبه از نفس، بعد حيواني انسانها را تشکيل ميدهد که با ساير حيوانات مشترک است. اعمالي مانند خوردن، نوشيدن، ارضاي غرايز، توليدمثل و... مربوط به مرتبه حيواني نفس انسان است.
ب. مرتبه عالي (انساني، من اصيل و واقعي): اين مرتبه از نفس انسان تشکيلدهنده حقيقت و انسانيت انسان ميباشد. اعمالي مانند تفکر، به ياد خدا بودن، فداکاري و... از اين مرتبه از نفس سرچشمه ميگيرند.
بنابراين، ازآنجاکه انسان موجودي مختار آفريده شده است، ممکن است توسط عوامل مختلفي مانند نسيان و فراموشي، غفلت و اشتغال به لهو و لعب مرتبه عالي و انساني، نفس خود را فراموش کرده و مرتبه حيواني را مورد اهتمام قرار دهد. در اين صورت، انسان از خود يا بعد انساني نفسش بيگانه شده و بعد حيواني يا ناخودش بر او مسلط ميشود (مطهري، 1372، ص 294).
مفاهيمي از قبيل خودفراموشي، خودفروشي و خودزياني، مفاهيم مهمي هستند که در نگرش قرآني و اسلامي، همواره بيان شدهاند كه نشان از توجه قرآن به «خود» است. علاوه بر اين، انسان زيان ميكند. اما خود زياني انسان چه مفهومي ميتواند داشته باشد؟ چگونه انسان در ذات خويش دچار زيان ميشود؟ قرآن کريم در اين زمينه ميفرمايد: «يخَادعُونَ اللهَ وَالَّذينَ آمَنُوا وَ مَا يخدَعوُنَ اِلَّا اَنفُسَهُم» (بقره: 9)؛ ميخواهند خدا و اهل ايمان را فريب دهند و حال آنکه فريب ندهند مگر خود را، و اين را نميدانند. همچنين خداوند ميفرمايد: «الَّذينَ خَسِرُوا اَنفُسَهُم فَهُم لايؤمِنونَ» (انعام: 20)؛ آنان كه خود را به زيان انداختند پس آنان ايمان نميآورند.
در اينگونه آيات، مفسران تلاش كردهاند تا آيات ياد شده را به فراموشي، فروختن و زيان انسان به لحاظ اموري كه به انسان تعلق دارد، ربط دهند تا با برداشتهاي رايج در عرف سازگار گردد. ولي اگر خود حقيقي انسان را در نظر گيريم و از زاويه «ازخودبيگانگي» به آن نگاه كنيم، اين تعابير با همان ظاهر خود، معني و مفهوم مييابد. بسياري از انسانها، خود حقيقيشان را فراموش كرده، يا از آن غافل شدهاند و در ذات خويش، دچار زيان شدهاند. انساني كه ديگري را خود پنداشته، خود حقيقياش را فراموش كرده و مورد غفلت قرار داده است و غفلت از خود حقيقي، نوعي خودزياني است. آن كس كه اين عمل را به بهاي ارضاي هوي و هوس حيواني انجام ميدهد، دچار خودفروشي شده است و خود را با حيوانيت مبادله كرده است. اين افراد، به تعبير قرآن، به خويشتن خويش خيانت ميورزند و دروغ ميگويند: «عَلِمَ اللهُ اَنَّکُم کُنتُم تَختانُونَ اَنفُسکُم» (بقره: 187)؛ خداوند ميداند كه شما به خود خيانت ميورزيد. «اُنظُر كَيفَ كَذَبوُا عَلَي اَنفُسِهِم» (انعام: 24)؛ به آنان بنگر چطور به خودشان دروغ ميگويند. «وَ مَا يَخدَعُونَ اِلَّا اَنفُسَهُم» (بقره: 9)؛ آنان فريب نميدهند، مگر خودشان را. در حقيقت، خسران و زيان واقعي آن است که انسان سرمايه انساني خويش را از دست بدهد و با آن بيگانه شود.
خداوند همچنين در سورة زمر ميفرمايد: «ضَرَبَ اللهُ مَثَلَا رَّجُلا فيهِ شُرَكاء مُتَشاكَسُونَ وَ رَجُلا سَلَمًا لِرَجُلٍ هَل يَستَوِيانَ مَثَلا... (زمر: 29)؛ خداوند (براي کفر و ايمان) مثلي زده است: آيا مردي كه اربابان متعدد دارد که همه مخالف يکديگر، با آن مردي كه تنها تسليم امر يك نفر است، آيا اين دو شخص يكسانند ... و در جاي ديگر، ميفرمايد: «هذَا صِراطي مُستَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُم عَن سَبيلِهِ ... (انعام: 153)؛ و اين است راه راست من، از آن پيروي کنيد و از راههاي ديگر که موجب تفرقه شما از راه اوست متابعت نکنيد... از اينگونه آيات، به روشني برميآيد که مسئله فراموشي خود و ازخودبيگانگي از ديد اسلام و قرآن براي انسان، کاملاً زيانبار بوده و بارها مورد نکوهش قرار گرفته است.
هر انساني، تصويري از خويشتن خويش دارد. به قول روانشناسان، هر فردي يك «خودپنداره» دارد. اگر خودپنداره انسان ضعيف باشد، وقتي در مقابل ديگران يا چيزهاي ديگر قرار ميگيرد، خود را ميبازد يا خود را فراموش ميكند و اصالت را به ديگري ميدهد و در ارزيابيها، احساس دردها و ساير امور، ديگري را اصل قرار ميدهد و امور خود را بر اساس آن ميسنجد (بشيري، 1389). قرآن در اين زمينه، شخصيت رباخواران را اينگونه توصيف ميكند: «اَلَّذينَ ياکُلُونَ الرِّبا لا يقُومُونَ الّا کَما يقُومُ الَّذي يتَخَبَّطُهُ الشَّيطانُ مِنَ المَسِ ذلِکَ بِاَنَّهُم قالُوا اِنَّما البَيعُ مِثلُ الرِبا وَ اَحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرّبا ...» (بقره: 275)؛ آنان كه ربا ميخورند، برنميخيزند، مگر مانند برخاستن كسي كه شيطان او را در اثر تماس آشفته ميكند (تعادل او را بر هم ميزند). قطع نظر از ديدگاههايي كه مفسران درباره اين آيه دارند، اين آيه با بحث ازخودبيگانگي ارتباط دارد؛ به اين معنا كه انسان ازخودبيگانه، كه به ديگري اصالت ميدهد، در همه مسائل و ابعاد، اصالت را به غير و ديگري ميدهد. از ديد انسان رباخوار، اصالت با ربارخواري است و خريد و فروش هم مانند رباست. در واقع، رباخوار چنين ميانديشد كه ربا هيچ اشكالي ندارد، و راه درست به دست آوردن سود رباخواري است، نه خريد و فروش. بنابراين، خريد و فروش هم به دليل تشابه با ربا در سودآوري تجويز ميشود! در واقع، انسان رباخوار از جاده كمال واقعي و فطري خود خارج شده، نه تنها از خود واقعياش دور شده است، بلكه انسان را حيواني پنداشته كه هر چه بيشتر بتواند سود به دست آورد و از دنيا بهرهمند شود، كاملتر بوده و به هدف نزديكتر است و رباخواري مصداق كامل اين بهرهمندي است (بشيري، 1389).
از ديد قرآن در حالت ازخودبيگانگي، انسان به جاي خود اصيل و راستين، که همان گوهر ارزشمند و ماهيت حقيقي و خليفه اللهي (بقره: 30) و صاحب كرامت ذاتي (اسراء: 70) و نفس مطمئنه (فجر: 24) است، خود خيالي يعني خود سربار و انگلي و حيواني، شيطان درون و هواهاي نفساني را جايگزين ساخته، غير (بيگانه) را بر حريم جان و خود واقعي مينشاند. در نتيجه، از خود بيگانه ميگردد. در اين حالت، شخصيت اصيل انساني، با مسخ شدن، از بين ميرود و ناخود به جاي خود مينشيند. شهيد مطهري، در ترسيم انسانهاي ازخودبيگانه مينويسد:
مسئله مسخ شدن خيلي مهم است... اگر انسان از نظر جسمي مسخ نشود، تبديل به يك حيوان نشود، به طور يقين از نظر روحي و معنوي ممكن است مسخ شود و تبديل به يك حيوان شود ... چون شخصيت انسان، خصايص اخلاقي و رواني اوست. اگر اين خصوصيات و ويژگيها خصايص يك درنده و يك حيوان باشد، واقعاً مسخ شده؛ يعني روحش حقيقتاً مسخ و تبديل به يك حيوان شده است (مطهري، 1371، ص 30).
شهيد مطهري، يكي از نشانهها و نمودهاي آن را مسخ ماهيت انسان عنوان ميكند. به عقيده وي، وابستگي به يك ذات بيگانه از خود، موجب مسخ ماهيت انسان است. علت اينكه در همه اديان، وابستگي به دنيا و ماديات نفي شده، در همين نكته نهفته است؛ چرا كه ماديات بيگانه است و واقعاً موجب سقوط ارزش انساني است (مطهري، 1369، ص 117).
2. احساس بينيازي و ازخودبيگانگي
از ديدگاه اسلام، يکي از عواملي که انسان را از خود بيگانه ميسازد، احساس استقلال و استغنا در برابر خداوند است. ازاينرو، احساس استقلال و مالكيت كه در قرآن كريم از آن به حالت «استغنا» ياد شده، آدمي را از سرشت و فطرت (خودواقعي و اصيل) جدا ميكند و به همان نسبت، او را از خود بيگانه ميسازد. خداوند ميفرمايد: «کلا ان الانسان ليطغي ان رءآه استغني» (علق: 6-7)؛ آدمي هرگاه خويشتن را بينياز بيند، نافرماني ميكند.
آري، انسان مسلما طغيان ميکند، يعني از پوسته و چارچوب و اصل خود خارج ميشود، اگر خود را غني و بينياز ببيند. غني و بينياز ديدن خود، الزاماً به اين معنا نيست که کسي فرعون شود و مدعي شود که خود «الله» است. خدايي وجود ندارد و يا به او نيازي ندارد، بلکه ممکن است به خود و داراييهاي خود نگاه کند و احساس بينيازي نمايد. بينيازي و حالت استغنا به وسيله مال و ثروت و مقام و فرزند و وابستگي و دلبستگي بر جلوههاي مادي و دنيوي، انسان را از اصل خود دور ساخته گرفتار ازخودبيگانگي ميکند. شهيد مطهري با توجه به اين نكته مينويسد:
انسان وقتي خود را مستغني و داراي همه چيز ميبيند، اين امر در درونش اثر ميگذارد و آن را نيز خراب ميكند چرا اين همه بر دستورات ديني تأكيد شده است كه سعادتمندانهترين زندگيها، توجه به اين دستورات است. براي اينكه همينقدر كه مال و ثروت جنبة سودجويي به خود گرفت و به شكل وسيلهاي درآمد كه انسان به كمك آن خود را بزرگ و با اهميت جلوه ميدهد، ديگر روابط دروني نميتوانند از تأثير عامل بيروني بركنار بمانند و تحت فشار آن نيز به فساد كشيده ميشوند (صادقي حسنآبادي و گنجور، 1389).
روشن است که هر موجودي در اصل وجود و سپس بقاي خود، نيازمند است؛ چرا که نه خود ميتواند خود را به وجود آورد و نه ميتواند به صورت مدام به خود هستي بخشد؛ چرا که موجود (انسان) نميتواند چيزي را که ندارد، به خود يا ديگري عطا کند. کسي که علم ندارد، نميتواند به ديگري تعليم دهد. کسي که قدرت ندارد، نميتواند ديگري را قادر کند و کسي که حيات ندارد، نميتواند حياتبخش باشد. پس، همه موجودات فقير و نيازمند هستند. اين نياز به اصل وجود است. منظور از «اصل وجود»، فقط اصل و ابتداي پيدايش نيست، بلکه هر چيزي در هر دمي «وجود» مييابد، وگر نه عدم و نيستي است. خداوند در قرآن کريم ميفرمايند: «يا اَيهَا النَّاسُ اَنتُمَ الفُقَراءُ اِلَي اللهِ وَ اللهُ هُوَ الغَني الحَميدُ» (فاطر: 15)؛ اى مردم! شما محتاج به خداييد و خدا تنها بىنياز و ستوده است.
با توجه به اينکه، نياز مخلوق به خالق، خود يک نياز ذاتي است، اگر کسي گمان کند که نيازي احساس نميکند، ناشي از بيتوجهي او به حقايق عالم هستي و يا معطوف شدن توجهاتش به غير است؛ نه اينکه نيازي ندارد. مثل کسي که علم ندارد، اما نيازش به علم را احساس نمي کند! و يا غني نيست، ولي نيازش به غنا را احساس نميکند! انسان معلومات بسياري دارد، اما گاه به علت بيتوجهي، علم به علم ندارد؛ يعني از آنچه ميداند غافل ميگردد. در ديدگاه اسلامي، انسانهاي ازخودبيگانه، همواره حيوانيت را به جاي خود واقعي خويش مينشانند و چون حيوانيت به جاي انسانيت نشسته است، ديگر چنين پنداشته ميشود كه هر چه هست، همين جسم و نعمتهاي مادي است. در چنين بينشي، نيازهاي اين انسان نيز نيازهاي حيواني نظير خوراك و پوشاك و بهرهمندي از ديگر لذايذ دنيوي ميشود: قرآن کريم ميفرمايد: «وَالَّذينَ کَفَروُا يتمَتّعوُن وَ يأکُلوُن کَمَا تَأکُل َ الأنعَام» (محمد: 12)؛ آنانكه كافر شدند، همانند چهارپايان ميخورند و از لذايذ دنيايي بهره ميگيرند. چنانكه كمال او همين بهرهوري مادي و كمالات دنيايي و با رسيدن به همين لذايذ فرحناك ميشود «وَ فَرِحوُا بِالحَيوةِ الدُّنيا» (رعد: 26؛ رجبي، 1380، ص 72).
3. خدافراموشي و ازخودبيگانگي
در بينش اسلامي، شناخت دقيق و درست انسان، بدون در نظر گرفتن رابطه او با خدا، ميسر نيست. بريدن و جداكردن او از خدا، هويت واقعي انسان را در پرده ابهام فرو ميبرد. اين حقيقتي است كه در مكتبهاي غيرالهي، مورد غفلت يا انكار قرار ميگيرد. عليرغم نگرشي که در تفکر برخي متفكران مغرب زمين، به ويژه متفکران اومانيست در مورد ناسازگاري خداباوري و خويشتنيابي وجود دارد، در تفكر اسلامي، نه تنها تعارضي بين اين دو مقوله نيست، بلكه آدمي، خود واقعي خويش را آنگاه درمييابد كه خود را به مبدأ عالم پيوند زند. ازاينرو، در بينش اسلامي، خداباوري نه تنها موجب خودفراموشي و ازخودبيگانگي انسان نميشود، بلكه آنچه منجر به خوديابي و توجه انسان به ذات خويش ميگردد، اعتقاد و تعلق خاطر به خداست؛ چرا كه در اين بينش، خدا و انسان به هيچ وجه از هم بيگانه نيستند.
در نگرش اسلامي رابطه تنگاتنگ و متقابلي بين خودشناسي و خداشناسي وجود دارد. از يکسو، قرآن كريم فراموشي خدا را به عنوان عامل اصلي ازخودبيگانگي و خودفراموشي انسان مطرح ميكند. در سورة حشر ميفرمايد: «وَ لاتَكوُنوُا كالَّذينَ نَسوُا اللهَ فَاُنساهُم أنفُسَهُم» (حشر: 19)؛ همچون كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به خودفراموشي گرفتار كرد». علامه طباطبائي در تفسير الميزان، در تفسير اين آيه مينويسد:
کوتاه سخن اينکه چنين کسي پروردگار خود و بازگشت به سوي او را فراموش ميکند و از توجه به خدا اعراض نموده، به غير او توجه ميکند، نتيجه همه اينها اين ميشود که خودش را هم فراموش کند براي اينکه او از خودش تصوري دارد که او نيست، او خودش را موجودي مستقلالوجود و مالک کمالات ظاهر خود و مستقل در تدبير امور خود ميداند، خود را موجودي ميداند که از اسباب طبيعي عالم کمک گرفته خود را اداره ميکند. درحاليکه اين انسان نيست، بلکه موجودي است وابسته و سراپا جهل و عجز و ذلت و فقر و امثال اينها و آنچه از کمال از قبيل وجود و علم و قدرت و عزت و غني و امثال آن دارد کمال خودش نيست، بلکه کمال پروردگارش است و انتهاء او و نظائر او يعني همه اسباب طبيعي عالم به پروردگار اوست. حاصل اينکه علت فراموشي خويش، فراموشي خداست (طباطبائي، 1363، ج 19، ص 219).
آيه فوق يک مفهوم ديگر نيز دارد که بيانگر اين حقيقت است که اگر کسي خدا را فراموش نکند و به ياد خدا باشد، خدا نيز او را فراموش نخواهد کرد؛ يعني اگر انسان با خدا در ارتباط باشد، اين کار سبب ميشود تا خداوند مقدمات کار را فراهم آورده، و انسان با توجه نمودن به «خود»، از آن بيگانه نشود. طبق اين مفهوم، راه خوديابي اين است که انسان به ياد خدا بوده و او را فراموش نکند (بزرگي، 1392).
همچنين قرآن کريم در مورد خدافراموشي ميفرمايد: «نَسُوا اللهَ فَنَسِيهُم ...» (توبه: 67)؛ و چون خدا را فراموش کردند خدا نيز آنها را فراموش کرد. از اين آيه، چنين برميآيد که فراموش کردن خداوند، علاوه بر خودفراموشي زيان بزرگ ديگري را نيز براي انسان دربر دارد که همانا از دست دادن لطف و عنايت خداوند است که عوارض بسيار ناگواري براي انسان دارد.
از سوي ديگر، خودشناسي نيز براي شناخت عميق خداوند در تفکر اسلامي، همواره مورد توجه بوده است بهگونهايکه پيامبر اسلام در حديثي معروف ميفرمايند: «مَن عَرَفَ نَفسه فَقَد عَرَفَ رَبه» (بزرگي، 1392) هرکس خود را بشناسد، به يقين خداي خويش را شناخته است. در بينش اسلامي از خودبيگانگي و فراموش كردن خود، منحصر به اين نيست كه انسان درباره هويت و ماهيت خود اشتباه ميكند. مثلاً خود را با بدن جسماني خود اشتباه بگيرد، بلكه هر چيزي كه انسان را از مسير تكامل فطرياش باز دارد، يا از آن مسير منحرف كند، موجب نوعي ازخودبيگانگي ميشود. بنابراين، در بينش اسلامي زندگي انسان بدون وجود خداوند متعال و اتصال به اين منبع لايزال پوچ و بيمعني بوده و موجب غرق شدن انسان در لذات مادي شده، در نتيجه غرق شدن در اين ماديات، موجب فراموشي خويشتن خويش (ازخودبيگانگي) خواهد شد.
بحث و نتيجهگيري
هدف اين پژوهش، بررسي تطبيقي مفهوم ازخودبيگانگي از ديدگاه اريک فروم و دين اسلام بود. نتايج اين پژوهش، با نتايج پژوهشهاي علياحمدي و همکاران (1390)، روشن (1386)، صادقيحسنآبادي و گنجور (1389)، و آقاحسيني و رباني (1384) همسو بود. بنابر نتايج پژوهش هر دو ديدگاه، معيارهايي را در زمينه امکان ازخودبيگانگي افراد بيان کردهاند که تشابهات و تفاوتهايي در آنها ديده ميشود. به طور خلاصه، معيارهايي را که فروم موجب ازخودبيگانگي انسان ميداند، ميتوان در قالب سه دسته کلي زير قرار داد:
- دينباوري و خداپرستي (که به واسطه مسئوليتگريزي انسان و نداشتن تبيين براي رويدادها و حوادث طبيعي صورت ميگيرد، تفاوتي با بتپرستي در عهد عتيق ندارد؛ چرا که تسليم يک بت شدن، تفاوتي با تسليم شدن به يک قدرت برتر از انسان مانند يک کليسا، سازمان يا حتي خدا ندارد)؛
- کمبود يا از دست دادن احساس خودآگاهي؛
- فرار از آزادي (که از طريق مکانيسم تطابق روباتي و پناه بردن به حکومتهاي استبدادي و فاشيستي صورت ميگيرد).
در مقابل، اسلام معيارهايي را که موجب ازخودبيگانگي انسان ميگردد، در قالب سه دسته زير قرار ميدهد:
- فراموش کردن خدا؛
- فراموش کردن خود و اصالت دادن به ديگري؛
- احساس بينيازي و استغنا.
اکنون به ارزيابي و تطبيق اين موارد، در هر دو ديدگاه پرداخته ميشود:
در مورد شباهتهاي اين دو ديدگاه، ميتوان گفت: مورد شماره 2 در هر دو ديدگاه مشترک است که در آن، هر دو ديدگاه ازخودبيگانگي را جدا شدن انسان از خود حقيقيش ميدانند و اينكه انسان تحت شرايطي، ميتواند از خودش جدا افتد و از خويشتن خويش بيگانه و منزوي گردد. همچنين هر دو ديدگاه، ازخودبيگانگي را شديداً زيانبار (البته با رويکردي متفاوت) و براي انسان و بشريت خطرناک ميدانند. همچنين هم فروم و هم اسلام، بر اين نکته تأکيد ميورزند که انسان نبايد بندة زر، زور و قدرت باشد، بلکه بايد به معناي واقعي کلمه خودش باشد. اين خود حقيقي، گوهر گرانبهايي است که نبايد آن را قرباني نموده و نابود ساخت.
در بيان تفاوتهاي دو ديدگاه، در مورد شماره 1 ميتوان گفت: در نگرش اسلامي، اعتقاد و روي آوردن به دين مانع از خود بيگانگي انسان ميشود. درحاليکه از ديدگاه فروم، اعتقاد به دين و خداوند موجب ازخودبيگانگي انسان ميگردد. فروم معتقد است: پذيرش دين يعني مقهور اراده غير شدن و بيرون آمدن از امتداد وجودي خود. در اين رابطه، با توجه به عدم اعتقاد فروم به دين و خداوند ميتوان گفت: وي انسان را موجودي کاملاً مختار و آزاد فرض ميکند که اين آزادي بيقيد و شرط و کامل، براي او مسئوليت به بار ميآورد و موجب ميشود تا او از زير بار اين مسئوليت به طرق گوناگون شانه خالي کند و به پذيرش دين پناه برد. در مقابل، دين اسلام هر چند که اختيار و آزادي انسان را مطلق نميداند و اختيار کامل را از آن خداوند متعال ميداند، اما براي انسان مسئوليتهاي زيادي در نظر گرفته است. دين در نگرش اسلامي دربارة انديشه، اخلاق و رفتار انسان و حتي اجتماع انساني رهنمود دارد؛ انسان را در موقعيتي قرار ميدهد كه بايد نسبت به همه جنبههاي زندگي خود پاسخگو باشد. اين بزرگترين مسئوليت است.
دين نه تنها مسئوليتگريز نيست، بلکه خود مسئوليتآور است. پس چگونه ممکن است پذيرش چنين مسئوليت سنگيني، نتيجه ميل و اشتياق انسان به مسئوليتگريزي باشد؟ وجود قوانين و مسئوليتهاي متعددي همچون پرداخت خمس و زکات، روزه، نماز، حفظ حقالناس، و...، نمونهاي از اين مسئوليتها است. هيچگاه نميتوان به بهانه آزادي، دست از هر گونه تسليم و اطاعت از قوانين برداشت؛ چرا که اين کار موجب هرج و مرج و بينظمي و عدم پيشرفت و ترقي خواهد شد. علاوه بر اين، اگر کسي طرفدار مکتب خاصي باشد (مثلاً اومانيسم و يا اسلام)، به ناچار بايد در برابر ارزشها و هنجارهاي مورد قبول آن مکتب، تسليم باشد؛ چرا که نميتوان طرفدار يک مکتب بود. در عين حال، اصول و دکترين آن را نپذيرفت.
نقدي اساسي که به ديدگاه فروم وارد است، اين است که اولاً، آزاديگريزي امري مدلل نيست و اينکه انسان از آزادي مطلق گريزان است، اثبات شدني نيست؛ چرا که با نگاهي به تاريخ در مييابيم که انسانها همواره براي دستيابي به آزادي و يا افزايش آن، نهضتهاي خونين زيادي پديد آوردهاند. انسان، همواره از برخي آزاديها برخوردار بوده است. تلاش او براي دستيابي به آزداديهاي ديگري نيز بوده است. بنابراين انسان آزاديگريز نيست، بلکه آزادي طلب است.
علاوه بر اين، فروم از يکسو، مسئوليتگريزي را سبب گرايش به دين ميداند و دين را تأمينکننده اين نياز ميشناسد. از سوي ديگر، يکي از نتايج نامطلوب دين را تسليمپذيري به غير معرفي ميکند. حال آنکه تسليمپذيري، روي ديگر همان مسئوليتگريزي و واگذار کردن مسئوليت کارها به ديگران است. مگر همين امر نياز او نيست؟ پس اولاً، چرا چيزي که سبب پيدايش دين است، نتيجه آن باشد. ثانياً، چرا چيزي که يکي از نيازهاي اساسي انسان را تأمين ميکند، نتيجه نامطلوب دين به شمار رود؟ همچنين، در نقد ديدگاه فروم در باب خودکامه بودن ادياني مانند اسلام، بايد به اين نکته اساسي توجه کرد که در دين مبين اسلام، هيچگاه در پذيرش يك دين، اجبار در كار نبوده است. اين مطلب، به روشنى از متون اصيل دينى، مانند قرآن كريم و روايات به دست مىآيد. مانند «لا إِكْراهَ فِى الدِّينِ» (بقره: 256)، «فَذَكِّرْ إِن نَفَعَتِ الذِّكْرَى» (اعلى: 9). در دين اسلام، انسان مىتواند با استفاده از قدرت تفكر خويش و با تحقيق، به دين يا آيينى گرايش پيدا كند كه جامعتر بوده و همة نيازهاى وجودى او را برآورده كند. در همين رابطه، خداوند در قرآن کريم ميفرمايند: «هُوَ الَّذي اَرسَلَ رَسُولَهُ بِالهُدَي وَ دينِ الحَقِّ لِيظهِرَهُ عَلَي الدّينِ کُلِّهِ ...» (توبه: 33)؛ او کسي است که رسولش را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان عالم تسلط و برتري دهد ... . در اين رابطه، منظور از «هدايت» دلائل روشن و براهين آشکاري است که در دين اسلام وجود دارد. منظور از «دين حق» نيز همين آئيني است که اصول، فروع و محتواي آن نيز حق است. بنابراين، خداوند دين حق و روشنايي را با ادله آشکار فرستاده، به نوعي در پذيرش دين حق اتمام حجت نموده است. لذا در آيه 85 سورة آلعمران به صراحت ميفرمايند: «وَ مَن يبتَغِ غَيرَ الاِسلامِ ديناً فَلَن يقبَلَ مِنهُ وَ هُوَ فِي الآخِرَهِ مِنَ الخاسِرينَ»؛ هر کس غير از اسلام ديني اختيار کند هرگز از او پذيرفته نيست و او در آخرت از زيانکاران است. بنابراين، راه حق و دين حق از سوي خداوند فرستاده شده است. اين بشر است که با انتخاب يا عدم انتخاب اين راه به سعادت ابدي ميرسد، يا گرفتار گمراهي و زيان خواهد شد. آية سوم سورة مبارکه انسان، کاملاً روشن کننده اين مطلب است: «اِنّا هَدَيناهُ السَّبيلَ اِمَّا شاکِرًا وَ اِمَّا کَفُورًا»؛ ما راه را به انسان نشان داديم، خواه شکرگذار باشد يا کفران نمايد. نگاهي به تاريخ صدر اسلام و گسترش تدريجي اسلام در جهان بيانگر اين است که اين دين هيچگاه استفاده از زور و اجبار را سرلوحه کار خود قرار نداده است. در واقع، حقانيت و شفاف بودن تعاليم اين دين مقدس و رفتارهاي تحسين برانگيز بنيانگذاران و چهرههاي برجسته آن (مانند حضرت محمد و ائمه معصومين) و شعارهايي اساسي و جهاني، همچون برابري و برادري و عدم تبعيض نژادي نقشي اساسي در پذيرفته شدن اين مکتب توسط افراد و اقوام گوناگون داشته است. آنگونه که فروم اظهار داشته، هيچ اجبار و التزامي در کار نبوده است که بيانگر خودکامگي اين مکتب و يا حقارت و پستي و استثمار پيروان آن، توسط سردمداران مکتب بوده باشد. علاوه بر اين، ساده زيستي شخصيتهاي برجستهاي همچون حضرت محمد حضرت علي و ساير ائمه معصومين، نشاندهنده اين واقعيت است که مکتب اسلام هيچگاه به فکر گسترش دنياخواهي و زراندوزي و استثمار ديگران (آنگونه که فروم در مورد اديان خودکامه اظهار داشته است) نبوده است. اشکال ديگري نيز به نظر فروم در باب خداوند و اديان خودکامه وارد است، آن اينکه خودكامگى وقتى محقق مىشود كه قدرتى مساوى يا برتر بخواهد به ناحق و زور و بدون آنكه استحقاقش را داشته باشد، با هدف برآورده ساختن نفع شخصى خويش، كسى را به كارى امر كرده، يا از كارى باز دارد. در نهايت، او را بدون دليل، پاداش داده يا عقاب كند. درحاليکه روشن است كه به هيچ وجه، در دين مبين اسلام نفع شخصي مطرح نبوده، خداوند متعال، همواره نهايت لطف و رحمت را بر بندگانش نازل مىكند. در واقع، رابطه خدا وانسان، رابطه محبانه و عاشقانه است. آيههاي «إِنَّ اللَّهَ يحِبُّ التَّوَّابِينَ» (بقره: 222)، «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ» (بقره: 160) و... بر اين ادعا دلالت مىكنند.
همچنين، فروم انسان را موجودي تکساحتي فرض ميكند که تنها در زندگي مادي اين جهاني خلاصه ميشود و ديگر ساحتهاي وجودي انسان را ناديده ميگيرد. گو اينکه، خلق انسان کار بيهودهاي بيش نبوده و هدف از آفرينش انسان، زندگي مادي بوده است. حال آنکه از ديدگاه اسلامي، انسان موجودي است چندساحتي و داراي جسم و روحي الهي که هدف از آفرينش آن، سعادت اخروي و قرب الهي ميباشد. قرآن کريم بعکس ديدگاه فروم، با اشاره به زندگي اخروي اهميت بيشتري به جنبه روحي انسان داده است. براي نمونه، خداوند متعال در قران کريم در اين رابطه در آية 26 سورة رعد ميفرمايند: «وَ ما الحَياهُ الدُّنيا فِي الآخِرَهِ اِلّا مَتاع»؛ دنيا در برابر زندگي آخرت جز چيز کوچکي (متاع) نيست. در جاي ديگر ميفرمايند: «وَ ما الحَياهِ الدُّنيا الَّا لَعبُّ وَ لَهوُّ وَ لَلدارُ اَلآخِرَهُ خَيرُّ لِلَذينَ يتَّقُونَ ...» (عنکبوت: 64)؛ و زندگي دنيا جز بازي و هوسراني هيچ نيست و همانا سراي ديگر براي اهل تقوا نيکوتر است ... . در حقيقت، فروم بر مبناي تفکرات اومانيستي خود، انسان را مرکز عالم دانسته و تسليم در برابر هر موجودي (ازجمله خداوند) را نوعي ازخودبيگانگي دانسته، معتقد است: هر چه هست فقط همين «خود» انساني و مادي است. حال، جاى اين سؤال است كه آيا تسليم بىچون و چراى خود بودن، نوعى قيد و بند درونى نيست؟ اگر فروم، از بتپرستى- چه در قالب قديم يا جديد آن - سخن به ميان مىآورد، و از آن نكوهش مىكند، مرادش از بت چيست؟ آيا غير از اين است كه انسان مطيع كامل چيزى باشد كه لياقت اطاعت را ندارد؟ در اين صورت، آيا در هيچ شرايطى، خود انسان نمىتواند نقش يك بت را بازى كند؟ علاوه بر اين، چگونه اطاعت از شريفترين موجود، خداى اديان توحيدى با ويژگىهايى كه براى آنها بيان شده است، مىتواند بتپرستى باشد، ولى عمل كردن بر اساس خواستههاى انسانى (هواهاي نفساني)، با ويژگىهاى خاص و توانايىهاى محدودى كه در عالم واقع براى انسان وجود دارد، رهايى از قيد و بند اطاعت باشد؟
در مقابل، در اسلام اهميت آزادي از اسارت نفس آنچنان مهم است که قرآن کريم، يکي از اهداف بعثت پيامبر اکرم را رهايي انسانها از هواهاي نفساني ميداند. خداوند در قرآن کريم ميفرمايند: «و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي کانت عليهم» (اعراف: 157). برايناساس، از ديدگاه اسلامي پناهنده شدن به من شخصي اومانيستي، که فروم بر آن تأکيد ميکند، نوعي ازخودبيگانگي محسوب ميشود؛ چرا که انسان زماني از ازخودبيگانگي دور ميشود که به سوي پروردگار خويش بازگردد؛ چرا که انسان روحي الهي دارد و خود حقيقي انسان ماهيتي الهي دارد: «انا لله و انا اليه راجعون» (بقره: 156) و اگر کسي از اين واقعيت دور شود از خود حقيقياش دور شده است.
علاوه بر اين، فروم خدا را موجودي ساخته ذهن خودآگاه يا ناخودآگاه بشر ميداند که اعتقاد و روي آوردن به آن، موجب ازخودبيگانگي و شکست انسان خواهد شد. درحاليکه اين ادعا فاقد پشتوانه منطقي است؛ در جاي خود به اثبات رسيده كه خدا يك موجود خيالي ساخته ذهن بشر نيست، بلكه وجودي واقعي و حقيقي است كه همة عالم هستي مخلوق، نيازمند و عين ربط به او هستند؛ چه بسيار انسانهاي بزرگ و موفقي که ذرهاي از ياد خدا غافل نبوده، سراسر زندگي آنان موفقيت بوده است. قرآن کريم در اين زمينه ميفرمايد: «وَ نَحنُ اَقرَبُ اِلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيدِ» (ق: 16)؛ ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم. در جاي ديگر ميفرمايد: «وَ اعلَمُوا اَنَّ اللهَ يحُولُ بَينَ المَرءِ وَ قَلبِهِ» (انفال: 24)؛ و بدانيد خداوند ميان انسان و قلب او حايل ميشود. يا ميفرمايد: «نحن اقرب اليه منکم» (واقعه: 85)؛ ما از خود شما به شما نزديکتريم. نه فقط آگاهي ما به شما از آگاهي شما به خودتان بيشتر است، بلکه ذات ما از شما به شما نزديکتر است. هر چيزي خودش به خودش از هر چيز ديگري نزديکتر است. ولي قرآن ميفرمايد: خدا به هر چيزي از خود آن چيز نزديکتر است؛ چون خدا نسبت به هر چيزي از خودش «خودتر» است. بنابراين، رفتن انسان به سوي خدا، رفتن به سوي خود است؛ خودي که از خود ناقص انسان کاملتر است (مطهري، 1383، ج 23، ص 312). بنابراين، از ديدگاه اسلامي خداوند نه تنها ساخته ذهن انسان نيست، بلکه ذاتي حقيقي و محض بوده که همة هستي انسان به او نيازمند و وابسته است. با توجه به اين نزديکي، محال است كه انسان بتواند خود را جدا از علت و آفريننده خود به درستي درك كند و بشناسد.
در مورد آزادي نيز تفاوتهاي ديگري بين ديدگاه فروم و دين اسلام وجود دارد. درحاليکه فروم بر آزادي بي قيد و شرط انسان تأکيد دارد (حتي آزاد از داشتن خدا و دين)، اما در دين اسلام، انسان عليرغم آزادي خود، از خود چيزى ندارد. هر آنچه در اختيار اوست، افاضات و موهبتهاى الهى است. پس چگونه مىتواند آزاد كامل باشد؟ در حقوقى كه براى انسان بر مبناى اسلام اثبات مىشوند، اصل اول «عبوديت» است و انسان در پيشگاه خداوند مسئول. اما خداوند به انسان آزادى و فرصت داده است، تا به اختيار خود، خط مشي و هدف خود را انتخاب کند. دليل آزادى در اسلام اين است كه انسان براى اين خلق شده است كه با رفتار اختيارى خود، به كمال مطلوب برسد. انسان به عنوان بنده خداوند، در مسير زندگى به سوى هدفى والا در حرکت است و همواره در اين مسير، مورد آزمون و امتحان قرار ميگيرد: خداوند در قرآن کريم در اين رابطه ميفرمايند: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا» (ملك: 2). بنابراين، از ديدگاه اسلام انسان در انتخاب نوع عمل آزاد است و مىتواند مطابق فرمان حق عمل كند، يا طبق اميال و هوسهاى خود كه توان گرفتن يا رها كردن آنها را نيز داراست، عمل كند. خداوند در آية 145 سورة آلعمران در اين رابطه ميفرمايند: «... وَ مَن يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ مَن يُرِدْ ثَوَابَ الآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا ...»؛ و هر که براي متاع دنيا کوشش کند از دنيا بهرهمندش کنيم و هر که ثواب آخرت خواهد از نعمت آخرت برخوردارش گردانيم. اما چون براى هر يك از انسانها، امكان سوءاستفاده از آزادى وجود دارد، قوانينى لازم است تا هيچ يك از افراد از انتخاب آزاد خود سوءاستفاده نكند.
در مجموع، از ديدگاه اسلام ريشهها و عوامل پيدايش ازخودبيگانگي به عنوان يك مشكل را بايد در تعاليم اديان آسماني جستوجو كرد. اديان الهي پيش از هر متفكري، به اين مسئله پرداختهاند و همواره با بيانهاي گوناگون به انسانها هشدار دادهاند كه از اين بيماري خطرناكي كه انسانيت آنها را تهديد ميكند، غفلت نورزند.
ازاينرو ميتوان گفت: انسان آنگاه خود را مييابد و از خودفراموشي و خودبيگانگي رهايي مييابد كه خدا را داشته باشد. معرفت به خدا و ايمان قلبي به او، انسان را از خسران و زيان ازخودبيگانگي نجات ميدهد. قابل توجه اينكه، قرآن در اينجا به صراحت مىگويد: فراموش كردن خدا سبب خود فراموشى مىشود، دليل آن نيز روشن است؛ زيرا از يك سو فراموشى پروردگار سبب مىشود كه انسان در لذات مادى و شهوات حيوانى فرو رود، و هدف آفرينش خود را به دست فراموشي بسپارد. در نتيجه، از اندوخته و توشه لازم براي فرداي قيامت غافل بماند. از سوى ديگر، فراموش كردن خدا همراه با فراموش كردن صفات پاك او است كه هستى مطلق و علم بىپايان و غناى بىانتها از آن او است. هر چه غير او است، وابسته به او و نيازمند به ذات پاكش مىباشد. همين امر، سبب مىشود كه انسان خود را مستقل و غنى و بىنياز شمرده، و واقعيت و هويت انساني خويش را فراموش کند. اصولاً يكى از بزرگترين بدبختيها و مصائب انسان خود فراموشى است؛ چرا كه ارزشها و استعدادها و لياقتهاى ذاتى خود را - كه خدا در او نهفته و از بقيه مخلوقات ممتازش ساخته - به دست فراموشى مىسپرد. اين امر مساوى با فراموش كردن انسانيت خويش است. چنين انسانى تا سرحد يك حيوان درنده سقوط مىكنند. تلاش وي چيزى جز خوردن و خوابيدن و شهوت نخواهد بود. اينها همه، عامل اصلى فسق و فجور و اين خود فراموشى بدترين مصداق خروج از طاعت خدا است. از اينجا روشن ميشود كه چرا ياد خدا، مايه حيات قلب و روشنايي دل، آرامش روح، صفا و خشوع آدمي و نيز موجب بيداري و آگاهي و هوشياري انسان است. از سوي ديگر، غفلت از خدا ملازم با خودفراموشي، كوردلي و ناآرامي روح. در اين زمينه حضرت علي فرمودند: «ان اللّه تعالي جعل الذكر جلاء القلوب، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة، و ما برح لله عزّت آلائه في البرهه بعد البرهة و في ازمان الفترات عباد ناجاهم في فكرهم و كلمهم في ذات عقولهم» (نهجالبلاغه، خ 222)؛ خداي متعال ياد خود را مايه صفا و جلاي دلها قرار داده است. با ياد خدا دلها، پس از سنگيني شنوا و پس از كوري بينا و پس از سركشي نرم و ملايم ميگردند. همواره چنين بوده كه در فاصلهها، خداوند بندگاني (ذاكر) داشته كه در انديشههايشان با آنان نجوا ميكند و در عقلهايشان با آنان سخن ميگويد.
- نهجالبلاغه، 1380، ترجمة محمد دشتي، قم، مشهور.
- آقاحسيني، حسين و رسول رباني، 1384، «تحليلي از مفهوم «ازخودبيگانگي» در شعر ناصرخسرو»، مجله علوم اجتماعي و انساني دانشگاه شيراز، دوره بيست و دوم، ش 1 (پياپي 42)، ص 163-174.
- آمدي، عبدالواحد، 1342، غررالحکم و دررالکلم، تهران، دانشگاه تهران.
- بزرگي، سيدعابدين، 1392، «امکان ازخودبيگانگي از منظر قرآن و انديشمندان مسلمان»، معرفت، سال بيست و دوم، ش 188، ص 11-27.
- بشيري، ابوالقاسم، 1389، «ازخود بيگانگي»، معرفت، ش 91، ص 71–83.
- رجبي، محمود، 1380، انسانشناسي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- رکنيپور، طاهره و علي سيادت، 1392، «بررسي مفهوم ازخودبيگانگي از منظر جامعهشناسي و روانشناسي»، علوم اجتماعي، ش 62، ص 71-82.
- روشن، امير، 1386، «علي شريعتي و اليناسيون فرهنگي»، پژوهش علوم سياسي، ش 4، ص 1-18.
- صادقي حسنآبادي، مجيد و مهدي گنجور، 1389، «خداباوري، خوديابي يا ازخودبيگانگي»، الهيات تطبيقي، ش 1، ص 77-96.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، 1363، تفسير الميزان، ترجمة سيدباقر موسوي همداني، قم، مؤسسه دارالعلم.
- علي احمدي، عليرضا و همكاران، 1390، «از خود بيگانگي: مقايسهاي از ديدگاه هگليان جوان و برخي از مفسران قرآن»، پژوهشهاي ميانرشتهاي قرآن کريم، سال دوم، ش 4، ص 37-43.
- فروم، اريک، 1363، روانكاوى و دين، ترجمة آرسن نظريان، چ پنجم، تهران، پويش.
- قاسمي، عليرضا و سعيد آرياپوران، 1393، «بررسي رابطه هويت قومي و تجانس فرهنگي با از خود بيگانگي دانشجويان»، مطالعات جامعهشناسي، سال پنجم، ش 17، ص 107-118.
- مطهري، مرتضي، 1369، فلسفه تاريخ، تهران، صدرا.
- ـــــ ، 1371، انسان کامل، تهران، صدرا.
- ـــــ ، 1372، سيري در نهجالبلاغه، چ نهم، تهران، صدرا.
- ـــــ ، 1383، مجموعه آثار، تهران، صدرا.
- Bloom, Harold, 2009, Bloom’s Literary Themes: Alienation. by Infobase Publishing Introduction, New York NY 10001.
- Çetin, C, & et al, 2009, Is Alienation Only A Problem for The Blue-Collar Workers? A Research on The Alienation of the White-Collar Workers in the Age of Information and in Banking Sector, The Journal of Financial Research and Studies, 1(1).
- Farahbod, F, & et al, 2012, Work Alienation Historical Backgrounds, Concepts, Reasons and Effects, Journal of Basic and Applied Scientific Research, v. 2(8), p. 8408-8415.
- Friedman, R, & Schreiber, A, 2014, The Lives of Erich Fromm: Love’s Prophet, Journal of the History of the Behavioral Sciences, v. 50 (1), p. 106–107.
- Fromm, Erich, 1955, The sane society, New York, Premier Books.
- _____ , 1961, Marx’s concept of man, New York, Frederick Ungar.
- _____ , 1965, Escape from Freedom, Avon Books.
- Fuchs, T, 2002, The Phenomenology of Shame, Guilt and the Body in Body Dysmorphic Disorder and Depression, Journal of Phenomenological Psychology, v. 33 (2), p. 223-243.
- Funk, Rainer, 2009, The Clinical Erich Fromm: personal accounts and papers on therapeutic technique, Amsterdam - New York, NY Editions Rodopi B.V. Printed in the Netherlands.
- Geyer, Felix R, & et al, 1976, Theories of Alienation: Critical perspectives in philosophy and the social sciences, Martinus Nijhoff Social Sciences Division Leiden.
- Henriksen, M.G, & et al, 2010, Autism and perplexity: A qualitative and theoretical study of basic subjective experiences in schizophrenia, Psychopathology, v. 43, p. 357-368.
- Lundgren, S, 1998, Fight against idols: Erich Fromm on religion, Judaism, and the Bible, Frankfurt, Germany: Europaishcher Verlag der Wissenschaften.
- Malik, M. A, 2014, An Overview of Alienation among Unemployed Adults: A Literature Survey, Journal of Psychology & Psychotherapy, v. 4, p. 156. doi: 10.4172/2161-0487.1000156.
- Mula, M, & et al, 2009, Clinical correlates of depersonalization symptoms in patients with bipolar disorder, Journal of Affective Disorders, v. 115 (1-2), p. 252-256.
- O’Donohue, W, & Nelson, L, 2014, Alienation and managing human resources, International Journal of Organisational Analysis, v. 22 (3), p. 301-316.
- Pangilinan, R. D, 2009, Against Alienation: The Emancipative Potential of Critical Pedagogy in Fromm, Kritike, v. 3, N. 2, p. 1-29.
- Saleem, A, & Bani-ata, H, 2013, Theme of Alienation in Modern Literature. The Asian Conference on Arts & Humanities 2013. Official Conference Proceedings. Osaka, Japan.
- Saleem, A, 2014, Theme Of Alienation In Modern Literature, European Journal of English Language and Literature Studies, v. 2, N. 3, p. 67-76.
- Schimmel, N, 2008, Judaism and the Origins of Erich Fromm’s Humanistic Psychology the Religious Reverence of a Heretic, Journal of Humanistic Psychology.
- SCPR, 2015, Alienation and Violence: Impact of Syria Crisis, Syrian Centre for Policy Research. Damascus – Syria. web: scpr-syria.org.
- Smith, H.P, & Bohm, R. M, 2008, Beyond Anomie: Alienation and Crime, Springer Science Business Media B.V. Crit Crim, v. 16, p.1–15.
- Vahedi, S, & Nazari, M. A, 2010, The Relationship between Self-Alienation, Spiritual Well-Being, Economic Situation and Satisfaction of life: A Structural Equation Modeling Approach, Iranian Journal of Psychiatry and Behavioral Sciences, v. 5(1), p. 64-73.
- Wiggerhaus, 2003, The Frankfurt School: Its History, Theories, and Political Significance (Cambridge: MIT Press).
- Wozniak, J, 2000, Alienation and crime: Lessons from Erich Fromm, In K. Anderson & Ri. Quinney (Eds.), Erich Fromm and critical criminology: Beyond the punitive society. Chicago: University of Illinois Press.