روان‌شناسی و دین، سال یازدهم، شماره اول، پیاپی 41، بهار 1397، صفحات 5-20

    تبیین ارتباط نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی (با تأکید بر نظر ملاصدرا)؛ بیان رویکردها و تحلیل روان‌شناختی

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    رحیم ناروئی نصرتی / دانشيار گروه روان‌شناسي مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني / rnarooei@yahoo.com
    چکیده: 
    این پژوهش، با هدف تبیین ارتباط نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی، با تأکید بر نظر ملاصدرا به همراه تحلیلی روان شناختی انجام شد. بدین منظور، به منابع روان شناسی و اسلامی، به ویژه نظر ملاصدرا مراجعه گردید. یافته ها به روش توصیفی ـ تحلیلی تجزیه وتحلیل گردید. نتایج نشان داد که رابطه از طرف نفس با بدن، از سنخ رابطه سببی ـ مسببی می باشد. اما تغییرات در بدن، به نحو سببیت، صرفاً نظام منسجم بدن را تغییر می دهد، ولی سبب برای تغییرات روانی، ماهیت تعلقی نفس به بدن است، نه خود دگرگون سازی های بدنی. دو سنخ رابطه وجود دارد: 1. رابطه سببی ـ مسببی که از طرف نفس به بدن اعمال می شود؛ 2. رابطه از نوع همراهی و همبستگی که از طرف بدن با نفس بر قرار است. بنابراین، رابطه نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی، به ویژه از نظر ملاصدرا، تعاملی نیست، بلکه سببی ـ مسببی از طرف نفس به بدن و همبستگی از طرف بدن با نفس می باشد.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    Explaining the Relationship between Soul and Body based on Islamic Sources (Emphasizing Mulla Sadra's View), Approaches and Psychological Analysisدانشيار گروه روان‌شناسي مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني
    Abstract: 
    This study was conducted with the aim of explaining the relationship between soul and body based on Islamic sources, with an emphasis on Mulla Sadra's view and a psychological analysis. To this end, the sources of psychology and Islam, especially the views of Mulla Sadra, were referred to. Findings were analyzed using the descriptive-analytical method. The results showed that there is a causal relationship between soul and body; however, changes in body, by virtue of causation, merely alter the coherent system of body, and mental changes are caused by the nature of soul’s belonging to body, not the self-transformation of body. There are two types of relationship: 1. causal relationship in which causation is from soul to body; 2. relation in the form of correlation and solidarity that is directed from body to soul. Therefore, based on Islamic sources, especially Mulla Sadra’s views, the relationship between soul and body is not interactive; rather, it is a causal relationship directed from soul to body and a relationship based on solidarity directed from body to soul.
    References: 
    متن کامل مقاله: 

     
    1. مقدمه
    همواره دربارة نحوه ارتباط نفس با بدن، سؤال‌هاي اساسي براي انديشمندان حوزه روان‌شناسي، روان‌پزشکي به‌عنوان علوم کاربردي و پيش از آن، فلسفه مطرح بوده است. سؤال‌هايي همچون، آيا نفس (روان)، جوهري غير از بدن است؟ آيا نفس مي‌تواند به صورت مستقل از بدن وجود داشته باشد؟ آيا بدن، بخصوص مغز مي‌تواند بدون نفس به فعاليت‌هاي خود ادامه دهد؟ به عبارت ديگر، مغز فاقد هشياري، يعني مغزي که هيچ فعاليت نفساني در آن مشاهده نمي‌شود، مي‌تواند همانند مغز زنده و داراي هشياري فعاليت كند؟ يا اينکه فعاليت‌هاي مغز به هر نحو فقط در ارتباط با نفس معني پيدا مي‌کند؟ آيا اگر رايانه‌اي بسيار پيچيده بسازيم، ممکن است به صورت اتفاقي روح حيات، تفکر، عاطفه و هيجان را در آن بدميم و در يک کلام، جان را به آن اضافه کنيم تا جسم بي‌جان جاندار شود؟ اگر رايانه با همه پيچيدگي‌ها به نفس نياز ندارد، چرا بايد بپذيريم انسان در کنار بدن، عنصر ديگري به نام نفس هم دارد؟ (کالات (Kalat)، 1988). فعل و انفعالات مغز فيزيکي، با تجربه‌هاي هشيار آدمي چه رابطه‌اي دارد؟ وقتي شما مي‌گوييد: «من به شدت ترسيدم، چون مردي تفنگ به دست ديدم» و در تبيين همين پديده، دانشمند عصب‌شناسي مي‌گويد: «شما ترسيده‌ايد، چون فعاليت برقي شيميايي در بخش بادامه (amygdala) مرکز مغزتان افزايش يافته است»، آيا يکي از اين دو تبيين، درست و ديگري غلط است؟ اگر هر دو درست هستند چه نحوه ارتباطي ميان اين دو وجود دارد؟ تبيين زيستي و از طرفي، تبيين نفساني (رواني) براي پديده ترسيدن و مانند آن، اين مسئله را به ميان مي‌آورد که چه نحوه ارتباطي ميان نفس و بدن، يا روان و مغز وجود دارد؟ (کالات، 2007).
    اين مسئله در ميان فيلسوفان مسلمان نيز مطرح بوده است. سؤالاتي همچون آيا نفس و بدن، در افعال خويش مستقل از يکديگر بوده و با هم هيچ‌گونه ارتباطي ندارند؟ يا اينکه با همديگر ارتباط عميق داشته و بر همديگر تأثير مي‌گذارند؟ اگر تأثير مي‌گذارند، آيا ارتباط متقابل و دو جانبه است، يا اينکه تنها يکي نسبت به ديگري مؤثر است؟ در صورت تأثير دو جانبه، نمونه‌هايي از تأثير هر يک بر ديگري چيست؟ نفس مجرد و غيرمادي، چگونه از بدن صرفاً مادي متأثر شده، در آن تأثير مي‌گذارد؟ سؤال جدي‌تر اينکه ما، وحدت خود را تجربه مي‌کنيم و هر يک از ما مي‌يابيم که ذات و حقيقت ما يکي است و امور کثير نيست. با اين حال، چگونه ممکن است بين جوهر مجرد و مادي چنين وحدتي ايجاد شود؟ (عارفي شيرداغي، 1392، ص 29-31).
    اين پژوهش، براي پاسخ‌دهي به اين سؤالات و با هدف تبيين چگونگي ارتباط نفس و بدن، بر اساس منابع اسلامي، با تأکيد بر نظر ملاصدرا، به همراه تحليلي روان‌شناختي انجام شد تا بيشتر براي فعاليت‌هاي روان‌شناختي و روان‌پزشکي راهگشا باشد.
    2. ديدگاه‌هاي نظري درباره ارتباط نفس و بدن
    الف. يگانه‌گرايي
    بر اساس نظريه يگانه‌گرايي، همة عالم هستي صرفاً از يک سنخ جوهر ساخته شده است. يگانه‌گرايي سه قرائت قابل توجه دارد:
    مادي‌گرايي: اين قسم از يگانه‌گرايي، همه موجودات و عالم هستي را جسماني مي‌داند. طبق يک قرائت از اين ديدگاه، که بر آن مادي‌گرايي حذفي اطلاق مي‌شود، رويدادهاي نفساني يا رواني به هيچ وجه وجود ندارند و روان‌شناسي عامه، که بر فعاليت‌هاي رواني و بدني با هم بنا شده، اساساً نادرست مي‌باشد. قرائت ديگر اينکه، واقعيت رواني در کنار امور مادي وجود دارد ولي تجربه روان‌شناختي در نهايت، در چارچوب ماده کاملاً‌ قابل تبيين است.
    ذهن‌گرايي: طبق اين ديدگاه، فقط ذهن در واقع وجود دارد و جهان مادي نمي‌تواند تحقق يابد، مگر در‌صورتي‌که ذهني وجود داشته باشد که نسبت به آن آگاه شود. اثبات اين ديدگاه، هر چند بسيار دشوار است، ولي اندکي از فلاسفه مانند جرج بارکلي (George Berkeley) به شدت طرفدار آن هستند (برمودز، جي (Bermudez)، 2005، ص 4).
    موضع اين هماني: بر اساس اين ديدگاه، فرايندهاي رواني درست همان صورت‌هاي خاص فرايندهاي مغزي هستند، ولي فقط به نحو ديگري شرح داده مي‌شوند. به عبارت ديگر، عالم هستي تنها مشتمل بر يک جوهر است، ولي آن جوهر هم جنبه مادي دارد و هم جنبه رواني. به‌عنوان تشبيه، مي‌توان لبخند ژوکند را به‌عنوان نقاشي فوق‌العاده از يک زن، با لبخند بسيار لطيف وصف کرد و يا اينکه، صرفاً مجموعه رنگ‌هاي به کار رفته در تصوير با ترکيب خاص را بيان کرد. اين دو توصيف، هر چند متفاوت هستند، ولي هر دو به يک چيز باز مي‌گردند. طبق اين ديدگاه، همه تجربه‌هاي رواني در واقع همان فعاليت‌هاي مغزي هستند، هر چند توصيف افکار نسبت به فعاليت‌هاي مغزي بسيار متفاوت به نظر مي‌رسد. به‌عنوان نمونه، بر اساس اين ديدگاه ترسي را که بر اثر تهديد فردي احساس مي‌کنيد، دقيقاً همان الگوي فعاليتي است که در درون مغز شما اتفاق مي‌افتد (کالات، 2007).
    موضع اين هماني، ديدگاهي است که جيمز کالات (1946) روان‌شناس زيستي معاصر، در کتاب روان‌شناسي زيستي بر آن تأکيد مي‌کند. کالات، به نقل از دينت (Dennett) (1991) مي‌پرسد:
    آيا ما واقعاً قطع داريم که يگانه‌گرايي نظريه‌اي درست است؟ در پاسخ مي‌گويد: نه. ولي ما فعلاً آن را به‌منزلة منطقي‌ترين نظريه کاربردي مي‌پذيريم؛ بدين‌معني که تحقيقات خود را بر اساس فرضيه يگانه‌گرايي مادي به پيش مي‌بريم تا ببينيم به چه نقطه‌اي مي‌رسيم. چنانکه در جاجاي اين کتاب خواهيد ديد، تجربه‌هاي رواني از فعاليت مغزي انفکاک‌پذير نيستند. همواره تحريک هر نقطه مغز، تجربه‌اي را برمي‌انگيزد، همچنان‌که هر تجربه‌اي از تجربه‌هاي ما نيز فعاليت مغزي خاصي را به دنبال دارد. پس، شما مي‌توانيد واژگاني مانند روان و فعاليت رواني را به کار ببريد و بيان کنيد که مرادتان از اين دو واژه، جنبه‌اي از فعاليت‌هاي مغز است (همان، ص 6).
    يگانه‌گرايي مادي، موضعي است که ماريو بانج (Mario Bunge) نيز در آثار خود از جمله فلسفه روان‌شناسي (Philosophy of Psychology) و مسئله روان‌ و بدن (The Mind- Body Problem) اتخاذ مي‌کند. بانج، در کتاب مسئله روان و بدن مي‌گويد:
    منعي نيست که از حالت‌ها يا رويدادهاي رواني سخن بگوئيم به شرط آنکه آنها را به جوهري غيرمادي، تغييرناپذير و اسرارآميز نسبت ندهيم، بلکه آنها را با حالت‌ها يا رويدادهايي مربوط به مغز تبيين کنيم. اين فرضيه که روان در واقع مجموعه‌اي از کارکردهاي مغز است، داراي قدمت، ولي هنوز در ميانه راه است. اين فرضيه الهام‌بخش فلاسفه، روان‌شناسان فيزيولوژيک و فيزيولوژيست‌هاي عصب‌شناس بوده است ولي هنوز به شکل نظريه‌اي منسجم در نيامده است (بانج، 1980، صx ).
    ب. دوگانه‌گرايي
    در مقابل، بسياري از انديشمندان از جمله دو فيزيولوژيست برجسته، ويلدر پنفيلد (Wilder Penfield) (1891-1976) و سِر جان اکلس (Sir John C. Eccles) نظريه يگانه‌گرايي مادي را رد کرده‌اند. پنفيلد (1975)، يکي از بنيان‌گذاران روان‌شناسي زيستي، پس از سال‏ها فعاليت، بر اساس فرض يگانه‌گرايي مادي، كه روان را حاصل مغز مادي مي‏دانست، به اين نتيجه رسيد که نظريه دوگانه‌گرايي درباره انسان منطقي‌تر است (به نقل از گلاسمن و هداد (Glassman & Hadad)، 2009، ص 60). پنفيلد، مشاهده كرد كه تخليه صرعي و تحريك الكتريكي مستقيم مغز، به هيچ وجه روان را فعال نمي‏كنند. به هنگام صرع يا تحريك الكتريكي، خاطره‏هاي مفصل و تجربه‏هاي هشيار ديگري رخ مي‏دهد. اما آنچه در حملات صرع اتفاق مي‏افتد، يا حالت خودبه‌خودي دارند و يا ظاهراً بر اثر كند‌و‌كاوهاي جراح پديد مي‏آيند. پنفيلد مي‏گويد: حتي اگر آنچه را كه ما درباره فعاليت مغز مي‏دانيم، قطعي و مسلم باشد، اذعان به اينکه وجود ما از دو عنصر اساسي «يعني روان و مغز، كه هر كدام انرژي مخصوص خود را دارند» تشكيل شده است، كاري آسان‌تر و خيلي به منطق نزديك‏تر است (پنفيلد، 1975، ‏ص 80-82). وي پيش‌بيني مي‏كند كه زماني ماهيت انرژي روان كشف خواهد شد. پنفيلد مي‌گويد:
    اما اين موضوع كه آيا چيزي به‌عنوان ارتباط بين انسان و خدا وجود دارد، يا بعد از مرگ انسان انرژي مي‏تواند از يك منبع بيروني وارد روان او شود يا نه، به نظر شخصي افراد بستگي دارد. علم عهده‌دار چنين پاسخ‏هايي نيست» (به نقل از ولف (Wulff)، 1997، ص 196).
    جان اکلس (1903-1997)، از برجسته‌ترين فيزيولوژيست‌هاي معاصر نيز با تمام توان از نظريه دوگانه‌گرايي حمايت مي‌کند. او در پيشگفتار کتاب چگونه خود مغزش را کنترل مي‌کند، مي‌گويد:
    ما در فلسفه رايج در چند دهه گذشته از قرن حاضر، در افق تيره و تار رفتارگرايي، رايلينيزم، اثبات‌گرايي منطقي، اسکينرگرايي و ديگر مکتب‌هاي مادي گرفتار شده‌ايم. من با ارزيابي راجر اسپري (Roger Spery) (1913ـ1994)، نسبت به وضعيت مادي‌انگاري موجود موافقم. من و اسپري از دهه 1950 به مقابله با اين تفسير مادي نسبت به دانش مغز و اعصاب برخاسته‌ايم، ولي به مقدار زياد مورد بي‌توجهي قرار گرفتيم. مادي‌گرايان مثل هميشه رويکرد غالب هستند؛ زيرا آنها مريد نظام عقيدتي جزم‌گرايانه‌اي هستند که آنها را با نظام مسلط شبه ديني چنانکه متافيزيک مادي‌گرايانه ايدلمن (Roger Spery) شرح داده است، همگام قرار مي‌دهد (اکلس (Eccles)، 1994، مقدمه، ص 5).
    اکلس، با نقل قطعه‌اي شعرگونه از چارلز اسکات سِر شرينگتون (Sherrington) (1857-1952)، دربارة نفس و بدن و صحه گذاردن بر محتواي آن، دوگانه‌گرايي را به روشن‌ترين صورت مي‌پذيرد. شرينگتون مي‌گويد:
    هرصبحگاه بيداري گذري است که بر آن خوب يا بد، در هر نمايش طنز، تقليد و لودگي يا حزن‌انگيز، نقابي عجيب به نام «خود» سايه افکنده است. خود همه جا هست تا آن دم که به خواب ناز فرو رود. خود يک واحد يکپارچه است. به استمرار حضورش در طي خواب نيز خلل چنداني وارد نمي‌شود، از درون از خود بيگانه نشدنش در رويدادهاي حسي، ثبات نقطه نظراتش، خلوت تجربه‌هايش، دست به دست هم مي‌دهند تا از آن وجودي واحد به نمايش بگذارند... اين نقاب عجيب خودش را واحد مي‌داند، ديگران هم با آن به منزله واحد رفتار مي‌کنند. با يک نام خطابش مي‌کنند که به آن پاسخ مي‌دهد. قانون و دولت به‌عنوان واقعيت واحد برايش برنامه‌ريزي مي‌کنند. خودش و ديگران آن را به همراه بدني مي‌شناسند که توسط خودش و ديگران به صورت يکپارچه متعلق به آن خود شمرده مي‌شود. به صورت خلاصه، باور بي‌چون و چرا و بدون ترديد، آن وجود را واحد مي‌شمارد. منطق دستور زبان هم با به‌کارگيري ضمير مفرد براي آن بر يگانگي‌اش مهر تأييد مي‌نهد. اين همه تنوع و دگرگونيش به واقعيت واحد باز مي‌گردند (شرينگتون، 1951 به نقل از: اکلس، 1994، ص 1).
    رويکرد دوگانه‌گرايي را انديشمندان يونان باستان از هومر (Homer) به بعد پذيرفته‌اند بنابراين، دوگانه‌‌گرايي‌ نظريه‌اي شايع در ميان فلاسفه طي ساليان زياد بوده است. فيلسوف فرانسوي رنه دکارت (1596-1650)، دوگانه‌گرايي را پذيرفت ولي با اين مشکل روبرو شد که چگونه روان غيرمادي بر مغز مادي تأثير مي‌گذارد؟ دکارت، بنا گذاشت که نفس و بدن در نقطه‌اي در فضا با همديگر تعامل مي‌کنند که به نظر او غدة صنوبري کوچکترين ساختار غيرجفتي در مغز بود (همان).
    دكارت ادعا کرد كه بدن مانند ساير اشياء تابع قوانين فيزيك است. طبق نظر او، ديگر نفس موجب حرکت بدن به حساب نيامد، بلکه بدن خودش ‌مانند ماشين‌ با توليد ‌نيروي‌ حركت، موجب ‌حركت ‌خويش مي‌گردد. دکارت، تنها عملكرد نفس را، همان انديشيدن و تفكر به حساب آورد و حوزة كاركردهاي جسماني مغز را از حوزة عارفانة روح به كلي متمايز ساخت. او معتقد بود كه انديشه و تفكر نمي‌تواند مادي باشد. بنابراين، موجود متفكر و انديشمند، همان نفس مجرد است كه با بدن فيزيكي از طريق غدة صنوبري مغز تعامل دارد (کاپلستون، 1380، ص 154-158).
    3. نمونه‌هايي از تأثيرات بدن بر نفس
    1. تحريك الكتريكي مناطق حسي مغز، احساس صدا يا طعم را برمي‌انگيزد و در قسمت‌هاي طرفيني، خاطراتي را ايجاد مي‌کند. تحريك قسمت جلويي مغز، موجب مي‌شود كه شخص، خود به خود و بي‌اراده، دستش را بلند كند. تحريك برخي نقاط، يادآوري كلمات را بدون هيچ‌گونه اختلالي در تكلم، ناممكن مي‌سازد. در تحريك قسمت‌هاي عمقي‌تر مغز، بيماران احساسات مختلفي از قبيل شادي، اضطراب، و يا خشم حس مي‌كنند. در بعضي تحريك‌ها، مي‌توان گربه‌اي را دلير كرد كه به سگ حمله ببرد، يا از ديدن موش به ترس و لرز بيفتد (کمپبل (Campbell)، 1970، ص 55-56).
    2. ميزان و نوع هورمون‌هاي غدد، از عوامل مؤثر در حالات رواني است. مقدار سروتونين مغز تأثير زيادي بر ايجاد برخي حالات رواني مانند افسردگي دارد. كاهش ترشح غدة تيروئيد در بزرگسالان، علاوه بر آثار جسماني، موجب ضعف حافظه و افسردگي مي‌شود. همچنين، مي‌توان افسردگي را با داروهاي ضدافسردگي از بين برد( گلاسمن و هداد، 2009، ص 70-77).
    3. تأثير اسيدي شدن خون و ارتباط آن با خواب‌آلودگي، كاهش قند خون با اغتشاش شعور، كمبود آهن يا كم‌خوني و ارتباطش با افسردگي، كمبود منگنز و ايجاد حالت‌هاي وسواسي، نمونه‌هاي ديگري از تأثير محيط داخلي‌ بدن بر سلامت‌ روان‌شناختي هستند (ولف، 1997، ص 73-74).
    4. برخي مواد داروئي موجود در گياهان و يا پس از توليد در آزمايشگاه، آثار شگفت‌آوري بر حالت‌هاي رواني دارند. براي نمونه، پس از مصرف -ال.اس.‌دي- پديده‌اي به نام بزم بينايي رخ مي‌دهد كه نور و رنگ به ميزان زياد شدت مي‌يابند، اشياء جاندار به نظر مي‌رسند، و صورت‌هاي ذهني خيالي در ميدان ديد به حركت در مي‌آيند. زوال خود يا مسخ واقعيت و شخصيت پديد مي‌آيد و چه‌بسا احساس خود در مجموع كم‌رنگ گردد (همان، ص 92).
    5. سكته و يا هر آسيب ديگري به قشر گيجگاهي پس مياني پايين، مي‌تواند موجب از دست دادن قابليت تشخيص چهره‌ها، اشياء، حيوانات و خودروهاي آشنا و مأنوس بشود که به اصطلاح «ادراك پريشي چهره‌اي» ناميده مي‌شود (بانج و آرديلا، 1987، ص 240).
    4. نمونه‌هايي از اثرگذاري نفس بر بدن
    1. تأثير هيجان‌ها بر بدن: هيجان‌هاي مثبت بر شادابي، نشاط و سلامت بدن تأثير داشته و منجر به هيجانات منفي نسبت به ضعف اعصاب و ناراحتي‌هاي گوارشي و غيره مي‌گردند. ترس‌ها و غم‌ها در بسياري از موارد، عمل هضم و جذب مواد غذايي را با مشكل روبرو مي‌سازند. خشم و غضب، جريان خون را تند و تنفس و ضربان قلب را افزايش مي‌دهند. همچنين تنش‌ها موجب كاهش كار كرد سيستم ايمني مي‌گردند. در نتيجه، منجر به آسيب‌هاي فيزيكي مي‌شوند (گلاسمن و هداد، 2009، ص90-92).
    2. آثار درماني نحوه تفکر و تلقين: فكر و تلقين، آثار درماني دارند و امراض جسماني را بهبود مي‌بخشند. همچنان‌که توهم و تلقين بيماري، ممکن است فرد را دچار بيماري جسماني کند. همچنين، برخي ناهنجاري‌هاي رواني، مشكلات حاد جسماني مانند هيستري را در پي‌دارند (بوچر (Butcher) و همکاران، 2013، ص 266-270).
    3. بيماري‌هاي روان‌تني: گاهي اوقات بدن آسيب‌هاي رواني و رنج و غم را به صورت امراض روان- تني نشان مي‌دهد و بيماري روان‌تني را كه در واقع يك بيماري جسمي با ريشه‌هاي رواني مي‌باشد، به وجود‌ مي‌آورد. اين اختلال‌ها، به صورت عكس‌العمل در فعاليت‌هاي عضوي در يكي از دستگاه‌هاي گوارش، قلب، شش‌ها، ماهيچه‌ها، پوست يا هر يك از حواس پنج‌گانه ظاهر مي‌شوند. اين بيماري غدد درون‌ريز، شامل دستگاه گردش خون‌، دستگاه ‌ادراري و تناسلي مي‌گردد (همان، ص90-92).
    4. نابودسازي ارادي توجه و يا هشياري نسبت به بخشي از بدن: بدين‌صورت كه توجه يا هشياري با روش‌هاي سرکوب توجه، به طور ارادي تضعيف مي‌شود. روش‌هاي مختلف مراقبه را مي‌توان نمونه‌اي از انواع شيوه‌هاي خود- تنظيمي (self-regulation) هشياري توصيف كرد (بانج و آرديلا، 1987، ص 241). اين امر، در فرايندهاي خواب مصنوعي هم که با تلقين حس‌هاي بدني از بين مي‌رود، مشاهده مي‌شود.
    5. تضعيف برخي بازتاب‌ها از طريق اجراي هشيارانه برخي عمليات‌هاي ذهني: براي مثال، براي ريختن قطره در چشم، بايد چشم باز بماند و يا بازتاب برگرداندن غذا در زماني كه سوند به حلق و مري فرستاده مي‌شود، مهار گردد (همان).
    5. پيچيدگي رابطه نفس و بدن
    سؤال اساسي در فلسفه، روان‌پزشکي و روان‌شناسي اين است که اين تأثيرگذاري دو سويه چگونه است؟ آيا نفس به نحو سببيت بر بدن اثر مي‌گذارد و آن را تغيير مي‌دهد؟ اگر اثرگذاري نفس به نحو سببيت است، بدن به چه نحو بر نفس اثر مي‌گذارد؟ آيا بدن هم به نحو سببيت اثر مي‌گذارد؟ اگر به نحو سببيت نيست، پس اثرگذاري که مواردي از آن را برشمرديم، به چه صورت اتفاق مي‌افتد؟ سؤال اساسي ديگر اينکه، کدام‌يک از اين دو جوهر سازنده انسان اصيل و ديگري تابع شمرده مي‌شود. به عبارت ديگر، تغييرات در واقع از کدام جوهر شروع مي‌شود و جوهر ديگر تغييراتش صورت تبعي دارد؟ آيا ممکن است دو جوهر تشکيل‌دهنده انسان، هر دو از اصالت برخوردار باشند؟ استدلال فلسفي و شواهد تجربي کدام ‌يک را تأييد مي‌کند؟
    چگونگي تعامل نفس و بدن نه اصل تعامل، مسئله‌اي است که ديويد ولف (1997)در کتاب روان شناسي دين، از آن به‌عنوان مسئله تاکنون حل نشده و حتي لاينحل ياد مي‌کند. وي يادآور مي‌شود كه در همراهي تغييرات نفس و بدن، اندک ترديدي وجود ندارد. ولف مي‌گويد:
    ارتباط تنگاتنگ اين دو عنصر، يعني روان آگاه و بدن مادي به وضوح نمايان است؛ زيرا حالت‌هاي جسماني عميقاً تجربه و فعاليتي را كه ما آن را روان مي‏ناميم، تحت تأثير قرار مي‏دهند. همچنين شواهد متعدد نشان مي‏دهند كه ارتباط نفس و بدن به صورت متقابل مي‏باشد. ما براي چندمين بار تأکيد مي‌کنيم كه فعاليت رواني- حتي به صورت قصد، انتظار، يا تفسير- نه تنها پيامدهاي تجربه شده ناشي از انواع تغييرات جسماني را به دنبال دارد، بلكه دگرگوني‏هاي قابل مشاهده‏اي را در فعاليت خود مغز نيز بر جاي مي‏گذارد (ولف، 1997، ص 116).
    6. نمونه‌هايي از چالش‌هاي رابطه مسئله نفس و بدن
    اُليور ساکس (1985)، عصب‌شناس و نويسنده توانا، مراجعي استثنائي به نام دکتر پي را بيان مي‌کند. او مي‌گويد: دکتر پي استاد موسيقي، براي مشکل بينايي خود به من مراجعه کرد. او اغلب اشياء را با همديگر اشتباه مي‌گرفت. در يک مورد، سر زنش را با کلاهش اشتباه گرفت. يک بار وقتي يک گل رز واقعي به او داده شد تا بگويد چيست، او پنداشت آن فرمي چروک شده، با ضميمه‌اي دراز در انتهاي آن است. وقتي تصاوير براي شناسايي در اختيارش قرار مي‌گرفت، تنها آنهايي را تشخيص مي‌داد که ويژگي‌هاي برجسته‌اي داشتند. مثلاً موهاي بهم ريخته انيشتين را به خوبي مشخص مي‌کرد. توي خيابان خيلي وقت‌ها لوله‌هاي خرطومي آتش نشاني را به‌عنوان سر بچه‌ها نوازش مي‌کرد. در واقع، او افراد را با صدايشان تشخيص مي‌داد، نه منظره ديداريشان. با اين حال، چشم‌هايش مشکلي نداشت. او مي‌توانست سوزني را روي زمين به درستي پيدا کند. در اينجا، با معمايي گيج کننده روبرو مي‌شويم که چطور فردي مي‌تواند سوزني روي زمين را پيدا کند، اما سر زن خود را با کلاهش اشتباه مي‌گيرد. به راستي آگاهي افراد چگونه با آنچه از احساس‌هايشان به آن منتقل مي‌کنند، ارتباط دارد؟ (ساکس (Sacks) به نقل از گلاسمن و هداد، 2009، ص 48).
    پديده عضو خيالي، از موضوع قبلي شگفت‌آميزتر است. در اين پديده، وقتي افراد دست يا عضوي مثل آن را از دست مي‌دهند، به طور مکرر حس‌هايي را تجربه مي‌کنند که گويي از عضو از دست داده، صادر مي‌شود. ساکس، دريانوردي را بيان مي‌کند که انگشت اشاره دست راستش قطع شده بود. اين فرد تا چهل سال بعد حس مي‌کرد انگشت باز شده و محکم او، به صورت ناخواسته به او هجوم مي‌آورد، گويي واقعاً انگشت دارد. براي مثال، هر گاه مي‌خواست دستش را به طرف صورتش دراز کند که چيزي بخورد يا بينيش را بخاراند، مي‌ترسيد که با انگشتش چشم خود را بيرون بياورد. او مي‌دانست چنين چيزي غيرممکن است، ولي اين حس برايش مقاومت‌ناپذير بود. اين فرد در ادامه به اختلال شديد اعصاب حسي ناشي از بيماري قند مبتلا و همه حواس حتي حس انگشت داشتن را از دست داد. در اين زمان، انگشت خيالي او نيز ناپديد شد. کاملاً روشن است که اختلال آسيب شناختي مربوط به سيستم اعصاب مرکزي، مانند سکته بخش‌هاي حسي مغز ممکن است اين‌گونه خيال‌ها را از بين ببرد. مهم اين است که اختلال عصبي پيراموني، به چه ميزان چنين اثري بر جاي مي‌گذارد؟ (ساکس، 1985، ص 5). با همه تلاش‌هايي که براي فهم و درمان اين مشکل صورت گرفته است، تبيين کامل پديده عضو خيالي تاکنون به صورت راز باقي مانده است (گلاسمن و هداد، 2009، ص 48).
    يکي ديگر از پديده‌هاي پيچيده، اختلال هويت جنسي يا نارضايتي جنسيتي مي‌باشد. افراد مبتلا به اين اختلال، معمولاً از اوائل کودکي به شدت از درون حس مي‌کنند که به جنس مخالف تعلق دارند. اين افراد، با اينکه اعضاي جنسي متعلق به جنسي خاص، (مثلاً جنس مذکر) را دارند و ديگران هم همين قضاوت را دارند، نسبت به اينکه از آن جنس خاص باشند، متقاعد نمي‌شوند. مرد بارها خود را در آينه مشاهده مي‌کند، بدن زيستي يک مرد را مي‌بيند، و اين احساس را دارد که بدنش متعلق به جنس زنان است. اين فرد، چه‌بسا اراده کند با عمل جراحي، بدن خود را هماهنگ با هويت جنسيش تغيير دهد (کرينگ (Kring) و همکاران، 2010، ص 396).
    موضوع وقتي پيچيده‌تر مي‌شود که تفاوت بدني ميان افراد،‌ داراي اختلال و افراد عادي به چشم نمي‌خورد. اين افراد، از لحاظ ميزان و نوع هورمون‌ها، با افراد عادي تفاوتي ندارند. پس علت دقيق اين اختلال چيست؟ اين امر تاکنون براي پژوهشگران روشن نشده است (همان، ص 397-398). کدام‌يک از جنبه‌هاي بدني، يا نفساني در اين امور دخالت دارند؟ کدام‌يک به‌عنوان علت اصلي و کدام، نقش تبعي ايفاء مي‌کند؟ اگر هر دو به شکل اصيل نقش دارند، سهم هر يک به چه ميزان است؟ پاسخ اين پرسش‌ها، به رويکردهاي نظري دربارة چگونگي ارتباط نفس و بدن باز مي‌گردد.
    7. تبيين نحوه رابطه نفس و بدن در گستره رويکردهاي نظري
    الف. يگانه‌گرايي
    بر اساس اين رويکرد، نفس واقعيتي است که مغز آن را توليد مي‌کند و يا اينکه فعاليت‌هاي نفساني و بدني صرفاً دو واژه هستند که براي اشاره به جوهر واحد به کار مي‌روند (کالات، 2011، ص 6). طبق اين رويکرد، نفس واقعيتي غير از مغز و در نهايت، غير فعاليت‌هاي مغز ندارد. بنابراين، آنچه را انسان به‌عنوان واقعيت‌هاي روان‌شناختي درک مي‌کند، در واقع همان فعاليت‌هاي مغز هستند. در اين رويکرد، تجربه هشيار نفس، احساس سلامت نفس و همچنين، همه تغييرات نفساني پيرو تغييرات بدني هستند. بدن به ويژه مغز اثر راه‌انداز، استمراربخش و بازگرداننده به حالت‌هاي اوليه دارد. به عبارت ديگر، در همه اين موارد، بدن سبب است و حالت‌هاي نفساني به تمام معني، مسبب و ايجاد شده مي‌باشد.
    امروزه پيش‌فرض دارودرماني و مصرف داروهاي روان‌گردان اين است كه سيستم عصبي آدمي، داراي كاركردي ويژه از جهت نوع و ميزان مواد مغزي مي‌باشد. هر رفتاري كه از ما سر مي‌زند، موادي متناظر با آن در مغز وجود دارد كه رفتار ناشي از آن است. حالت ويژة مغز در پديدايي رفتار نقش سببيت را دارد. اگر اين حالت خاص بدني تغيير كند، رفتار متناظر هم عوض ‌مي‌شود‌‌ و از حالت هنجار خارج و شكل ناهنجار به خود مي‌گيرد. رويكرد روان‌پزشكان و متخصصان مغز و اعصاب، عمدتاً همين رويكرد مادي‌گرايانه است. طبق اين رويكرد، تجربه هشيار نظير حالت آرامش، اضطراب، اطمينان يا وسواس- ناخودداري از محصولات جانبي و فرعي فعاليت‌هاي عصبي هستند؛ خود اينها اثر متقابلي بر مغز و فعاليت‌هاي عصبي ندارند (ر.ک: ولف، 1997، ص 49-50؛ نيوبرگ، 2001، ص 15-16؛ وارنر و سزوبکا (Szubka & Warner)، 1996).
    بنابراين، بر اساس يگانه‌گرايي مادي، همة برنامه‌هاي سلامت‌بخش و درماني، بايد بر تغييرات بدني متمرکز شود. درمان‌هاي روان‌شناختي جنبه صوري يا مقدمي و علامتي براي اصل درمان، که درمان داروئي مي‌باشد، دارند (گلاسمن و هداد، 2009، ص 70-72).
    ب. دو‌گانه‌گرايي
    ترسيم دوگانه‌گرايي به صورت وجود يک روح در درون يک ماشين يا با بيان بهتر، وجود روح در بدن، تا جايي که شواهد تاريخي و باستان‌شناختي نشان مي‌دهد، قدمت دارد؛ هر چند ظاهراً تا پيش از ايام ذره‌نگرها، بدن به شکل ماشين در نظر گرفته نشده است. انديشمنداني که نظر مشخصي درباره نحوه ارتباط بدن و روان تا پيش از دکارت و حتي خود او داشته‌اند، همه دوگانه‌گراي تعاملي بوده‌اند. تنها پس از دکارت نظريه‌هاي جايگزين براي تعامل‌گرايي به صحنه آمدند. آن هم به اين دليل بود که نظريه تعامل‌گرايي دکارتي، با جزئياتي که دربر داشت با مشکلات فراواني از جمله قانون عليت در فيزيک منافات داشت (پوپر (Popper) و اکلس، 1983، ص 152-153). ويژگي اساسي نظريه دوگانه‌گرايي تعاملي اين است که روان و بدن را دو جوهر مستقل مي‌داند که به گونه‌اي با همديگر در تعامل هستند (اکلس، 1994، ص 9). در نظريه دوگانه‌گرايي معما، تبيين نحوه تعامل اين دو جوهر روان و بدن است. در تبيين چگونگي تعامل براي دوگانه‌گرايي، سه تبيين اصلي وجود دارد: توازي‌گرايي، دوگانه‌گرايي در عين وحدت‌گرايي و رابطه تعلقي – ابزاري نفس و بدن.
    1. توازي‌گرايي: در صورتي که بپذيريم انسان مرکب از بدن مادي و نفس مجرد است، ولي اين دو هيچ تعامل يا اثرسببي- مسببي بر همديگر ندارد، ديدگاه توازي‌گرايي در ارتباط نفس و بدن را پذيرفته‌ايم. دکارت، از جمله کساني است که دوگانه‌گرايي را قبول کرد، ولي رابطه علّي ميان روح و ماده را رد کرد. توازي‌گرايان بر اين باورند که رويدادهاي جسماني و رواني، همواره هماهنگ و به طور موازي با همديگر رخ مي‌دهند، ولي هيچ‌گونه رابطه علّي با هم ندارند. بنابراين، واقعيت‌هاي رواني فقط واقعيت‌هاي رواني هم جنس خود را تحت تأثير قرار مي‌دهند. رويدادهاي بدني نيز رويدادهاي بدني مانند خود را متأثر مي‌سازند. طبق نظريه توازي‌گرايي، وقتي راننده ناگهان از تعيير رنگ نور چراغ راهنمايي، که رويدادي رواني است، آگاه مي‌شود، همزمان تغييرات در مغز او، به‌عنوان رويدادهاي بدني نيز رخ مي‌دهند. آگاهي رويداد رواني ديگري، يعني تصميم‌گيري براي حرکت را موجب مي‌شود. همزمان با آن تغييرات مغزي، عمليات ماهيچه‌اي را که در به راه انداختن ماشين دخالت دارند، هماهنگ مي‌کنند. اين دو دسته فرايند،‌ چنان به طور منسجم و هماهنگ عمل مي‌کنند که به نظر مي‌رسد، مغز و روان با يكديگر در تعامل هستند، اما اين احساس توهمي بيش نيست. اين فرايندهاي رواني و بدني را يک هماهنگي از پيش طراحي شده الهي (dvine Pre-Established Harmony) پي‌درپي به وجود مي‌آورد. درست همانند دو ساعت که براي نشان دادن يک زمان تنظيم شده‌اند، بدون اينکه بر همديگر اثري داشته باشند، ولي چنان در نظر گرفته شده‌اند که پيوسته با هم تغيير مي‌کنند (کمپبل، 1971، ص 55-56).
    2. ديدگاه انديشمندان مسلمان دربارة چگونگي رابطه نفس و بدن: انديشمندان مسلمان، با الهام از آيات قرآن و روايات اسلامي همواره رويکرد دوگانه‌گرايي را نسبت به ماهيت انسان پذيرفته‌اند.
    الف. وحدت‌گرايي در عين دوگانه‌گرايي: ملاصدرا در تبيين اينکه چرا نفس و بدن بر همديگر اثر مي‌گذارند و تغييرات يکي بر ديگري نيز نمودار مي‌شود، به نظريه خود در حرکت جوهري متکي است. به نظر صدرالمتألهين، نفس پيش از بدن وجود نداشته‌، بلكه به وسيله حركت جوهري ماده، تكون مي‌يابد. نفس هر چند خاصيت و اثر ماده نيست، اما كمال جوهري ماده است؛ بدين‌معني كه بر اساس حركت جوهري، مادة بدني اين استعداد را دارد كه در دامان خود موجودي بپروراند كه مراحل وجودي را از ضعف به كمال طي نمايد و به مرحلة تجرد و انسان نفساني دست يابد. ملاصدرا، از اين فرايند به جسمانية‌الحدوث و روحانيةالبقاء تعبير مي‌کند (ر.ک: صدرالمتألهين، 1990، ج 8، ص 136-137). طبق اين نظريه، طبيعت و ماوراءطبيعت و در نتيجه نفس و بدن تضاد ندارند، بلكه آنها مثل دو مرتبه از يك وجود هستند: مرتبة اول ناقص‌ و مرتبة بعدي كامل‌تر مي‌باشد. بنابراين، يك وجود است كه در حرکت اشتدادي از عالم مادي آغاز مي‌كند و به عالم مجرد مي‌رسد؛ يعني دنيايي كه نه طول دارد و نه عرض، عمق و زمان هم ندارد. پس، نفس به صورت مادي حادث مي‌شود و در ادامه، به صورت موجودي مجرد باقي مي‌ماند (مطهري، 1373).
    بنابراين، ميان نفس و بدن نهايت همبستگي و مناسبت وجود دارد، به‌طوري‌که موجب اتحاد اين ‌دو شده است. همين قرابت و همگوني، زمينه براي پيوند نفس داراي مراتب بالا را با بدن مادي فراهم مي‌سازد. صدرالمتألهين، بر اين نكته تأكيد مي‌کند كه رابطه نفس با بدن، رابطه‌اي اتفاقي نيست، بلكه رابطه‌اي ضروري و برخاسته از ذات اين دو جنبه است. رابطه اين ‌دو، رابطه دو شئ متلازم با يكديگر است كه هر يك از حيثيت خاصي، به ديگري نياز دارد و در وجود با يكديگر متلازم هستند. در اين نظريه، سخن از يگانگي نفس و بدن است. به عبارت ديگر، ماده در ذات خويش رشد يافته و استعداد پيدا كرده و آنچنان متكامل مي‌شود كه به درجه‌اي از وجودِ غيرمادي مي‌رسد. نفس اگر چه در ماده بدن نيست و تن ظرف آن نمي‌باشد، ولي وجه تكامل يافته بدن است. از‌اين‌رو، ملاصدرا نفس را داراي دوجنبه‌اي مي‌داند كه از جهت فعل و رفتار، جسماني است و از جسم جدايي ندارد. و از جهت ذات خود، به تجرد رسيده، از سنخ مفارقات مي‌باشد (ر.ک: صدرالمتألهين، 1990، ج 8، ص 12). از آيات قرآن، بخصوص آيه‌هاي 14-12 سورة مؤمنون، شايد بتوان چنين پيوند و همراهي نفس و بدن و رابطه وثيق اين دو را استنباط کرد.
    ملاصدرا، اينگونه يکي از مشکلات اساسي رابطه نفس و بدن؛ يعني علت تأثيرگذاري عالم مجرد و روحاني بر عالم ماده و بر عکس را بر طرف مي‌کند؛ مشکلي که به شدت در دوگانه‌گرايي دکارتي به چشم مي‌خورد. امري که دکارت را به سمت نظريه توازي‌گرايي سوق داد. جان‌اکلس مي‌گويد: «دوگانه‌گرايي دکارتي ناگزير با اين چالش روبرو است که روان و مغز چگونه در کارهاي ارادي و ادراک تعامل دارند» (اکلس، 1994، ص 14).
    ب. دوگانه‌گرايي و رابطه تعلقي – ابزاري نفس و بدن: اين نحوه ارتباط، از برخي مطالب ملاصدرا برداشت مي‌شود که بر وجود دو جوهر مرتبط با يكديگر تأکيد مي‌کند. وي اصالت و عامل تغيير را پيوسته نفس دانسته، بدن را کاملاً تابع آن مي‌شمارد. ملاصدرا درباره نحوه تأثيرگذاري نفس بر بدن مي‌نويسد:
    بنابراين جوهر نفس که انسان يا هر حيوان ديگري دارد، ذرات بدن را در کنار همديگر جمع مي‌کند و آنها را با هم هماهنگ مي‌کند و به هم مي‌آميزد، به گونه‌اي که براي بدن بودن براي نفس صلاحيت داشته باشد. همچنين نفس است که غذا را به بدن مي‌رساند، موجب رشد آن مي‌شود و آن را از لحاظ شخصي با تغذيه و از لحاظ نوعي با توليد مثل، کامل مي‌کند. نفس است که سلامت بدن را حفظ مي‌کند و بيماري را از آن دفع مي‌کند. اگر بدن بيمار شود، آن را دوباره به مزاج سالم اوليه که سلامت بدن به آن بود، باز مي‌گرداند و سازمان مناسب آن را استمرار مي‌بخشد. به دليل وجود نفس است که عوامل خارجي بر بدن تسلط نمي‌يابند. اگر نفس همان‌طور که سبب فعاليت‌هاي ادراکي و حيواني است سبب براي فعاليت‌هاي نباتي و طبييعي در مواد بدن نبود، سلامت آن استمرار نمي‌يافت، بلکه بر اثر تغيير عوامل بيروني فاسد مي‌شد (صدرالمتألهين، 1383، ج 8، ص 54-55).
    آياتي از قرآن مانند آية 43 سورة زمر و آياتي که دلالت بر نحوه محاسبه اعمال مي‌کنند، نظير آيات سورة زلزال و آية 16 از سورة لقمان و همين‌طور آية 47 سورة انبياء، بر اين معنا دلالت مي‌کنند که نفس انساني تمام حقيقت انسان مي‌باشد.
    بر اساس اين بيان، ملاصدرا و فلاسفه اسلامي مشاء (ابن‌سينا، 1404ق، ج 5، ص 25-26) مي‌توان گفت: ميان تغييرات نفس و بدن رابطه تعاملي وجود دارد، ولي اين رابطه از سوي نفس و بدن و بعکس از يک سنخ يعني رابطه سببي – مسببي دو سويه نيست، بلکه رابطه فقط از سوي نفس به بدن از سنخ سببي – مسببي است. به عبارت ديگر، با هر تغييري که در نفس ايجاد مي‌شود، نفس به‌عنوان جوهر برتر، يا مرتبه بالاتر وجود انساني بدن را تغيير مي‌دهد و آن را متناسب با حالت جديد نفس آماده مي‌کند. به‌عنوان مثال، نفس به محض اينکه اراده دويدن مي‌کند، فعاليت‌هاي خوني، هورموني و مغزي نخاعي بدن را بي‌درنگ، با حالت دويدن و خود دويدن هماهنگ مي‌کند. از سوي ديگر، بدن چون علت اعدادي، مادي و ابزاري براي حالت‌هاي نفس است، با تغييرات بدني در کليت بدن که نفس به آن تعلق دارد تغيير ايجاد مي‌شود. اين تغيير، چون متعلق نفس را که همان کليت بدن است، تغيير مي‌دهد به همراه آن در حالت‌هاي نفس نيز دگرگوني ايجاد مي‌شود. در واقع، در اينجا نيز عامل تغيير ويژگي نفس است که ماهيت تعلقي آن مي‌باشد، نه اينکه خود بدن به خودي خود و به‌عنوان اينکه ماده است، در نفس تغيير ايجاد کند. بنابراين، تغيير نفس به همراه تغييرات بدن از نوع همبستگي و صرفاً همراهي تغييرات نفس با بدن است. ولي چون نفس به ماده تعلق دارد، اين تعلق که جزء ماهيت و ذات نفس است، موجب مي‌شود نفس به همراه تغييرات بدن تغيير کند. ولي ذهن ما اين رابطه همراهي و همبستگي را نيز از نوع علي – معلولي تصور مي‌کند.
    بنابراين، در ارتباط نفس و بدن و تغييرات آنها، دو نوع رابطه متمايز و متفاوت وجود دارد: الف. رابطه سببي – مسببي که از سوي نفس به بدن برقرار است؛ ب. رابطه توازي و همبستگي که از سوي بدن به نفس برقرار است و سبب ماهيت تعلقي نفس است که به مواد خاص، با ترکيب و تنظيم ويژه تعلق دارد. با اين دو بيان از نظر ملاصدرا و فلاسفه اسلامي مشاء، مسائل مربوط به نفس و بدن در حوزه روان‌شناسي و روان‌پزشکي قابل حل مي‌باشد.
    بحث و نتيجه‌گيري
    براي تبيين رابطه نفس و بدن، دو رويکرد اساسي وجود دارد: 1. يگانه‌گرايي؛ 2. دوگانه‌گرايي. يگانه‌گرايي بر اين اصل استوار است که جهان هستي از جمله انسان از جوهر واحد، بخصوص ماده تشکيل شده است. بر اساس اين رويکرد، نفس و امور نفساني واقعيت مستقل از ماده نداشته، از محصولات جانبي ماده هستند. طبق اين رويکرد، فعاليت‌هاي تداوم‌بخش سلامت، درمان و بازپروري همه جنبه فيزيکي دارد و مبني بر تغييرات بدني مي‌باشد و فعاليت‌هاي روان‌شناختي و نفساني چيز مستقلي نيستند و اصالتي ندارند.
    طبق ديدگاه دوگانه‌گرايي، انسان مرکب از دو جوهر با ماهيت متفاوت، ولي به هم پيوسته و متعلق به همديگر تشکيل شده که با يكديگر به گونه‌اي تعامل دارند. در رابطه با تعامل نفس و بدن، دو سؤال اساسي دليل تأثيرگذاري نفس بر بدن و بعکس و چگونگي اين اثرگذاري وجود دارد که هر دو سؤال را مي‌توان در چارچوب نظريه ملاصدرا تبيين کرد.
    نسبت به سؤال اول در باور ملاصدرا تركيب نفس با بدن، تركيبي حقيقي است. به همين دليل، آسيب‌هاي رواني بر جسم اثر مي‌گذارد و صدمات جسماني، نفس را تحت تأثير قرار مي‌دهد. نسبت به سؤال دوم، به دليل اينکه نفس مرتبه‌اي بالاتر از بدن دارد، آن را که مرتبه پايين‌تري دارد، به نحو سببي – مسببي تحت تأثير قرار مي‌دهد. اما بدن چون علت اعدادي و مادي براي نفس است، تغييرات آن موجب تغيير در نظام منسجم بدن مي‌شود. ولي علت تغييرات رواني، با پيدايش تغيير در بدن، ماهيت تعلقي نفس به مواد بدن مي‌باشد.
    بنابراين، دو سنخ تأثير و تأثر وجود دارد: 1. تأثير و تأثر سببي – مسببي که از سوي نفس به بدن اعمال مي‌شود؛ 2. تأثير و تأثر از نوع همراهي و همبستگي که از سوي بدن با نفس برقرار است. طبق اين بيان، هر چند نفس و بدن بر همديگر تأثير مي‌گذارند، ولي به دليل تعلق داشتن نفس به بدن و اعدادي بودن بدن براي نفس، مواردي از عدم چنين همراهي نيز وجود مي‌آيد. مانند بيماري هيستري که در آن، طبق يافته‌هاي موجود هيچ اختلال بدني قابل مشاهده نيست. با اين حال، اختلال روان‌شناختي وجود دارد و در تغييرات بدني در هر سطحي اتفاق بيفتد، معمولاً وحدت شخصي فرد از بين نمي‌رود. بر نظريه انديشمندان مسلمان، به ويژه ملاصدرا و فلاسفه مشاء درباره رابطه نفس با بدن، نتايجي مترتب است که به برخي از آنها اشاره مي‌کنيم.
    الف. بر اساس جمله «النفس في وحدتها کل القوي»، وجود انسان از دو عنصر اساسي نفس و بدن، به صورتي ويِژه ترکيب شده است. تمام وجود انسان، همان نفس است که قواي گوناگون از جمله بدن هم دارد. نفس عنصر وحدت‌بخش همه قوا و نگه‌دارنده و ترميم‌کننده بدن است.
    ب. طبق بيان ملاصدرا، حفظ قوام بدن به صورت مستمر، بهبود بيماري‌ها و حتي ترميم کوچک‌ترين زخم‌هايي که روي بدن ايجاد مي‌شود، مانند خراش‌هاي روي دست را نفس به صورت سببي – مسبيي پديد مي‌آورد و بدن را ترميم مي‌کند. بنابر درك عمومي افراد، انسان نسبت به اينکه دستخودش خوب مي‌شود، يا تزريق آمپول موجب خوب شدن مي‌شود، برداشت درستي نسبت به انسان يا موجود زنده نيست و يک توهم است، بلکه نفس است که به کمک مواد بدن خود را ترميم، تنظيم و پيوسته بازسازي مي‌کند. چنان‌که همه اين امور با مرگ که مفارقت نفس از بدن است، به پايان مي‌رسد.
    ج. دگرگوني‌هاي نفساني، مانند اراده دويدن يا از پله بالا رفتن بي‌درنگ و بدون فاصله بدن را هماهنگ با فعاليت رواني خاص آماده مي‌کند و دوباره بدن را با پايان‌يابي فعل خاص، به حال اول و متناسب با کارکرد جديد، بر مي‌گرداند.
    د. نفس همواره از بدن به‌عنوان ابزار خود استفاده مي‌کند و افعالش مانند راه رفتن، خوابيدن و ... به انجام مي‌رساند. با استفاده تدريجي، بدن صلاحيت خود را از دست داده، کهنه مي‌شود که از آن به «پيري» ياد مي‌شود. به تدريج، بدن به مجموعه‌اي از مواد مبدل مي‌شود که صلاحيت تعلق داشتن نفس به خود را از دست مي‌دهد. در اين نقطه، نفس از بدن مفارقت مي‌کند که از آن به «مرگ» تعبير مي‌شود. همان‌طور که فقدان صلاحيت بدن براي بدن بودن، بيشتر به تدريج تحقق مي‌يابد، مي‌توان اين فقدان صلاحيت را به صورت ناگهاني ايجاد کرد. مانند از بين بردن صلاحيت به وسيله انفجار، وارد کردن مواد سمي و دگرگوني سلولي مانند سرطان‌ها. در اين صورت‌، صلاحيت بدن به صورت ناگهاني يا معمولاً با سرعت زياد از بين مي‌رود و نفس از بدن مفارقت مي‌کند ولي خود نفس، براي هميشه باقي مي‌ماند.
    ه‍ . اختلال‌هاي روان‌شناختي، هر چند ممکن است راه‌اندازي بدني داشته باشند، ولي اموري روان‌شناختي هستند که بدن را همواره به همراه خود تغيير مي‌دهند، به گونه‌اي که تغيير بدني قابل مشاهده و رديابي است. مثلاً، ميزان سروتونين در مغز مبتلايان به افسردگي و سواس – ناخودداري، کمتر از افراد داراي سلامت رواني است. در اينجا در واقع، دو نفس متفاوت وجود دارد که دو بدن، با دو کارکرد متفاوت را به وجود آورده‌اند. به همين دليل، داروهاي روان‌شناختي به کندي اثر مي‌گذارند. برخي نيز اثر خاصي بر جاي نمي‌گذارند؛ زيرا در اين موارد، بيمار به همراه تغيرات بدني، تلاش براي تغيير روان‌شناختي نمي‌کند تا روان هم به همراه بدن تغيير مناسب را به دست آورد.
    و. درمان اختلال رواني بايد اساساً با تغييرات روان‌شناختي آغاز شود و تا پايان به صورت روان‌شناختي ادامه يابد. اما اگر بدن، به‌عنوان متعَلق و ابزار به ميزان زيادي تغيير کرده باشد که معمولاً در اختلالال‌هاي طولاني مدت و شديد به وجود مي‌آيد. تغيير بدني قبل يا به طور همزمان، با دخالت‌هاي روان‌شناختي ضرورت مي‌يابد. در اينجا نيز پس از تسلط‌يابي فرد بر خودش، درمان به صورت روان‌شناختي ادامه مي‌يابد. با استمرار درمان روان‌شناختي، نفس به تدريج بدن را متناسب با حال سلامت بازسازي مي‌کند و فرد مي‌تواند به تدريج از دارو درماني بي‌نياز شود. بي‌ترديد تغييرات بدني تسهيل‌کننده مانند، ورزش، تغذيه مناسب و فضاي عاري از مواد آلوده‌کننده کمک مي‌کنند که نفس، بهتر بتواند به حالت روان‌شناختي، مورد نظر خود دست يابد.
    ز. موجود جاندار و بي‌جان با همديگر تفاوت ماهوي و ذاتي دارند. يکي، فقط ماده است که بر آن قوانين شيمي و فيزيک حاکمند و ديگري، ماده خاص به ضميمه موجودي ديگر، که مجرد و در مرتبه‌اي بالاتر از ماده به نام «نفس» قرار دارد که قوانين شيمي و فيزيک را در راستاي اهداف خود بکار مي‌گيرد. بنابراين، هرگز نمي‌توان در رايانه و ربات، حتي اگر انديشه همه انديشمندان را در برنامه آن سرازير کنيم، روح حيات بدميم و ربات را از حالت آدم آهني خارج کنيم و آن را به آدمي تبديل کنيم که نظريه‌پردازي کند، عاطفه داشته باشد و عشق را در آن ببينم. هرچند اين دستگاه‌ها، در نهايت در چارچوب برنامه‌هاي داده شده، مي‌توانند حرکات شبيه موجودات زنده داشته باشند که ممكن است سازندگان آنان را به اشتباه بيندازد. به‌طوري‌که مجذوب سرعت و دقت محاسبات آنها شوند و تصور کنند دوران پسا انسان دورة رايانه‌ها خواهد بود.
     
     

    References: 
    • ابن‌سيناء، 1404ق، الشفاء: الطبيعات، قم، کتابخانه آيت‌الله مرعشي نجفي.
    • شيرازي، صدرالدين محمد (ملا صدرا)، 1383، الحکمه المتعاليه في الاسفار الاربعه، ج 8 به ضميمه تعليقات سبزواري با اشراف سيدمحمد خامنه‌اي، تصحيح، تحقيق و مقدمه: علي‌اکبر رشاد، ص 55-54، تهران، بنياد حکمت اسلامي صدرا.
    • صدرالمتألهين، 1990، الحکمه المتعاليه في الاسفار الاربعه، بيروت، دار احياء التراث العربي.
    • عارفي شير داغي، محمد اسحاق، 1392، رابطه نفس و بدن، مشهد، دانشگاه علوم اسلامي رضوي.
    • کاپلستون فردريک، 1380، تاريخ فلسفه؛ از دکارت تا لايب نيتس، ترجمة غلامرضا اعواني، تهران، سروش.
    • مطهري، مرتضي، 1373، مقالات فلسفي، تهران، صدرا.
    • Bermudez Jose Luis, 2005, Philosophy of Psychology; a contemporary introduction, p. 4 Rout ledge: UK. 2005
    • Bunge Mario and Ruben Ardila. Philosophy of Psychology. New York: Springer-Verlag. 1987
    • Bunge Mario, 1980, The Mind – Body Problem; A Psychobiological Approach. New York: Pergamon Press.
    • Butcher James N, Susan Mineka and Jill M. Hooley. Abnormal Psychology. p. 266- 270 Pearson: New York. 2013
    • Campbell Keith, 1971, Body and Mind; p. 55-56. United States: Macmillan Education.
    • Eccles John C, 1994, How the Self Controls Its Brain. P. X .New York: Springer-Verlag.
    • Glassman, William E, & Hadad Marilyn, 2009, Approaches to Psychology. McGraw-Hill Education. New York.
    • Kalat James W, 1988, Biological Psychology; 3th. P. 8. United States: Wadsworth Publishing Company.
    • Kalat James W, 2007, Biological Psychology; 9th. P. 5. United States: Wadsworth Publishing Company.
    • Kalat James W, 2011, Introduction to Psychology; 9th edition. Australia: Wadsworth, Cengage Learning.
    • Kring Ann M, et al, 2010, Abnormal Psychology; 11th Edition. United States: John Wiley & Sons, Inc.
    • Newberg, Andrew, 2001, D’Aquili Eguene and Rause Vince. Why God won't go away:brain science and the biology of belief, New York, BALLANTINE BOOKS.
    • Penfield Wilder, 1975, Mystery of the Mind: A Critical Study of Conscious and the Human Brain, Princeton University Press, Princeton.
    • Popper Karl R, & John C. Eccles, 1983, The Self and Its Brain; An Argument for Interactionism. p. 152-153. London: Routledge & Kegan Paul.
    • Sacks Oliver, 1985, The Man Who Mistook His Wife For a Hat and Other Clinical Tales. New York: Time Book Review.
    • Warner, Richard & Szubka, Tadeuaz, 1996, The Mind – Body Problem: A Current Debate. Basil Blackwell; New York.
    • Wulff David M, 1997, Psychology of Religion; Classic & Contemporary, p. 116. New York: John Wiley & Sons, INC.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    ناروئی نصرتی، رحیم.(1397) تبیین ارتباط نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی (با تأکید بر نظر ملاصدرا)؛ بیان رویکردها و تحلیل روان‌شناختی. فصلنامه روان‌شناسی و دین، 11(1)، 5-20

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    رحیم ناروئی نصرتی."تبیین ارتباط نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی (با تأکید بر نظر ملاصدرا)؛ بیان رویکردها و تحلیل روان‌شناختی". فصلنامه روان‌شناسی و دین، 11، 1، 1397، 5-20

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    ناروئی نصرتی، رحیم.(1397) 'تبیین ارتباط نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی (با تأکید بر نظر ملاصدرا)؛ بیان رویکردها و تحلیل روان‌شناختی'، فصلنامه روان‌شناسی و دین، 11(1), pp. 5-20

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    ناروئی نصرتی، رحیم. تبیین ارتباط نفس و بدن بر اساس منابع اسلامی (با تأکید بر نظر ملاصدرا)؛ بیان رویکردها و تحلیل روان‌شناختی. روان‌شناسی و دین، 11, 1397؛ 11(1): 5-20