تفاوت های تبیین رفتار انسان در قلمرو پارادایم اسلامی در مقایسه با سایر رویکردهای روان شناختی

Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
روانشناسان از آغاز، در پي كشف قانونمنديهاي حاکم بر سازمان رواني انسان را بودهاند (ويد و روترفورد، 2010). اين تکاپوي مستمر بدان جهت است که يکي از ويژگيهاي روانشناختي انسان، گرايش سرشتي به شناخت حقايق و آگاهييابي از واقعيتهاست که از کودکي نمودار و تا پايان عمر نيز ادامه دارد. همين فطرت حقيقتجويي، که «حس کنجکاوي» ناميده ميشود، بسياري از افراد را وادار ميكند تا دربارة مسائل مختلف بيانديشند، دست به کند و کاو بزنند و سختيهاي زيادي را به جان بخرند و در مواردي سلامت جسمي و رواني خود را در اين راه از دست بدهند (مصباح، 1389 الف، ص 25-26). از سوي ديگر، اين علاقه به فهم خود و جهان پيرامون اولاً، وجود خود ما را تأييد ميکند. ثانياً، ظرفيت و توان ما را براي آگاهي نشان ميدهد. همچنين، واقعيت عيني جهان پيرامون را به اثبات ميرساند (گلاسمن و همكاران، 2010، ص 467).
شکلگيري رويکردهاي متفاوت در همة عرصههاي علمي، از جمله نمايان شدن پنج رويکرد عمده (زيستي، روانتحليلگري، رفتارگرايي، شناختي، انسانگرايي) در دانش روانشناسي، ناشي از اين است که وقتي روانشناسان از جايگاه پژوهشگر ميخواهند نظارهگر خود و ساير افراد انسان باشند و قواعد حاکم بر سازمان رواني آنان را به دست آورند، در پيشفرضها، روشها و ساختارهاي نظري با هم تفاوت اساسي دارند. در صحنه عمل نيز هر يک از رويکردها، چارچوب خاصي را براي بررسي رفتار در نظر ميگيرند (همان، ص 5). اين چارچوب خاص، موجب ميشود نقطهنظرات متفاوتي دربارة رفتار انسان سامان يابد. بنابراين، بسيار مهم است که بدانيم، کداميک از واقعيتهاي درون انساني، اين چارچوبها را رقم ميزنند و ماهيت اين واقعيتها چيست؟ اين تحقيق، با هدف شناسايي همين واقعيتهاي درون انساني، از نگاه منابع اسلامي است، به روش توصيفي- تحليلي و با استفاده از منابع و اسناد موجود در منابع اسلامي و روانشناسي تدوين يافته است. اين تحقيق، در صدد پاسخ به اين سؤال است که مؤلفههاي پارادايمي و به عبارت ديگر، مباني هستيشناختي، انسانشناختي، روششناختي و ارزششناختي چگونه در فرايند کشف واقعيتها و قانونمنديهاي حاکم بر رفتار انسان، توسط يک دانشمند تأثيرگذار است. سازوكار اين تأثيرگذاري چيست؟ پيش از بيان اين چگونگيها، لازم است رويکردهاي موجود دربارة عملکرد و گسترة سازمان شناختي انسان مورد بررسي قرار گيرد.
1. رويکردهاي مختلف به عملکرد و گسترة سازمان شناختي انسان
حصول شناخت براي آدمي، امري بديهي و گريزناپذير است، بهطوريکه انسان حتي نميتواند جلوي شناخت خود را بگيرد. دانشي که ريشه و ماهيت شناخت آدمي را بررسي ميکند، «شناختشناسي» نام دارد. شناختشناسان، در صدد پاسخ به اين سؤالات هستند که انسان چه چيزهايي را ميتواند بشناسد، محدوديتهاي شناخت کدامند؟ شناخت چگونه حاصل ميشود؟ دانش روانشناسي نيز همچون دانش شناختشناسي به دنبال اين است که انسان چگونه اطلاعات دربارة خود و ديگران را به دست ميآورد (هرگنهان، 1997، ص 17). تجربهگرايان، عقلگرايان و فطريگرايان، سه رويکرد متفاوتي هستند که هر يک بر اساس مباني شناختشناسانه خود چگونگي شناخت انسان را از نظر عملکرد و سازمان شناختي و گسترۀ آن بررسي کردهاند.
الف. رويکرد تجربهگرايان
تجربهگرايي در شناخت معتقد است: همه شناختهاي انسان از تجربه حسي او نشأت ميگيرند و تجربهگرايان انسان را داراي ذهني پذيرا و منفعل ميدانند که صرفاً تجربههاي مادي را به صورت تصوير ذهني، يادآوري و تداعي يا منعکس ميکند. ذهن منفعل، همان چيزي را که اتفاق ميافتد يا اتفاق افتاده است، به صورت بازنمايي منعکس ميکند. تجربههاي مادي که پيوسته در جهان خارج رخ ميدهند، به همان صورت و در همان چارچوب، به عنوان شناخت بازنمايي ميشوند و معمولاً به همان صورت يادآوري ميگردند (همان).
در اين رويکرد، انسان راهي براي شناخت امور غيرمادي ندارد. اين رويکرد در نظام شناختشناسانه هيوم نمودار شده است. هيوم درباره طبيعت آدمي ميگويد: همه علوم بهگونهاي با طببعت انسان سر و کار دارند. اين امر در علوم منطق، زيباييشناسي، و سياست نمايان است. منطق با مبادي و کنشهاي قوه تعقل، يا استدلال انسان و ماهيت انديشههاي او سر و کار دارد؛ زيباييشناسي به ذوقها و عاطفهها ميپردازد. علم سياست، پيوستگي و ارتباط انسانها را در جامعه مورد بررسي قرار ميدهد. رياضيات، فلسفه طبيعي و دين طبيعي چنانند که گويي با موضوعاتي غيربشري سر و کار دارند. ولي اين امور، متعلق شناخت انسان قرار ميگيرد و انسان دربارة درست و غلط بودن آنها قضاوت ميکند. به علاوه، دين طبيعي نه تنها به ماهيت خدا ميپردازد، بلکه به تقدير و تدبير او در حق ما و به الزامهاي ما در برابر او ميپردازد. بنابراين، طبيعت انسان محور علوم بوده و ساماندهي، شاخهاي از علم دربارة انسان از اهميت بالايي برخوردار است. اما چنين کاري صرفاً به روش آزمايشي امکانپذير ميباشد. بنابراين، ازآنجاکه علم انسان يگانه شالودۀ استوار علمهاي ديگر است، پس تنها شالودۀ استواري که ميتوان به خود اين علم داد، بايد بر تجربه و مشاهده نهاده شود (کاپلستون و فردريک، 1985).
هيوم بر اساس تجربهگرايي محض در شناخت، پي اين بود که اثبات کند هر ادراکي يا انطباع است، يا مسبوق به انطباع. وي هر يک از انطباعات و تصورات را به بسيط و مرکب تقسيم کرد تا نشان دهد، همة تصورات يا انطباعاند و يا مسبوق به انطباع و ادراکي جز اين دو نوع در خزينه ادراکات بشر وجود ندارد. بنابراين، در نظر هيوم معنادار بودن هر کلمه، جز اين نيست که مدلول آن، کلمه انطباع يا مسبوق به انطباع باشد و چون کلماتي نظير جوهر، علت، مکان و اغلب امور عامه فلسفي، فاقد مدلول منطبع يا مسبوق به انطباع هستتند، بسياري از ادعاهاي فيلسوفان بيمعني است؛ زيرا معنادار بودن هر گزاره در گرو معنادار بودن مفردات آن ميباشد. در نتيجه، هيوم با تحليل زباني دو دسته از مفاهيم، يعني مفاهيم نظري (به اصطلاح دکارت) و مفاهيم بديهي (که مورد اعتقاد فيلسوفان پيش از دکارت بود) را انکار کرد و به امحاي فلسفه پرداخت. وي وجود معقولات ثانيه، اعم از فلسفي و منطقي را يکسره منکر شد و تنها مفاهيم ماهوي يا معقولات اوليه را پذيرفت (خندان، 1388، ص 61). بنابراين، چنين نگاه شناختشناسانهاي توانست در قضاوتهاي نهايي دانشمندي همچون هيوم دربارة واقعيت داشتن، واقعيات و توانشهاي ذهني او اثر گذارده و متفاوت شود، بهطوريکه از کيش کالويني و دينداري آغازينش دست برداشته، خدا را انکار کند و فردي بيدين شود (کاپلستون و فردريک، 1985).
ب. رويکرد عقلگرايان
عقلگرايان بر اين باورند که اطلاعات حسي، اغلب و نه هميشه نقش مهمي در به دست آوردن شناخت بر عهده دارند، ولي تأکيد ميکنند که ذهن اطلاعات حسي را بايد قبل از حصول علم تا حدودي دگرگون کند. عقلگرايان، ذهن را سازمان فعالي ميدانند که دادههاي برخاسته از تجربهها را به صورت قابل توجه تغيير ميدهند. ذهن فعال، داراي سازوکاري است که جهان مادي را سازماندهي ميکند، نسبت به آن تأمل و دقت ميکند، آن را ميفهمد و يا ارزشيابي ميکند. از نگاه عقلگرايان، ذهن چيزي را به واقعيت فيزيکي ميافزايد که در تجربه فيزيکي ما وجود ندارد. به نظر عقلگرايان، دانش مرکب از مفاهيم و اصولي ميباشد که تنها توسط ذهن فعال و تأملگر، قابل دستيابي است (هرگنهان، 1997، ص 17).
ج. رويکرد فطريگرايان
فطريگراياني، همچون افلاطون و دکارت معتقدند: انسان از برخي علوم فطري و ذاتي برخودار است. آنها بر اين باور بودند که انديشههاي زيادي جزء ماهيت ذهن هستند و دستکم بخشي از دانش انسان، به عنوان مؤلفۀ طبيعي ذهن با وراثت به نسل بعدي منتقل ميشود. به نظر اين افراد، عقل ادراکات مستقلي دارد که لازمة وجود آن است. اين مفاهيم، فطري عقل بوده و براي درک آنها هيچ نيازي به ادراک قبلي حسي نيست، بلکه عقل خود به خود، يک سلسله از مفاهيم را درک ميکند. دکارت معتقد بود، عقل مفاهيم «خدا»، «نفس»، «امتداد»، «شکل» را بدون نياز به حس درک ميکند. همچنين، کانت از جمله مفهوم «زمان» و «مکان» را خاصيت ذاتي و فطري ذهن به حساب ميآورد (ابراهيميان، 1372، ص 166).
د. سازمانشناختي انسان بر اساس منابع اسلامي
بر اساس منابع اسلامي، خداوند در وجود انسان قوهاي به نام «عقل» به وديعت گذارده است. اين قوه، مقوِم و اساس شخصيت انسان و جزئي از وجود او بوده، موجب تمايز انسان از ديگر حيوانات ميشود. پيامبر اکرم ميفرمايند: «عقل نوري است که خداوند براي انسان خلق کرده و آن را عامل نورانيت و روشنايي دل قرار داده است تا به وسيله آن، بين ديدنيها و ناديدنيها فرق بگذارد» (ابنابي جمهور، 1405ق، ص 248). امام باقر نيز ميفرمايد:
هنگامي که خداوند عقل را آفريد، آن را به سخن در آورد و سنجيد. به عقل گفت، پيش بيا. عقل پيش آمد سپس گفت: به عقب برگرد. عقل هم به عقب برگشت. آنگاه خداوند فرمود به عزت و جلالم سوگند که چيزي دوست داشتنيتر از تو براي خودم خلق نکردم و تو را کامل نميکنم، مگر در کساني که دوستشان دارم. بدانکه امر و نهي من به توست و کيفر و پاداش من نيز به تو تعلق ميگيرد (کليني، 1407ق، ج 1، ص 26).
انسان به کمک همين قوه عقل، به روش زندگي (دين) دسترسي پيدا ميکند و آموزههاي اخلاقي را به همراه ميآورد. حضرت علي فرمودند:
جبرئيل بر حضرت آدم نازل شد و گفت اي آدم به من امر شده که تو را ميان سه چيز مخير کنم تا يکي را انتخاب کني و دو تاي ديگر را واگذاري. حضرت آدم فرمود: آن سه چه هستند. جبرئيل گفت: آن سه عقل، حياء و دين هستند. آدم گفت: من عقل را انتخاب کردم. جبرئيل به حياء و دين گفت: شما برويد و آدم را واگذاريد. دين و حياء به جبرئيل گفتند: به ما دستور داده شده پيوسته همراه عقل باشيم و از آن جدا نشويم. جبرئيل گفت: هر کار ميخواهيد بکنيد و راه خود را گرفت و رفت (برقي، 1371، ج 1، ص 191).
برداشت علامه طباطبائي از برخي آيات قرآن، حکايت از اين دارد که شکلگيري قضاوتهاي شناختي انسان، مرکب از مفاهيم و اصولي ميباشد که توسط ذهنِ فعال و تأملگر، به دست ميآيد. ايشان در ذيل آية 31 سورة مائده، با عنوان «گفتارى پيرامون معناى احساس و انديشيدن، مينويسد:
اين بخش از داستان فرزندان آدم كه خداى تعالى كلاغى را فرستاد تا با كندن زمين به قاتل تعليم دهد چگونه جسد برادر را در زمين پنهان كند، و او بعد از مشاهده كار كلاغ گفت: «يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ». اين آيه چگونگي استفاده انسان از حس را مجسم مىسازد. ابتدا خواص هر چيزى را به وسيله حس خود درك مىكند سپس آن را ماده خام دستگاه تفكر خود قرار داده و با دستگاه فكرياش از آن مواد خام قضايايى مىسازد كه تأمينکننده اهداف و مقاصد زندگيش باشد. البته اين سخن، مبتني بر نظريهاى است كه ريشه و بازگشت تمام علوم و معارف بشرى را به يكى از حواس آدمى مىداند، ولي در مقابل، نظريه تذكر و علم فطرى وجود دارد كه ريشه علوم و معارف را فطرت بشر مىداند (طباطبائي، 1417ق، ج 5، ص 309).
مرحوم علامه، با چنين نگاه شناختشناسانهاي، نه تنها ميگويد خدا واقعيت دارد، بلکه در ذيل آيه «اللَّهُ الصَّمَد» ميگويد: خداى تعالى سيد و بزرگى است كه همة موجودات عالم، در تمامى حوائجشان او را قصد مىكنند. آرى وقتى خداى تعالى پديدآورنده همه عالم است، و هر چيزى كه داراى هستى است، هستى را خدا به او داده، پس هر چيزى كه نام «چيز» بر آن صادق باشد، در ذات و صفات و آثارش، محتاج به خدا است، و در رفع حاجتش او را قصد مىكند. همچنانكه خودش فرموده: «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ» «اعراف: 55»، و نيز به طور مطلق فرمود: «وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى» «نجم: 43»، پس خداى تعالى در هر حاجتى كه در عالم وجود تصور شود، صمد است؛ يعنى هيچ چيز قصد هيچ چيز ديگر نمىكند، مگر آنكه منتهاى مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسيله او است (همان، ج 20، ص 388).
انديشمندان مسلمان، همچنين با تکيه بر منابع اسلامي بر اين باورند که برخي شناختهاي انسان، از جمله شناخت خدا و نيز گرايش به سوي او، به صورت فطري در وجود انسان نهاده شدهاند. خداشناسي فطري، به معناي علم حضوري و شهودي به خداي متعال ميباشد که در عمق وجود همۀ انسانها نهاده شده است. ولي افراد در حالتهاي عادي زندگي، توجهي به آن ندارند و شکلي ناهشيار به خود ميگيرند. اين معرفت، بر اثر توجه و مشاهده آثار خداوند و قطع وابستگيهاي مادي و تقويت توجهات قلبي صورت آگاهانه مييابد. اين معرفت، در اولياي خدا به پايهاي ميرسد که انساني کامل، مانند امام حسين در دعاي عرفه ميفرمايد: «أَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَك»؛ آيا موجودات غير از تو ظهوري دارند که تو نداري که بتوان در سايه آنها تو را ديد؟ (مصباح، 1389، ص 103-110).
چنين نگاهي، کاملاً در مقابل روانشناسان رفتارگرا مانند کسلر (Casler) ميباشد که هرگونه شناخت يا گرايش فطري نسبت به خدا را انکار ميکنند. کسلر ميگويد:
باورهاي ديني يك فرد نيز ممكن است چيزي بيش از مجموعهاي پيچيده از پاسخهاي آموخته شده در برابر مجموعهاي پيچيده از محركها به حساب نيايند. قويترين دليل در مقابل اين ادعا که انسان با شناخت و تکريم فطري نسبت به خدا متولد ميشود، وجود تكاليف در اديان مهم ميباشد؛ ادياني كه تأكيد آنها بر آموزش ديني با مفاهيمي مانند الهام و شناخت فطري است، كاملاً در تعارض به نظر ميرسد (ولف، 1997، ص 118).
بنابراين، سازمان رواني انسان تنها يک قضاوتگر نهايي يا ابزاري براي شناخت دارد که قوه عقل او ميباشد. هرچند انسان براي دستيابي به شناخت، ابزار ويژهاي دارد که عبارتند از: حواس چندگانه، شهودهاي نفساني، وحي و قضاوتهاي عقلاني. اين ابزارها دادهها را در اختيار عقل ميگذارند. عقل نيز اين دادهها را طبق معيارهاي خود بررسي ميکند و بر مطابقت يا عدم مطابقت آنها با واقع حکم ميکند. همچنين، انسان برخي از شناختها، از جمله شناخت خدا و گرايش به سوي او را به صورت فطري به همراه دارد.
2. واقعيتهاي درون انساني تأثيرگذار بر يافتههاي علمي (واقعيتهاي پارادايمي)
الف. مباني هستيشناختي
قضاوتهاي دانشمند دربارة قواعد حاکم بر جهان و به تبع آن، قواعد حاکم بر انسان، متأثر از نوع نگاه وي به واقعيت و ماهيت هستي ميباشد. اگر دانشمندي جهان و آنچه در آن وجود دارد را صرفاً امور محسوس و داراي امتداد و زمانمند و مکانمند بداند، در اين صورت يافتهها يا قضاوتهايش و علم زائيدة انديشه او، همواره در چارچوب امور مادي دوران دارد. مثلاً، دانشمند ماديگرا با رويکردي متفاوت از دانشمند ذهنگرا، قواعد حاکم بر جهان و انسان را تفسير و تبيين ميکند. دانشمند مادهگرا، قواعدي را کشف ميکند که در چارچوب مباني ذيل معني داشته باشد:
- ماده ريشه اصلي، سرچشمه هميشگي و جوهر واقعيت ميباشد. همه چيز از ماده سرچشمه ميگيرد. حرکات آن و دگرگونيهاي آن از ماده ناشي ميشود. اين انديشه، با عبارت طبيعت مادر بيان ميشود که مدعي است طبيعت سرچشمه نهايي همه چيز است، از کهکشانها گرفته تا صميمانهترين و جسورانهترين احساسات نوع انساني.
- ماده روان را به وجود ميآورد و روان مستقل از ماده هرگز وجود ندارد. روان محصول نهايي رشد مادي و ساختارهاي حيواني و پيچيدهترين فعاليتهاي انساني ميباشد.
- طبيعت به صورت مستقل از روان وجود دارد، ولي روان نميتواند به صورت مستقل از طبيعت وجود داشته باشد.
- وجود خدا، خدايان، ارواح، نفس و ساير جوهرهاي غيرمادي که ادعا ميشود عهدهدار يا تأثيرگذار بر فعاليتهاي طبيعت، جامعه و افراد انسان هستند، مردود شمرده ميشود (نواک، 1995، ص 4-5).
- رويکرد ذهنگرايي، در مقابل رويکرد ماديگرايي قرار دارد و به مباني ديگري باور دارد. مثلاً، کشيش و فيلسوف ايرلندي جورج بارکلي (George Berkeley) معتقد است: جهان مادي در خارج و مستقل از ذهن وجود ندارد، بلکه جهان مادي يا فقط در ذهن آدمي و يا در ذهن خدا وجود دارد (جيمز و کالات، 1988). وي بر اين باور است که: «عنصر پاية واقعيت ماده نيست، بلکه اين عنصر ذهن يا روح ميباشد. هر چيز ديگر از ذهن يا روح نشأت ميگيرد و به فعاليتهاي آن بستگي دارد».
- ذهن، اشياء مادي را به وجود ميآورد، بدينمعني که در وراي جهان مادي، ذهن يا روح خفتهاند و آن را پديد ميآورند. طبيعت ممکن است مادر باشد، ولي خداي پدر وجود دارد که متعاليتر و برتر از آن است.
- ذهن يا روح به صورت مستقل و قبل از ماده وجود دارند. تنها روح واقعيت پايدار است و ماده مرحلهاي زودگذر يا توهمي بيش نيست.
- ذهن و روح در اين نگرش، با خدا يکي هستند و يا از او سرچشمه ميگيرند و يا دستکم امکان وجود، قدرت و دخالت فراطبيعي را فراهم ميآورند (همان، ص 5-6).
بنابراين، دو رويکرد مادهگرا و ذهنگرا نسبت به جهانِ هستي، در قضاوتهاي علمي دانشمند اثر ميگذارند. چنانکه افرادي مانند واتسون، جورج وتر و اسکينر، عالم هستي را مادي ميدانستند و در نتيجه، مفاهم خدا، قيامت و ... را خرافه به حساب ميآوردند (ولف، 1997، ص 124-125). اما يونگ، با اينکه بر احساس و تجربه خدا به عنوان امري ذهني همواره تأکيد ميکرد، ولي دربارة وجود مستقل آن، از ذهن آدمي سخني نميگفت. وي چنان وانمود ميکرد که پرداختن به آن وظيفة روانشناس نيست. در مقابل، ويليام جميز جهان مادي را پايينترين سطح جهان هستي و برخاسته از سطوح برتر و فرامادي ميدانست (همان).
رويکرد سومي نيز وجود دارد که مبتني بر منابع اسلامي بوده و قضاوتهاي دانشمند دربارة قواعد حاکم بر انسان به گونهاي ديگر شکل ميدهد. رويکرد هستيشناختي در منابع اسلامي را ميتوان در پايههاي ذيل خلاصه کرد:
- جهان هستي وراي ذهن انسان واقعيت دارد. واقعيتي با ويژگيهايي متناسب با وجود انسان و در راستاي اهداف او: «هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَكُم مَّا فىِ الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَى إِلىَ السَّمَاءِ فَسَوَّئهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَ هُوَ بِكلُِّ شىَْءٍ عَلِيمٌ» (بقره: 29).
- هستي به طبيعت و ماده منحصر نيست، بلکه طبيعت و ماده پايينترين سطح عالم هستي ميباشد: «وَعْدَ اللَّهِ لَا يخُلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لَاكِنَّ أَكْثرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ، يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الحْيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ الاَخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ» (روم: 6-7).
- خداوند مبدأ و منشأ جهان هستي است و همه موجودات عالم را به سوي کمال شايسته آنها هدايت ميکند: «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَن فىِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيرْ صَفَّاتٍ كلٌُّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِمَا يَفْعَلُونَ، وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلىَ اللَّهِ الْمَصِيرُ» (نور: 41-42).
- خداوند خير و نور عالم هستي ميباشد. همه موجودات عالم را به سوي کمال شايسته آنها هدايت ميکند: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض ... يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ ...» (نور: 35).
- در جهان، هستي در عين وحدت، کثرت وجود دارد.
- بر هستي نظام علت و معلول و سبب و مسبب، حاکم است: «ظَهَرَ الْفَسَادُ فىِ الْبرَّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِى النَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِى عَمِلُواْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (روم: 41).
- آفرينش هستي غايتمند بوده و خداوند غايت همه موجودات است: «خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ بِالحْقِّ وَ صَوَّرَكمُْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكمُْ وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ» (تغابن: 3).
- جهان طبيعت در حال شدن دائم و دگرگوني و حرکت مداوم است: «يخُرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يخُرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَ يحُىِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتهِا وَ كَذَالِكَ تخُرَجُونَ» (روم: 19).
- هستي داراي نظام احسن ميباشد و اراده و سنن الهي بر جهان حاکم است. «تَبَارَكَ الَّذِى بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلىَ كلُِّ شىَْءٍ قَدِيرٌ، الَّذِى خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى فىِ خَلْقِ الرَّحْمَانِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ» (ملک: 1 و 3).
- جهان طبيعت و همه واقعيت آن (دنيا) اموري محدود، پايانپذير و فناشدني هستند: «كلُُّ مَنْ عَلَيهْا فَانٍ، وَ يَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الجْلَالِ وَ الْاكْرَامِ» (الرحمن: 26-27).
ب. مباني انسانشناختي
اينکه انسان در عالم هستي چه جايگاهي دارد، هدف از آمدنش به اين جهان چيست، رفتارش چگونه از او صادر ميشوند، سؤالات مهمي هستند که در قواعد انسانشناختي که دانشمند به دست ميآورد، بسيار تأثيرگذارند. به عنوان نمونه، اگر انسان را موجودي بدانيم که محکوم جبر زيستي، اجتماعي، تاريخي و الهي است و نميتواند سرنوشت خود را رقم بزند، در اين صورت زندگي انسان بيمعني و تلاشهاي وي به خودش انتساب ندارد. در نتيجه، زندگي کردن بيهوده است. ولي اگر انسان را موجودي هدفدار – البته هدفي معقول و متناسب – و داراي اختيار تصوير کنيم که ميتواند با تلاش اختياري خويش، به آن هدف برتر دست يابد، زندگي وي معقول و بامعني ميشود (رجبي، 1380، ص 13-18).
برخي پنداشتهاند كه انسان موجودي کاملاً مادي است و هيچ جنبهاي ديگر ندارد. برخي ديگر، براي او ساحتي به نام «روان» در نظر گرفتهاند، ولي پنداشتهاند اين دو با مرگ از بين ميروند. در قرآن ميخوانيم: «دهريين گفتند چيز ديگرى جز همين زندگى دنيوي در كار نيست، گروهى از ما مىميرند و گروهى زنده مىشوند» و جاى آنها را مىگيرند، و نسل بشر همچنين تداوم مىيابد و چيزى جز دهر و گذر روزگار ما را هلاك نمىكند. به اين ترتيب، هم «معاد» را انكار مىكردند و هم «مبدأ» را، جمله نخست ناظر به انكار معاد است و جمله بعد، ناظر به انكار مبدأ (جاثيه: 45؛ مکارم شيرازي و همكاران، 1372، ج 21، ص 271؛ ولف، 1997، ص 159).
برخي روانشناسان، به خصوص روانشناسان رفتارگرا و تطبيقي، انسان را در زمرة حيوانات شمردهاند. نماينده ادبيات آغازين رفتارگرايي، ويليام كينگ (William King) است. وي مجموعه مقالاتي را با عنوان «رفتارگرايي: يك مسير مبارزه» جمعآوري کرد. جوسياي مورس (Josiah Morse)، يكي از دستاندركاران اين مكتب مينويسد: «رفتارگرايي جوانه طبيعي هستيشناسي و كيهانشناسي ماديگرا و الهيات الحادي ميباشد». چارلز جوسي (Charles Josey) ميگويد: «رفتارگرايي، تنگنظرانهترين مكتب در ميان مكاتب است». نگاه نقادانه نسبت به صاحبان اين اثر، به خوبي در گفتار روفس جونز (Rufus Jones) منعکس شده است. او ميگويد:
ما هيچ ابايي نداريم كه بشنويم ما قطعات بادقت تراشيده شده سطح زمين، يا گردابهاي حلقوي و عجيب خاك هستيم، البته ما انسانها، علاوه بر آن آگاهي به وجود خود كه ميدانيم وجود داريم را بايد در نظر بگيريم. تودههاي خاك خيابان آرزويي در سر ندارند. قطعات قشر زمين را كه ما با بيل خود جابهجا ميكنيم، حسرت چيزي را كه نيست نميخورند تا سپس بيدرنگ آن را بسازند. تمايلات و تلاش، بصيرت و آرمان، عواطف و احساسات، همچنانكه آهن و آهك و فسفر بخش اساسي بدنهاي ما هستند، جزء اصلي ما ميباشند. ما نسبت به آنچه بايد بشود، بصيرت داريم. به زيبايي ارج مينهيم، به حقيقت معتقديم، عشق را تجربه ميكنيم. اينها بخشي از پوسته زمين نيستند. اينها حقايق مادي نيستند. اينها حاصل تودههاي ماده متحرك نيستند. آنها را نميشود به طور مناسب به صورت مادي تبيين كرد، اينها فقط و فقط ويژگيهاي روان ميباشند (ولف، 1997، ص 158-159).
بنابراين، نگاه انديشمند درباره ماهيت انسان، ميتواند بر چگونگي يافتههاي علمياش تأثيرگذارد، حتي ميتواند به گزارههاي نادرست منجر شود.
3. مباني انسانشناختي در چارچوب آموزههاي اسلامي
الف. دو ساحتي بودن انسان و اصالت روح
آدمي دو چوهر وجودي در کنار هم دارد که عبارتند از: نفس ( روان) و بدن. مراد از «نفس» (روان)، همان بُعد غيراز بدن است که در اصطلاحات ديني، «نفس» يا «روح» ناميده ميشود. بر اساس منابع اسلامي، اين بعد تمام حقيقت و بعد اصيل آدمي را تشکيل ميدهد. انسان بودن فرد، به همين جوهر يعني روان او بستگي دارد که با بعد ديگر، يعني بدن رابطه تعلقي و ابزاري دارد. مرگ نيز صرفاً قطع تعلق روان از بدن است که با اين رخداد، ناگهان بدن به شيئ جامد و بدون فعاليت تبديل ميشود. آنچه باقي ميماند، ديگر خود فرد نيست، بلکه جسد يا همان ابزار فعاليتهاي آدمي در جهان مادي ميباشد. خداوند اين مطلب را ضمن بيان نحوه خلقت انسان و ساحتهاي وجودي او چنين توصيف ميفرمايد:
او خداوندى است كه از پنهان و آشكار با خبر است، و شكستناپذير و مهربان است! او همان كسى است كه هر چه را آفريد نيكو آفريد و آفرينش انسان را از گِل آغاز كرد. سپس نسل او را از عصارهاى از آب ناچيز و بىقدر آفريد. سپس (اندام) او را موزون ساخت و از روح خويش در وى دميد و براى شما گوش و چشم و دل قرار داد اما كمتر شكر نعمتهاى او را بجا مىآوريد! آنها گفتند: «آيا هنگامى كه ما (مرديم و) در زمين گم (پراکنده) شديم، آفرينش تازهاى خواهيم يافت؟!» ولى آنان لقاى پروردگارشان را انكار مىكنند (و مىخواهند با انكار معاد، آزادانه به هوسرانى خويش ادامه دهند). بگو: فرشته مرگ كه بر شما مأمور شده، (روح) شما را مىگيرد، سپس شما را به سوى پروردگارتان بازمىگردانند. اگر ببينى مجرمان را هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده، مىگويند: «پروردگارا! آنچه وعده كرده بودى ديديم و شنيديم ما را بازگردان تا كار شايستهاى انجام دهيم ما (به قيامت) يقين داريم!» (سجده: 6-12).
اما ازآنجاکه اين افراد، تمام حقيقت انسان را همان بدن ماديش ميدانستند، اظهار داشتند كه انسان پس از مرگ از بين ميرود و چيزي از او باقي نميماند. خداوند، اين اشتباه را چنين بيان ميکند که بر خلاف فهم اين افراد، مرگ پايانبخش حيات واقعي انسان نميباشد. هيچ بخشي از انسان نابود نميشود؛ زيرا انسان چيزي غير از بدنش ميباشد. آن همان چيزي است كه فرشته مرگ آن را به صورت کامل دريافت ميكند و به سوي خدا باز ميگرداند.
ب. تجرد نفس (روان)
نفس، وجودي است كه در مرتبهاي بالاتر از ماده قرار دارد. هويتي غير از جنس تمام مواد قابل مشاهده و حتي غير از جنس مواد غيرقابل دريافت حسي مانند امواج مغزي دارد. بنابراين، نفس چيزي نيست كه بتوان آن را با هيچ ابزار مادي رديابي كرد. هرچند برخي تغييرات نفس (مانند يادگيري و فراموشي) را ميتوان با ابزارهاي مناسب به صورت حسي مشاهده کرد. قرآن به همين واقعيت اشاره كرده و ميفرمايد: «وَ يَسْلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبىِّ وَ مَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا» (اسراء: 85)؛ و از تو دربارة حقيقت روح سؤال ميكنند. بگو: روح از سنخ امر خدا است و مقدار علمي كه در اختيار شما قرار گرفته اندك است. بنابراين، روح انسان به طور مستقيم در تمام ابعاد قابل درك نميباشد و امري مجرد است.
ج. هدفمندي و تکليفمداري انسان
از نگاه دين اسلام، انسان با هدفي خاص آفريده شده است. اين هدف، رسيدن به مقام خليفةاللهي ميباشد که انسان به واسطه عبادت، در چنين مقامي مظهر صفات کماليه خداوند ميگردد: «وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَئكَةِ إِنىِّ جَاعِلٌ فىِ الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَ تجَعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَ نحَْنُ نُسَبِّحُ بحَِمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنىِّ أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ» (بقره: 30). همچنين، انسان موجودي تکليفمدار است. هرچند ميتواند به هر نحو که بخواهد عمل کند، ولي براي او برخي مطلوبيت دارد و متناسب با هدف خلقت او ميباشد. همين اعمال، مانند عبادت خداوند از او خواسته شده است (ذاريات: 56). عملهاي انسان بر زندگي دنيوي، اخروي و همچنين، عالم هستي تأثير گذارند. بر همين اساس، خداوند ميفرمايند: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى» (طه: 124)؛ و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم. در جاي ديگر، درباره اثرگذاري اعمال و رفتار آدمي بر عالم هستي ميفرمايند: «ظَهَرَ الْفَسَادُ فىِ الْبرَّوَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِى النَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِى عَمِلُواْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (روم: 41)؛ به سبب اعمال مردم، فساد در خشكى و دريا آشكار شد، تا به آنان جزاى بعضى از كارهايشان را بچشاند، باشد كه بازگردند.
د. مختار بودن انسان
از نگاه مکتب تربيتي دين اسلام، انسان عملهاي خود را با اختيار و انتخاب خود برميگزيند و انجام ميدهد. اين ويژگي ذاتي انسان است؛ بدينمعني که هر جا که انسان در انجام کاري راههاي متعددي را پيش رو دارد، ميتواند آنها را بررسي کند، بسنجد و سپس، يکي را برگزيند. در قرآن ميخوانيم: «وَ قُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكمُْ فَمَن شَاءَ فَلْيُؤْمِن وَ مَن شَاءَ فَلْيَكْفُرْ» (کهف: 29)؛ بگو: اين سخن حق از جانب پروردگار شماست. هر كه بخواهد ايمان بياورد و هر كه بخواهد كافر شود. اعمالي که از انسان صادر ميشود، همانند لرزش دست کسي که دچار رعشه است و دستش بدون اراده و تصميم خودش حرکت ميکند، نميباشد (رجبي، 1380، ص 154).
هـ . دو مرحلهاي بودن زندگي انسان
الف. مرحله اول يا زندگي دنيا: اين مرحله زندگي، از تولد آغاز ميشود و تا مرگ ادامه مييابد. اين مرحله، تنها مرحله آغازين و مرحله آمادهسازي براي زندگي ديگري است که از آن، به «زندگي آخرت» ياد ميشود. در قرآن ميخوانيم: «وَ قَالَ الَّذِى ءَامَنَ يَاقَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشَادِ، يَاقَوْمِ إِنَّمَا هَاذِهِ الْحَيَوةُ الدُّنْيَا مَتَعٌ وَ إِنَّ الاَخِرَةَ هِىَ دَارُ الْقَرَارِ» (غافر: 38-39)؛ كسى كه (از قوم فرعون) ايمان آورده بود گفت: اى قوم من! از من پيروى كنيد تا شما را به راه درست هدايت كنم. اى قوم من! اين زندگى دنيا، تنها متاع زودگذرى است و آخرت سراى هميشگى است.
ب. مرحله دوم يا زندگي آخرت: زندگي که پس از زندگي دنيا و با مرگ آغاز ميشود. اين زندگي، همان زندگي اصلي، هميشگي و واقعي انسان ميباشد که از آن در قرآن به «زندگي آخرت» ياد شده است. قرآن ميفرمايد: «وَ مَا هَاذِهِ الْحَيَوةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الاَخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ» (عنکبوت: 64)؛ اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى و بازى نيست و زندگى واقعى سراى آخرت است، اگر مىدانستند.
و. فطري بودن شناخت خداوند
انسان به صورت فطري و سرشتي، خدا را ميشناسد (اعراف: 172) و به سوي کمالات گرايش دارد. به صورت فطري، در مقابل مبدأ کمالات کرنش ميکند و او را عبادت ميکند (روم: 30). هدف اصيل انساني که آدمي براي آن خلق شده است، همان عبادت کردن خدا و در نهايت، درک حضوري و آگاهانه او ميباشد (ذاريات: 56).
4. روش بررسي و شکلگيري رويکرد دانشمند به قواعد حاکم بر انسان
«روش» عبارت است از: مجموعۀ فعاليتهاي خاصي که محقق براي رسيدن به نتايج تحقيق به کار ميبرد. بنابراين روش شامل طرحهاي مختلف تجربي، روندهاي نمونهگيري، ابزارهاي اندازهگيري، و تجزيه و تحليل آماري دادهها ميباشد. روشي را که دانشمند علوم انساني انتخاب ميکند، تا به کمک آن به علم و دانش دست يابد، بسيار مهم و در دستيابي به يافتههاي علمي سرنوشتساز ميباشد. البته شناختشناسي و روششناسي در سامانه فلسفي تحقيق، ارتباطي دو سويه و ناگسستني با يکديگر دارند. به واقع رسيدن، معرفت و شاخت مستلزم روششناسي مناسب و بررسي شيوههاي درست رسيدن به شناخت ميباشد. به عنوان مثال، پوزيتيويستها ابزار شناخت را حس و تجربه و تجربهباوري را يگانه راه رسيدن به شناخت حقيقي ميدانند. در مقابل، عقلباوران شناخت به دست آمده از ابزار حس و تجربه را شناخت يقيني ندانسته و در جدال با آن، مدرکات عقلي و احکام پيشيني را ابزار مناسب و مسبوق بر شناخت حقيقي به حساب ميآورند (عبداللهي و جوان، 1389، ص 18 و 23). به هر حال، انتخاب روش خاص از ناحيه پژوهشگر و ناديده گرفتن يا انکار روشهاي ديگر، دامنه علم را به يافتههاي خاصي محدود ميکند. چنانکه برخي تصور کردهاند: جايگاه روانشناسي به عنوان علم، به روششناسي آن بستگي دارد که همان بررسي پديدههاي به روش تجربي ميباشد (هود و همكاران، 2009، ص 21).
يافتههاي روانشناسي معاصر، بيشتر متکي بر روش تحقيق تجربي است. در صورتي که شناخت تفصيلي تواناييهاي ادراکي، قابليتها، انگيزهها و تمايلات انساني ميسر است که به همه راههايي که انسان را به صورت عادي به شناختهاي مطابق با واقع ميرساند توجه شود. بنابراين، شناخت همهجانبه، شناختي است که شامل کليه ظرفيتها، توانمنديها و ويژگيهاي انساني است. پس دانشمند بسته به موضوع مورد بررسي، بايد روش تحقيق را انتخاب کند. چه بسا براي بررسي يک موضوع چند بعدي، مانند انسان، محقق به اين نتيجه برسد که راه معقول و صحيح، به کارگيري روش ترکيبي است؛ روشهايي مانند مشاهده و تجربه، دروننگري، شهودي، عقلي و نقلي كه همه براي رسيدن به واقع کمک ميکنند. بررسي اين روشها و نقاط ضعف و قوت هر يک از آنها، بينشي روشن در زمينه ميزان کارآيي آنها عرضه ميکند.
الف. روش تجربي: مشاهده رفتار افراد انساني و مراحل رشد و يادگيري در کودک و پژوهش تجربي در جنبههاي روانشناختي و زيستشناختي انسان، اطلاعات مفيدي در زمينة ويژگيهاي تجربهپذير آدمي در اختيار او ميگذارد. با وجود اين، نميتوان حقيقت انسان را منحصراً بر اساس اين دادههاي تجربي تعريف کرد؛ زيرا بسياري از جنبههاي واقعي انسان، از دسترس مشاهده و تجربه محققي که از بيرون نظارهگر است، خارج ميباشد. به عنوان نمونه، حيات دروني انسان و گرايشهاي عميق عاطفي و روحي او تجربهپذير نيست. معمولاً پژوهشگراني که سعي دارند انسان را با استفاده از روش تجربي- که قابل بررسي و تأييد است- تعريف کنند، دچار کاهشگرايي افراطي شدهاند. اين امر خود نوعي مغالطه به حساب ميآيد.
بسياري از تحقيقات علمي که درصدد شناسايي انسان و عوامل مؤثر بر شخصيت و رفتار انسان بودهاند، دچار اين مغالطه شدهاند. کشف هر يک از عوامل مؤثر بر شخصيت، ماهيت و حيات انساني، برخي از محققان و روانشناسان را به تعريف انسان، بر اساس همان عامل و ويژگي سوق داده و بدون توجه به ساير عوامل مؤثر در شکلگيري شخصيت و هويت انسان، ساير ابعاد وجودي او را ناديده گرفته، يک بعد وجودي انسان را به جاي همه شخصيت انسان قرار داده است. مثلاً، فرويد بر يکي از غرائز انسان، به مثابه عامل اصلي تشکيلدهنده هويت و شخصيت وي تأکيد ميورزد، يا روانشناسان رفتارگرا، انسان را حيواني با قدرت يادگيري بالا تعريف ميکنند.
نقد ديگري که ميتوان نسبت به روش تجربي مورد تأکيد روانشناسي معاصر مطرح کرد، اين است که محققان تجربي در اين روش، براي جمعآوري اطلاعات از ابزارهايي همچون پرسشنامه و مصاحبه کمک ميگيرند تا به کشف قانونمنديها و ويژگيهاي موجود در انسان و چگونگي تغييرات در وي بپردازند. آنها بدينوسيله تأکيد بر روش مشاهده و تجربه عيني دارند. غافل از اينکه اگر خوب و با دقت کافي، به اين روش نگاه شود، معلوم ميشود محقق براي گردآوري اطلاعات به طور پنهان و ناخواسته با روش دروننگري، دادههاي تحقيق را جمعآوري نموده است؛ زيرا وقتي آزمودنيها ميخواهند از ادراکات، احساسات و عواطف خود گزارشي را ارائه دهند و به سؤالهاي پرسشگر در مصاحبه پاسخ دهند، يا يکي از گزينههاي چندگانه را در يک پرسشنامه علامتگذاري نمايد، بايد به درون خود رفته و يافتههاي دروني خود را با دروننگري و علم حضوري مورد توجه قرار دهد. سپس، آن را به آزمونگر (در مصاحبه) گزارش داده، يا روي فرم پاسخ در پرسشنامه، منتقل نمايد و بنويسد. در واقع، اين همان روش دروننگري و آگاهي حضوري است که به کمک آمده و به طور پنهان، روش تجربي از آن بهره ميگيرد. هرچند روانشناسي معاصر تصريح ميکند كه روش تجربي فقط بر يافتههاي عيني و قابل مشاهده مبتني است و نبايد از روش درونبيني کمک بگيريد. به عبارت ديگر، روش تحقيق درونبيني، مربوط به زماني است که روانشناسي در دامن فلسفه بوده است. شايد به همين دليل، ارنست کاسيرر در نقد روش تجربي روانشناسي معاصر، بر روش درونبيني به عنوان يکي از روشهاي شناخت و تحقيق در علوم رفتاري تأکيد ميکند؛ هرچند آن را نيز کامل ندانسته، معتقد است روش درونبيني، فقط بخش کوچکي از انسان را ميتواند بشناسد.
ب. روش دروننگري: اين روش، دريچهاي است که ما را به حيات دروني انسان هدايت ميکند. بر اساس آن، به درکي حضوري و بيواسطه از احساسات و ادراکات و عواطف خود نائل ميشويم و با تعميم اين درک به سائر انسانها، ميتوان شخصيت و ويژگيهاي انسان را در آينه درک دروني خود ترسيم کرد؛ اما جامعيت چنين روشي، مورد انتقاد واقع شده است. برخي محققان گفتهاند:
بدون توسل به روش درونبيني و بدون آگاهي حضوري بيواسطه از احساسات و عواطف و ادراکات و افکار، نميتوان حوزه علم روانشناسي انسان را معين کرد. با وجود اين، بايد قبول کرد که اگر فقط بخواهيم در همين راه قدم برداريم، هيچ وقت نخواهيم توانست طبيعت جامع انسان را دريابيم. طريقه درونبيني، فقط آن بخش کوچکي از زندگي انسان را روشن ميکند که تجربه فردي قادر به ادراک آن است و هيچ وقت نخواهد توانست بر ميدان فراخ کليه پديدههاي انساني دست يابد. حتي اگر موفق به جمعآوردن و آميختن تمام اطلاعات بشويم، باز تصويري بسيار فقيرانه و بسيار گسيخته از واقعيت انسان خواهيم ساخت (کاسيرر، 1373، ص 24).
ج. روش عقلي صرف: اين روش، ما را به وجود بعد غيرمادي انسان رهنمون ميکند و فقط ميتواند اصل وجود بعد مجرد و آن دسته از خصوصياتي که دليل بر غيرمادي بودن آن دارد، آشکار سازد. ولي نميتواند ويژگيها و خصوصيات مادي و تجربي انسان را که بايد به کمک ابزارهاي تجربي و محسوس روشن شود، مورد بررسي قرار دهد. به اقتضاي اين روش، احکام صادره از اين روش کلي است و کاري به جزئيات و ويژگيهاي مادي و جزئي انسان ندارد.
د. روش نقل و گزارش منابع ديني: اين روش، که با تکيه بر متون ديني قابل اعتماد به شناخت ويژگيهاي انسان ميپردازد، به يکي از راههاي کسب اطلاعات دربارة انسان منتهي ميشود. در اين روش، با استفاده از دادههاي وحياني (قرآن و روايات واجد شرائط)، به همان اطلاعاتي دسترسي پيدا ميشود که انسان را با تمام پيچيدگيها و ظرائفش خلق کرده است و از هر کسي ديگر به انسان آگاهتر است. براي شناخت يک پديده، چه راهي بهتر و قابل اعتمادتر از کسب اطلاعات از پديدآورنده آن وجود دارد؟! برخي حقايق، کلي يا جزيي است که نميتوان به وسيله روشهاي تجربي، دروننگري و عقلي، مورد شناسايي و بررسي قرار گيرد.
در مجموع، ميتوان گفت: شناخت گسترده و جامع انسان و ويژگيهاي او، جز با استفاده از کليه روشهاي موجود ميسر نيست. نميتوان تنها با تکيه بر يک روش، به شناختي درست و همهجانبه از انسان دست يافت. اين کثرتگرايي در روش شناخت و تحقيق، راهيابي جامعتر و بهتري به شناسايي ظرائف و جزئيات انسان، شکلگيري شخصيت، تغييرات کمّي و کيفي و نيز ويژگيهاي هر مرحله از تکون و تحول انسان، در طول مراحل رشد ميباشد. لازم به يادآوري است دادههاي هر يک از اين روشها، درجه اتقان و اعتبار يکساني ندارد. به همين دليل، در شناخت انسان بايد به اطلاعات حاصل از متون ديني و روش عقلي تکيه و اعتماد بيشتري کرد. در عين حال، نبايد از دستاوردهاي روش تجربي، دروننگري در کشف و شناسايي جزئيات در قلمرو مسائل تجربي و مادي غافل شد.
از منابع اسلامي به دست ميآيد که انسان يک قوه منحصر به فرد دارد که قوۀ شناخت، تشخيص و قضاوت نهايي ميباشد و از آن به «عقل» ياد ميشود. عقل، پردازشگر اصلي روان انسان بوده و به کمک ابزارهاي تشخيصي که در اختيار دارد، به قضاوت و ارزيابي دادهها ميپردازد. اين ابزارها و مجاري، ورودي دادهها از نگاه منابع اسلامي معتبر هستند و فرد را به واقعيت ميرسانند. اين مجاري عبارتند از: حواس چندگانه، استدلالهاي عقلي و منطقي، شهود و دريافتهاي دروني، نقل و گزارش گزارشگران قابل اعتماد. بنابراين، اگر فرد يا مکتب فکري، اين پيشفرض را داشته باشد که تنها حس، آدمي را به واقع ميرساند. چنين جرياني با محدودسازي راههاي رسيدن به واقع، معتقد است تنها برخي از واقعيتها را به رسميت بشناسد و نسبت به ديگر واقعيتها، حکم کسي را دارد که چشمش نابينا است. در نتيجه، دريچه ذهن خود را بر بسياري از واقعيتها بسته نگه خواهد داشت.
5. نقش مباني ارزششناختي در تبيين پديدهها
بسياري اوقات دو دانشمند، با اينکه به ظاهر از آبشخور پارادايم واحد سيراب ميشوند، ولي دربارة واقعيتهاي واحد نظريههاي متفاوت دارند. اين امر، ظاهراً به تفاوتهاي فردي اشخاص در مباني ارزششناختي باز ميگردد. به عنون نمونه، يونگ وقتي تأکيد فوقالعاده فرويد بر غريزه جنسي، توهم دانستن دين و دينداري در زندگي انسان و مشکلات شخصيتي او را مشاهده کرد، رابطه خود را با وي، براي هميشه قطع کرد و در نامهاي براي فرويد چنين نوشت:
اگر تو خودت را کاملاً از عقدههايت خلاص کني و برخوردي را که پدر با پسرانش دارد را کنار بگذاري و به جاي اينکه به نقطه ضعفهاي افراد توجه کني و نگاهي خوشبينانه نسبت به تغييرات خود داشته باشي، من بلافاصله راه خود را مبني بر اينکه من و تو دو راه متفاوت داريم، دگرگون ميکنم (يانگ و هايلند، 2012، ص 204).
اين امور متفاوتساز، همان تفاوتهاي ارزشگذارانه افراد هستند. اين خصوصيات، با ظرافت بر فرايند رسيدن فرد به گزارههاي علمي اثر ميگذارند و موجب ميشود دو نفر با اينکه در اصول پارادايمي اشتراک دارند، يافتههاي متفاوت به دست آورند. اين تفاوت نظر را در زمينۀ رفتار ديني ميان فرويد، يونگ و اريک فروم، با اينکه هر سه تابع داراي پاراديم روانتحليلگري هستند به گونهاي ميتوان مشاهده کرد. اختلاف نظر يونگ و فرويد، به گونهاي بود که اين به ظاهر پدر و فرزند علمي، براي هميشه از يکديگر جدا شوند. يونگ در اين باره ميگويد:
فرويد رؤيايي ديده بود که فکر ميکنم من به بهترين شکلي که ميتوانستم، آن را تفسير کردم، ولي اگر او جزئيات بيشتري را در مورد زندگي خصوصي خود در اختيارم ميگذاشت، من ميتوانستم مطالب بيشتري در مورد آن بيان کنم. پاسخ فرويد به اين گفتههاي من، نگاهي عجيب بود؛ نگاهي مملو از سوءظن. سپس فرويد گفت: «ولي من نميتوانم اقتدارم را به خطر بيندازم!» او در همان لحظه، اقتدارش را از دست داد. آن جمله در حافظۀ من شعلهور شد و پيامآور پايان ارتباط ما بود. فرويد اقتدار شخصي را برتر از حقيقت تلقي ميکرد (پالمر، 1997، ص 90).
در جاي ديگر يونگ مينويسد:
فرويد گفت: «يونگ عزيز، به من قول بده که هرگز نظريۀ جنسي را رها نکني. اين ضروريترين کار است. تو ميداني که ما بايد نسبت به آن تعصب نشان دهيم، آن را به صورت يک سد غيرقابل نفوذ ... در برابر جريان سياه ... و علوم غيبي در آوريم (همان).
يونگ ميگويد: من که از اين جملههاي فرويد، هم هشيار و هم گيج شده بودم. دريافتم که منظور وي از «علوم غيبي»، شامل علومي نظير فلسفه، دين و فراروانشناسي ميباشد و پذيرش جزمي چنين باوري براي سرکوب فوري هرگونه شک و ترديد بيان ميشود. با اينکه باور فرويد متکي بر شواهد علمي نبود، اما فقط يک کشاننده شخصي در کار بود (همان).
بنابراين، هر دانشمندي با عينک خود، به نظاره هستي مينشيند و ابتدا عينک بر چشم ميگذارد، بعد نظاره ميکند. گاهي هم عينک دو دانشمند به گونهاي است که همديگر را صددرصد، در مورد يک موضوع تخطئه ميکنند. پس انسان نميتواند بدون عينک، سراغ واقعيتها برود. ولي آيا عينکي وجود دارد که بر چشم باشد، ولي واقع را به رنگ خود در نياورد؟. از تلاشهاي علمي به دست ميآيد که چنين علمي ميسر است؛ زيرا اگر چنين امري ممکن نبود، آنها اين همه به بحث و جدل نميپرداختند و براي اثبات نظر خود تلاش نميکردند. پيامبر گرامي اسلام فرمودند: «اللهم أرنا الأشياء كما هى»؛ خدايا اشياء را همانطور که هستند، به ما نشان بده (ابنابيجمهور، 1405ق، ج 4، ص 132). برايناساس، براي نظاره هستي بايد به دنبال عينکي بود که رنگ ندارد و واقعيتها را همانگونه که هست، نشان ميدهد. انسان ميتواند از منظري به واقعيت نگاه کند که در واقع وجود دارد، نه کمتر و نه بيشتر. البته اين عينک، ميتواند عينک وحياني باشد و واقعيتها را در آن چارچوب و از آن منظر ببيند. در اين صورت، هرچند عينک او رنگ دارد، ولي رنگ آن بيشتر با واقعيت متناسب است. همانطور که پيامبر اکرم و امامان معصوم ميتوانند واقعيت را به همان صورتي که هست، مشاهده کنند.
بحث و نتيجهگيري
سؤال اساسي اين پژوهش اين بود که چرا رويکردهاي متفاوت، آن هم با تفاوتهاي اساسي، در تبيين يک رفتار به وجود آمدهاند؟ سؤال ديگر اينکه آيا ميتوان از منظر اسلامي، تبيين متقاوتي نسبت به تبيينهاي موجود ارائه کرد؟ به نظر توماس کوهن، تفاوت رويکردها در پيشفرضها، روشها و تبيينهاست که چنين تعارضهايي را به وجود ميآورد. کوهن در کتاب ساختار انقلابهاي علمي ادعا ميکند که علم در چارچوب پارادايمها عمل ميکند، و به پيش ميرود. پارادايم به نظر کوهن، چارچوب فکري يا همان جهانبيني است که توسط گروهي از افراد پذيرفته ميشود.
روانشناسان نيز پيش از شروع پژوهش درباره موضوعهاي انساني، قضاوتهاي کلي دروني شدهاي دربارة آن موضوعها دارند که ناشي از فرهنگ ويژهاي که در آن پرورش يافتهاند، و آموزشهاي خاص و ويژگيهاي شخصيتي آنان است. اين واقعيتها روانشناختي، همان باورهاي روانشناس دربارة ماهيت کل هستي، که موضوع پژوهش جزء کوچکي از آن است، باورهاي او درباره ماهيت انسان، باورهاي او درباره ماهيت شناخت انسان، باورهاي روانشناس درباره ارزشهاي انساني و در نتيجه، باورهاي او دربارة روش بررسي موضوع ميباشد. در واقع، پارادايمي است که روانشناس در چارچوب آن نظريهپردازي و براي آزمون فرضيهها روش خاصي را طي ميکند. اين پيشفرضهاي دروني شده، به هنگام مواجه شدن روانشناس با موضوع مورد بررسي، چگونگي عملکرد پژوهشي و نيز يافتههاي او را تحت تأثير قرار ميدهند. در پاسخ سؤال اول، بايد گفت: وقتي روانشناس با چارچوب فکري ماديگرايانه سراغ آدمي ميرود تا او را بررسي کند، يافتههايش بدون ترديد متفاوت با فرد ديگري خواهد بود که عالم هستي را مرکب از دو جوهر پايه، يکي مادي و ديگري غيرمادي ميداند. بنابراين، پارادايمها رويکردهاي متفاوت را پديد آوردهاند، بلکه ويژگي شخصيتي و ارزششناختي موجب ميشوند که دو روانشناس، که از يک آبشخور پارادايمي سيراب ميشوند، همانند فرويد و يونگ، بر سر مسائل علمي نتوانند توافق كنند.
در پاسخ سؤال دوم، بايد گفت: وقتي نظارهگر مسائل انساني بر پايه آموزهها و فرهنگ اسلامي پرورش يافته باشد، او به نحو خاصي به آدمي نگاه ميکند که نظارهاش رنگ و بوي وحياني دارد. او انسان را: 1. موجودي دو ساحتي، داراي ساحت مادي (بدن) و مجرد (نفس) ميداند؛ 2. نفس را بعد اصيل آدمي ميشمارد و آن را غيرمادي ميداند که زندگي مادي و دنيوي، مقدمهاي براي زندگي جاويدان و اخروي او ميباشد؛ 3. انسان در نظرش موجودي مختار است که ويژگيهاي شخصيتياش را خود بنا و با اعمال خويش، حرکت به سمت کمال را آغاز ميکند تا به اوج کمال و سعادت، که همان قرب الهي است، دست يابد. روشن است که در ساية چنين پارادايم يا انديشههاي مبنايي، قواعد روانشناختي سامان مييابد که با ساير رويکردهاي روانشناختي متفاوت است. اين انديشهها، که در مجموع از آموزههاي اسلامي برخاستهاند، ميتوانند زمينهساز شکلگيري روانشناسي شوند که در نظريهپردازي، نحوة بررسي و نتيجهگيري و يافتهها، با رويکردهاي موجود در روانشناسي متفاوت ميباشد و نام روانشناسي با رويکرد اسلامي را ميتواند به عنوان اسمي با مسمي و زيبنده به همراه داشته باشد.
- ابراهيميان، سيدحسين، 1372، معرفتشناسي از ديدگاه فلاسفۀ اسلامي و غربي، قم، دفتر تبليغات اسلامي.
- ابنحيون، نعمان بن محمد مغربي، 1385ق، دعائم الاسلام، مصحح: آصف فيضي،قم، مؤسسه آلالبيت.
- ابنابيجمهور، محمدبن زينالدين، 1405ق، عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، مصحح مجتبي عراقي، قم، دارسيد الشهداء للنشر.
- برقي، احمدبنمحمد بن خالد، 1371، المحاسن، مصحح: جلالالدين محدث، قم، دارالکتب الاسلاميه.
- ديواني، امير، 1382، قوانين طبيعت، قم، دانشگاه قم.
- رجبي، محمود، 1380، انسانشناسي، چ سوم، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- خندان، علياصغر، 1388، درآمدي بر علوم انساني اسلامي، تهران، دانشگاه امام صادق.
- عبدالله، عبداللهي و جعفر جوان، 1389، درآمدي بر فلسفه علم و پژوهش در علوم انساني: کتاب اول؛ شناخت و شناخت شناسي، تهران، چاپار.
- سوزنچي، حسين، 1389، معنا، امکان و راهکارهاي تحقق علم ديني، تهران، پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، 1417ق، الميزان في تفسير القرآن، چ پنجم، قم، جامعه مدرسين.
- کاسيرر، ارنست،1373، رسالهاي در باب انسان، ترجمة بزرگ نادرزاده، چ دوم، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- كلينى، محمدبنيعقوب، 1407ق، الکافي (ط-الاسلاميه)، مصحح: علياکبر غفاري و محمد آخوندي، تهران، دارالکتب الاسلاميه.
- مصباح، محمدتقي، 1387، آموزش عقايد، تهران، سازمان تبليغات اسلامي.
- ـــــ ، 1389 الف، درباره پژوهش، تدوين و نگارش: جواد عابديني، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- ـــــ ، 1389 ب، معارف قرآن (1): خداشناسي، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- مكارم شيرازي، ناصر و همكاران، 1372، تفسير نمونه، تهران، دارالكتاب اسلاميه.
- Chung, Man Cheung & Hyland, Michael E, 2012 History and Philosophy of Psychology, p. 204. Wiley – Blackwell: Uk.
- Copleston, S. J, & Frederick, 1985, A History of Philosophy, v. 5, p. 269-261 Doubleday, New York.
- Hergenhahn, B. R, 1997, An Introduction to the History of Psychology; third edition, p. 17 Brooks/ Cole Publishing Company; pacific Grove, California.
- Hood, J, R, et al, 2009, The Psychology of Religion; An Empirical Approach: forth Edition, p. 21. Guilford Press, New York.
- Novack, Georage. 1995, Origins of Materialism, Pathfinder, New York.
- Polkinghorne, Donald, 1983, Methodology for the Human Sciences: Systems of Inquiry: State University of New York.
- Schultz, P. Duane & Schultz, Sydney Ellen, 2009, Theories of Personality: Ninth Edition Wadsworth; Cengage Learning. United States of America.
- Wulff, David M& Psychology of Religion, 1997, Classic and Contemporary View, New York: John Wiley and Sons, chapters 7 and 8.
- Palmer, Michael, 1997, Freud and Jung on Religion, p. 90. Rutledge; New york.
- Pickren Wade, E, & Alexandra Rutherford, 2010, A History of Modern Psychology in Context, John Wiley & Sons. Hoboken, New Jersey.